رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

دایی سری تکون داد
 

_خیلی خب نگران نباش از فردا میوافتم دنبال کارای قانونیش،با وکیل حرف میزنم،توام مشخصات دقیقشو تافردا برام بفرست

_چشم بازم ممنون


......
 

_ببین احمدی جان من متوجه حرفت هستم اما این پسر دست ما امانته ،اگر فرداخدایی نکرده اتفاقی براش پیش بیاد هم دولت ول کنمون نیست هم خانواده اش

دندون قرچه ای کردم

_ازکدوم خانواده حرف میزنین،از عمه و خاله ای که حتی حاضرنیستن ببیننش ارعه دکتر

 

_درسته الان نمیان دنبالش،ولی خودتم میدونی فردا  چیزیش بشه همین بچه ی بی کسوکار صدتاصاحب پیدامیکنه

 

_دکتر شما استادمنید،حرفتونم برام متینه،خودتونم میدونین من بخاطر شما این بیمارو پذیرفتم الانم میخوام درمانش کنم اما اینجانمیتونم،فقط یه مدت کوتاه تا مشکل حضانتش حل بشه،بعد اون سرپرستیش تمامو کمال باخانواده ی ماست

 

_احمدی توام جای دخترمنی،من بهت اعتماد کامل دارم امااگه خدایی نکردهه بهت حمله کنه یا بلایی سرت بیارهه اونوقت میخوای چیکار....

 

پریدم وسط حرفش

 

_چیزی نمیشه نگران نباشین،من فقط یه مدت اونو پیش خودم نگه میدارم،بهتون قول میدم مشکلی پیش نیاد

 

_ای بابا از دست تو،یه تصمیمی بگیری دیگه خداهم جلو دارت نیست،اوکی میتونی ببریش،اما بامسئولیت خودت،برات به مدت سه ماه مرخصی رد میکنم،تواین سه ماه تنها کارت تنها تمرکزت فقطوفقط  باید درمان اون بچه باشه فهمیدی

 

لبخند مغروری زدم

_بله فهمیدم خیالتون راحت

...
تواین سه چهار روز ارکان یکم باهام بهترشده بود
زیاد پرخاشگری نمیکرد،بزور ارامبخشو امپولای قوی که بهش میزدیم،بهترشده بود

ساعت نزدیکای پنج بعداز ظهربودکه به کمک دکتر قادری که با هزار زور و التماس راضیش کرده بودم ,ارکان رو روصندلی شاگرد نشوندیم
سبک بود
اما قدبلندی داشت
قادری درو بست
قبل ازاینکه سوار بشم
کاغذی رو گرفت سمتم

_این همون فرمیه که پرکردی بابت بردن ارکان،کپی شه نگهش دارپیشت
 

دایی جدی شد
 

_چیزی شدهه،انگار زیاد میزون نیستی

پوزخندتلخی زدم
تودلم جواب دادم کجای کاری دایی این الان حال خوب منه توحال بدمو ندیدی

تک سرفه ای کردمو گفتم
 

_راستش یه خواهشی ازتون داشتم،ولی خب میخواستم تنها صحبت کنیم

دایی سری تکون داد
 

_بلندشو تا ماه بانو نیومده بریم اتاقم

همراهش به اتاق کارش رفتیم

دقایق طولانی ساکت بودم
تااینکه دایی گفت
 

_ملودی نمیخوای حرف بزنی دخترم

نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شم
تردید رو کنار گذاشتمو خیره تو چشای منتظرش گفتم
 

_میخوام سر پرستی یکیو به عهده بگیرین

دایی لحظه ای ساکت شد بعد باتعجبو چشای گرد شده نگام کرد
انگار باورنمیکرد همچین درخواستی ازش کرده باشم
حرفی نزد
منم به ناچار شروع کردم به توضیح دادن راجب ارکان
صورت دایی لحظه به لحظه باتعریفام بیشتر درهم میشد
باتموم شدن حرفم
نفس دیگه ای گرفتمو با کمی خجالت نگاش کردم که گفت
_باورم نمیشه چه بلایی سراون طفل معصوم اوردن
اون زن اسم خودشو گذاشته ادم والا حیونام همچین ظلمی بهم دیگه نمیکنن

