رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

_کاری که بهت گفتمو بکن،زودبیا فقط

 

_خیلی خب اروم باش الان میام

 

تماس رو قطع کردمو
راهمو به سمت حموم کج کردم
فعلا باید پاشویش میکردم تا داروها برسه
لگن کوچیکی رو پراز اب  کردمو همراه حوله برگشتم تواتاق
هنوز ناله میکرد توخواب
کنارش رو تخت نشستمو دستمال خیس رو اول روپیشونیش بعد رو دستاو پاهاش کشیدم
نمیدونم چقد اینکارو کردم که زنگ در به صدا دراومد
بی معطلی رفتم تو هالو درو بازکردم
هانی با نگرانی اومد تو

 

_چیشده ملو مردم از نگرانی خوبی

 

سری تکون دادم
_من خوبم نگران نباش،یکی دیگه حالش بدهه

 

گیج نگام کرد
_کی،مگه غیرازتو اینجاکسی هست

 

_بعدا بهت توضیح میدم ولی الان نه فقط قول بدهه دادو بیداد ر اه نندازی خب

 

کلافه گفت
_نمیری تورو خیلی خب ،بگوببینم کی حالش بدهه

 

_دنبالم بیا

به سمت اتاق رفتم
هانی بی حرف دنبالم اومد

باخستگی دست بردمو مانتوشالمو ازتنم کندم
اخیش
راحت شدم
حالا بایه شلوار لی چسبون با یه تاب دوبنده بودم
موهامو محکم از بالاسرم بستم
به سمت اشپزخونه رفتم
تا خواب بود باید یه چیزایی حاضر میکردم
دریخچالو بازکردمووسایل سوپ رو بیرون اوردم
فعلا باید غذای سبکی میخورد تا بعدا کم کم شروع میکردم به دادن غذاهای سنگین تر
با وسواس شروع به پختن سوپ قارچ کردم

بعداز دقایق طولانی کارم تموم شد
 

خسته تکیه دادم به کانتر
 

همزمان صدای ناله های اشنایی به گوشم رسید
بایاد اوری ارکان،هینی کشیدم


بانهایت سرعت ازاشپزخونه زدم بیرونو دویدم سمت اتاقش
خواب بود اما ناله میکرد
جلو رفتم
موهاشو اروم پس زدمو دستمو رو پیشونیش گذاشتم
داشت تو تب میسوخت
خدای من این تب،تب عصبی بود
سریع گوشیمو از تو هال برداشتمو شماره ی هانی رو گرفتم
بعداز دوبوق صدای دلخورش تو گوشی پیچید
 

_چه عجب بالاخرهه یادت افتاد منم وجود دارم، هوفف بیخیال کارتوبگو باید قطع کنم

بی توجه به لحن دلخورش گفتم
_هانی زود لیستی که برات پیامک کردمو بگیر بیار عجله کن زیاد وقت ندارم

صداش نگران شد
چیشدهه اتفاقی افتاده؟!
 

_ممنون

لبخندی زد

_من ازت ممنونم بابت این همه مسئولیت پذیریت تمام تلاشتوکن من بهت ایمان دارم احمدی
 

_چشم خیالتون راحت ازپسش برمیام

پشت رل نشستم
ارکان نیمه هوشیاربود
شیشه رو پایین کشیدم تا هم هوای تازهه بیادتو هم بوی تعفن کمتربشه
تواین چندروز انقد پرخاشگری کرده بود که کسی جرئت نکرد،بهش دست بزنه چه برسه ببرتش حموم

هوفف هنوز خیلی کارداشتم باهاش

چیزی به مقصد نمونده بودکه گوشیم،شروع به روشن خاموش شدن کرد
قبل ازاینکه صدای زنگش ارکان رو بترسونه
برش داشتمو ایکون سبز رو کشیدم

_چیه هانی

 

_کوفتوچیه دردو چیه،یه زنگ که نمیزنی،زنگم میزنم پاچه میگیری هیچ معلومه چه مرگته...

 

_یه نفس بکش بزار منم زر بزنم،کاردارم فعلانمیتونم حرف بزنم،بعدا خودم بهت زنگ میزنم

 

_ولی کارت...