 

_متاسفانه هستن همچین ادمایی،حرف من چیز دیگه ای ،ازتون خواهش میکنم سرپرستی اون بچه رو قبول کنید،کافیه شمافقط اسمتون روش باشه بقیه اش بامن هم درمانش هم هزینه هاش 
 

دایی بااخم به سکوت دعوتم کرد

_این چه حرفیه میزنی دختر، قبول میکنم ولی به شرطی که خودم ساپورتش کنم

لبم بعدازمدت ها به لبخندبزرگی بازشد

_مرسی دایی جبران میکنم،فقط یه مدت طولانی باید تحت نظر باشه،درمانش که تموم شد،میسپارمش بهتون،ازالان دنبال کاراش برید بهترهه
 

دایی باشنیدن صدام بلافاصله سرشوبلندکرد
به ثانیه نکشید
لبخندمهمون صورت مهربونش شد
 

_سلام جوجه رنگی دایی،خوش اومدی دختر،میگفتی یه گاوی گوسفندی چیزی برات قربونی میکردیم

بی صدا به لحن دلخورو شوخش خندیدم

_عه دایی اذیت نکن منکه ماهی یه باربهتون سرمیزنم

دایی اومدجلو منو بامحبت کشید توبغلش

_ماهی یه بار برا دل من خیلی کمه جوجه

باصدای خندون زندایی ،بالاخرهه دست از چلوندنم برداشت
 

_محمد دخترمواذیت نکن

دایی منوهمراه خودش رومبل نشوندو درجواب به زنش گفت
 

_چشم خانم شمایه چای به مابدهه مام این وروجکو اذیت نکنیم

_ازدست تومرد،الان میارم

روبه دایی که بامحبت نگام میکرد گفتم
 

_دایی شرمنده من زیاد وقت ندارم مرخصی ساعتی گرفتم ،میشه تواتاقت راجب یه مسئله ای حرف بزنیم
 

یادمه فاضلی گفت هیچ فامیلی ندارهه تنها یه خاله و یه عمه دارهه که حاضرنیستن حتی ببیننش چه برسه بخوان مسئولیتشو به عهده بگیرن

نفس عمیقی کشیدم 
باید یه فکری به حال ارکان کوچولو میکردم
نمیخواستم اینجا ولش کنم
تنها یه راه وجود داشت
اونم صحبت با دایی بود

.....
یک روز بعد
نفس عمیقی کشیدموزنگ درو فشوردم
دربدون پرسش بازشد
در  اهنی بزرگ رو با کمی هل بازکردموداخل شدم
حیاطشون دست کمی ازباغ نداشت
باقدم های بلند شروع به راه رفتن رو سنگ فرشاکردم
توذهنم حرفامو یه باردیگه مرور کردم
هرطور شده باید دایی رو راضی میکردم 
بارسیدن به در خونه
ازفکرای بی سرو ته ام بیرون اومدم
تقه ای به در زدم که دقیقه ای بعد
دربازشدو زن دایی با خوش رویی به استقبالم اومد
قبل از اینکه چیزی بگه گفتم

_سلام بر ماه بانوخانم خودم،حالت خوبه

زن دایی لبخندشیرینی زد
 

_سلام دورت بگردم خوش اومدی،بیاتومادربیاتو

بانیمچه لبخند داخل شدم
باوارد شدن تو هال دایی رودیدم که مشغول بررسی یه سری پرونده و دفترکتاب بود
باصدای بلندو رسایی سلام دادم
 

_سلام بر خان دایی خودم

لباسی که تنش بود فقط یه پارچه ی بلندو کثیف پاره بود
باتموم بوی بدو چهره ی ترسناکش
حاضرنبودم از اتاق بیرون برم
من باید درمانش میکردم
اون حقش این نبود

اونم ادم بود

اونم حق داشت زندگی کنه

 

صدای تقه ای به درخورد
که باعث ترسیدن اون موجود پشمالو شد

سریع گفتم
_هیشش نترس چیزی نیس گفتم برات غذابیارن

به دنباله ی حرفم بدون لحظه ای مکث ازجام بلندشدمو به سمت در رفتم
درو بازکردمو سینی حاوی غذارو از سمانه گرفتم

سمانه باکنجکاوی داخل اتاق سرک میکشید که اخمی کردم
 

_ممنون میتونی بری

لب ورچید
_کارداشتین زنگ بزنین

بی حرف سری تکون دادمو درو به روش بستم تابیشترازاین فضولی نکنه
باسینی غذا رفتم کنارش باکمی فاصله نشستم
دستشو اورد جلو کاسه رو ازم بگیرهه که کاسه رو عقب کشیدم
 

_خودم بهت میدم

دوبارهه ازخودش صدا دراورد
 

_بیاجلو افرین پسرخوب
 

سرشو درکمال تعجب جلو اورد
که شروع کردم به فوت کردن سوپو قاشق قاشق سوپ دادن بهش
جوری تن تن میخورد که چندبار به سرفه افتاد
قلب سنگیم بادیدن وضعیتش بدجور به رحم اومده بود
بعداز دقایقی کاسه ی پراز سوپ خالی بود
لیوان اب رو به سمت دهنش بردم که خرخربلندی کردو دستم رو محکم به عقب هل داد
لیوان ازدستم رها شدو باصدای بلندی شکست
باتعجب نگاش کردم که ترسیدهه عقب کشیدو تو خودش جمع شد
پوفف
هنوز خیلی کارداشت
نباید بیشترازاین بهش فشارمیاوردم
اون قرارنبود یه روزهه درمان شه

ازجام بلندشدم
باید بجای دارو امپول تجویز میکردم گمون نکنم بتونه قرص بخورهه
تا زمانی که بهترنشده امپول بهترین گزینه اس
ازاتاق بیرون اومدم
طهماسبی وفاضلی داشتن میومدن این سمت
تارسیدن بهم ،فاضلی کنجکاو پرسید
 

_خب دکتر چیشد
 

به دستو شونه ام اشاره کردم
 

_هیچی بهم حمله کرد،ولی چیز جدی نیس،میتونم باهاش راه بیام

 

فاضلی ابروهاش بالاپرید

 

_متاسفم شماباید بیشترازاینامراقب خودتون باشین،تونستین بهش غذابدین؟

_بله دکتر خوشبختانه تموم سوپ رو خورد

_این پیشرفت خوبیه تواین دوروز هیچی نخورده بود،افرین دکتر

_خواهش میکنم،اگه امکانش هست میخوام پرونده اشو ببینم

فاضلی سری تکون داد
 

_مشکلی نیس پرونده اش تو اتاقمه بیایید بدم خدمتتون

سری تکون دادمو همراهش رفتیم به اتاقش
فاضلی چند نفرو فرستاد اتاق پشمالو رو تمیزکنن

منم بعداز گرفتن پرونده ازش
به اتاقم برگشتم

باخوندن پرونده ،جزئیات بیشتری دستگیرم شد

اسم پسرهه ارکان بود
مادرشو توبچگی وپدرشو تویه تصادف ازدست داده بود
شهلاناصری زن دوم پدرش بودهه
شهلا بعدمرگ شوهرش درست وقتی ارکان ۱۲سالش بودهه اونو تو زیرزمین حبس میکنه و شروع به ازارش میکنه
شهلا تو اعترافاتش گفته که از ارکان متنفربودهه چون خودش بچه دارنمیشدهه
تنها بخاطر اینکه قاتل نشه اونو با غذای ناچیزی زنده نگه میداشته

سرم داشت از هجوم نوشته ها میترکید
ازخودم خجالت میکشیدم بخاطر زن بودنم
شهلا به من ثابت کرد 
چه مرد باشی چه زن
اگه ذاتت خراب باشه همه کار ازت برمیاد
لجن ترین ادما اوناین که زور و نفرتشونو روبچه ها
پیاده میکنن
حالم از وجود نحس چنین حیونایی که اسم خودشون رو ادم گذاشته بودن بهم میخورد

برگه ی بعدی پرونده سفید بود
این یعنی اطلاعات دیگه ای از ارکان فرهمند وجود ندارهه

 

 

 

 

کنارش زانو زدم که باز صدایی ازخودش دراورد
دستمو بااحتیاط جلو بردم موهاشو کناربزنم که تو یه حرکت سریع چنان دستموچنگ زدکه ا ز ترس حرکت یهویش شوکه شدم
هینی کشیدمو خودموسریع عقب کشیدم
نگاهش دو دومیزد
تن تن نفس میکشید
دقیقا مثل حیونا
مثل حیوناتی که برای رهایی از دست شکارچی تقلامیکنن

_اروم باش کوچولو،چیزی نیست ،کاریت ندارم فقط میخوام غذاتو بدم بخوری

خرخر ریزی کرد،انگارفهمید چی گفتم چون از حالت دفاعی دراومد
اما چرا نمیتونست حرف بزنه
باید پرونده اشو کامل میخوندم
اما اول باید غذاشومیدادم
گوشیمو دراوردموشماره ی سمانه رو گرفتم

_جانم دکتر

_سریع یه کاسه سوپ اماده کن بیار اتاق ۴۰۴

_چشم

تماس رو قطع کردم
ازهمون فاصله نگاهم به اون جسم سیاه و پشمالو بود
اما اون به من نگاه نمیکردو انگار تنش میلرزید

حالم داشت ازبوی تعفن بدنش بهم میخورد
تندی بوی عرقو حتی بدتر بوی بد ادرارو مدفوع 

کل اتاق رو پرکرده بود

 

ولی اولین باربودهمچین بیماری داشتم
درو اروم بازکردم
اولین چیز،نگاهم معطوف تخت خالی شد

روتختش نبود!!

 با چشای گردشده نگاهمو دورتادور اتاق گردوندم 
که همون موقع ضربه ی محکمی به سرشونه ام خوردو درد بدی توهمون قسمت پیچید
سینی با ضرب از دستم رهاشدو صدای جیغ دردناکم بلندشد
گیج باصورتی که ازشدت درد جمع شده بود به طرف موجودی که به سرعت باد ازم دورشدو گوشه ی دیوار جمع شد ،دوخته شد
اتاق تاریک بودوتنها از پنجره نور کوچیکی داخل اتاق رو روشن میکرد
اشتباه بود اگه واکنش تندی نشون میدادم
اون فقط یه بیمار کم سنوسال  بود
اروم باقدم های کوتاه جوری که نترسونمش به سمتش حرکت کردم
ازبین موهای بلندش
چشاشو تشخیص دادم
بانزدیکتر شدنم
صدایی مثل خرناس حیوونی از خودش دراورد
دروغ چرا یکم ترسیدم اما قرارنبود عقب بکشم یا کم بیارم


بالحن ارومو مطمعنی گفتم
 

_نترس کوچولوفقط میخوام معاینه ات کنم

صدای دیگه ای دراورد که باعلامت دستم به ارامش دعوتش کردم

_هی اروم باش من دکترتم میخوام حالتو خوب کنم قرارنیست بهت اسیب بزنم

صدایی ازش درنیومد ولی بیشتر گوشه ی دیوار جمع شد
بالاخرهه بهش رسیدم

دستی به پیشونیم کشیدم
سخت ترین کار دنیا برام شکوندن دل این زن بود انقد که ازبچگی بهم محبت کرده بود
حتی ازمادرخودم بیشتر هواموداشت
بعداز مکث کوتاهی گفتم
 

_ماه بانوجونم واقعاشرمندتم من شب شیفتم نمیتونم بیام،شام نزارین واسه من

به ثانیه نکشیدصدای ناراحتش توجوشم پیچید
 

_ای بابا بعد یه عمری خواستم ببینمتا خیلی خب عیب ندارهه،فقط بایدقول یه شب دیگه روحتما بهم بدی

_چشم  قول میدم تواولین فرصت بیام

_چشمت بی بلا خوشگلم،بزو گلم وقتتو نگیرم خدابه همرات

_فعلا

گوشیو برگردوندم رومیز
نفسمو اه مانند بیرون دادم
دروغ نگفته بودم امشب شیفت بودم
ولی خب دلیل اصلی نرفتنم سهند بود

...
سینی غذارو از جوادی گرفتم

_ممنون تودیگه میتونی بری

لبخندی زد
 

_خواهش میکنم، دکتر داروهایی که خواستینم گذاشتم تواتاقش

_بازم ممنون

بدون حرف دیگه ای به سمت اتاق ته راه رو رفتم
اولین بار نبود با موردای عجیب غریب روبه رومیشدم

_چی گفتی توالان

تکرارکرد
_میگم مامانم شام....

_تو غلط کردی به جای من حرف زدی،کی بهت همچین اجازه ای داد

معلوم بود بهش برخوردهه
ولی چه اهمیتی داشت
بجهنم
 

_ملودی...

_ملودیو کوفت گمشو بیرون خودم به زن دایی میگم نمیام ،یالاسهند

چیزی زیر لب زمزمه کردو از اتاق بیرون رفت
صدای کوبیده شدن محکم در نشون از ناراحتی شدیدش میداد
پوزخندی زدم
ذره ای برام مهم حالش 
بدون تلف کردن وقت گوشیوازرومیز چنگ زدم باید زن دایی رو قانع میکردم، نمیتونم شام برم خونشون
بدبختی داشتما
سهنددرکمال بدبختی پسرداییم بود 
پوفف
ازدستشم خلاصی نداشتم
نه تو دانشگاه نه تو خونه نه تو محل کار
نمیدونم چرا دست ازسرم برنمیداشت
بیخیال شونه ای بالاانداختمو شماره ی زن دایی رو گرفتم
بعداز دوبوق صدای پراز انرژیو مهربونش تو گوشم پیچید
 

_الو

_سلام زن دایی خوبین

_سلام دورت بگردم دخترکم مرسی توخوبی

_صداتونوشنیدم بهترشدم،چیخبرچیکارامیکنین،دایی خوبه پرستو خوبه

_قربونت برهه زن دایی،والامنم داشتم واسه یکی یدونه ام شام بارمیذاشتم،داییتم سرکارهه،پرستوام خوابه بچم
 

_متاسفم دخترم اما تو بهترین دانشجوی من بودی و به غیرازتوام کسیو برای درمان اون بچه سراغ ندارم،توهم صبوری هم باتجربه ای،این اخرین کاریه که به عنوان رزیدنت برام انجام میدی بعدش میتونی دوران فلوشیپتو شروع کنی

_اخرین حرفتونه

_اخرین حرفمه

_باشه پس خدانگهدار

_فعلادخترم

باحرص گوشیو پرت کردم رومیز
لعنتی
مگه تموم نشده بود این دوره ی مضخرف حمالی
چرا دست  ازسرم برنمیداشت 
نه اینجوری اروم نمی گرفتم
دستمو جلو بردمو لیوان روی میزو پرت کردم رو زمین
لیوان به هزارتیکه تبدیل شدوصدای بلندش تواتاق پیچید

همون موقع تقه ای به در خورد که عصبی دادزدم
 

_نمیخوام کسیو‌ببینم

دربازشدو سهند خندون اومد تو
بادیدن قیافه ام خندش اوج گرفت
 

_چخبرهه اینجا باز سیمات اتصالی کردهه!

چنان برزخی نگاش کردم که لبخندشو خورد
 

_گمشو بیرون سهند

بی توجه به حرفم ریلکس گفت

_مامانم شام دعوتت کردهه خونمون بهش گفتم باهم میاییم

ازشدت اعصبانیت چشام داشت ازحدقه میزد بیرون