گوشیو قطع کردموگذاشتمش رو بی صدا
ماشین رو به سمت پارکینگ هدایت کردم
بعد ازپارک 
اروم پیاده شدمودرو با کمترین صدا بستم

مش جعفر مثل همیشه برای چابلوسی جلوم ظاهرشد

_سلام عرض شد خانم ،خوش اومدین

_سلام مش جعفرخوبی

 

نیشش با حرفی که زدم بیشترازقبل بازشد

_ممنون خانم یه نفسی میادو میرهه

بی حوصله سری تکون دادم که گفت
 

_امری ندارین بابنده
 

_نه میتونی بری
 

خواست برهه که یه لحظه یادم افتاد،تنهانیستمو
ارکانم باهامه وبه کمک این مردک چاپلوس که از قضا جاسوس بابام بود،نیازدارم
من  که نمیتونستم به تنهایی بلندش کنم
زورم نمیرسید
ناچار صداش زد
 

_مش جعفر

 

به ثانیه نکشید برگشت سمتم

_جانم خانم

 

_یه کمکی به من میکنی

 

_رو چشم چه کمکی

 

_یه بنده خدایی تو ماشینم خوابه مریضمه باید ببرمش بالا،زورم نمیرسه کمک میکنی

 

_بله خانم حتما

در شاگردو بازکردم که ارکان تکون ریزی خورد
مش جعفربادیدن موهای بلندو سرو وضع داغون ارکان ترسیده قدمی به عقب برداشت
 

_پناه برخدا خانم جان این دیگه چیه

اخمی کردم
 

_ادمه میبینی که،یه کمک ازت خواستیما، کمک میکنی یانه اینوبهم بگو

ناچار سری تکون دادودوباره  اومد جلو، دست انداخت زیر بغل ارکانو  بلندش کرد
چون وزن زیادی نداشت راحت میتونستیم بلندش کنیم

منم جلوتر رفتمو همزمان زیر بازوی نحیفشو گرفتم
تو بیداری نمیزاشت حتی انگشتمم بهش بخورهه
چه برسه بزارهه دستشوبگیرم

این اولین باربود لمسش میکردم
به سمت اسانسور رفتیم
دکمه رو زدم دربازشد
همراه مش جعفر ،ارکان رو بردیم تو
تارسیدیم خونه ارکان رو به سمت اتاق مهمون بردیم
خلاصه تارسیدیم به اتاق مهمون
مش جعفر بردتش  رو تختو خوابوندتش روش
بلافاصله بعداز گذاشتنش روتخت، ازش فاصله گرفت

 

_اه خانم جان حالم بهم خورد چقد بو میدهه،بعدم این چرا این شکلیه اصلا دخترهه یاپسر

 

درحالی که نگاهم پی صورت پسرپشمالوی رو تخت بود گفتم
 

_مریضه مش جعفردرهمین حدبدونی کافیه،دستتم دردنکنه کمکم کردی

 

به دنباله ی حرفم ازتوکیفم چن تا تراول صدی  دراوردمودادم دستش

 

_اینم دستمزدت،دهنتو بازکنی یه کلمه راجب این قضیه به بابام یا به اهالی ساختمون حرفی بزنی،من میدونمو تو

سری تکون داد که بالحن محکموجدی گفتم
 

_فهمیدی یانه

ا زنگاهش معلوم بود،تهدیدم به جورایی روش اثرکردهه

اروم گفت
 

_بله فهمیدم خانم،من غلط بکنم بخوام حرفی ازشما واین قضیه بزنم

 

خوبه ای زمزمه کردم که بدون اینکه صبرکنه از خونه بیرون زد
صدای بازو بسته شدن در نشون از رفتنش میداد...

 

دایی سری تکون داد
 

_خیلی خب نگران نباش از فردا میوافتم دنبال کارای قانونیش،با وکیل حرف میزنم،توام مشخصات دقیقشو تافردا برام بفرست

_چشم بازم ممنون


......
 

_ببین احمدی جان من متوجه حرفت هستم اما این پسر دست ما امانته ،اگر فرداخدایی نکرده اتفاقی براش پیش بیاد هم دولت ول کنمون نیست هم خانواده اش

دندون قرچه ای کردم

_ازکدوم خانواده حرف میزنین،از عمه و خاله ای که حتی حاضرنیستن ببیننش ارعه دکتر

 

_درسته الان نمیان دنبالش،ولی خودتم میدونی فردا  چیزیش بشه همین بچه ی بی کسوکار صدتاصاحب پیدامیکنه

 

_دکتر شما استادمنید،حرفتونم برام متینه،خودتونم میدونین من بخاطر شما این بیمارو پذیرفتم الانم میخوام درمانش کنم اما اینجانمیتونم،فقط یه مدت کوتاه تا مشکل حضانتش حل بشه،بعد اون سرپرستیش تمامو کمال باخانواده ی ماست

 

_احمدی توام جای دخترمنی،من بهت اعتماد کامل دارم امااگه خدایی نکردهه بهت حمله کنه یا بلایی سرت بیارهه اونوقت میخوای چیکار....

 

پریدم وسط حرفش

 

_چیزی نمیشه نگران نباشین،من فقط یه مدت اونو پیش خودم نگه میدارم،بهتون قول میدم مشکلی پیش نیاد

 

_ای بابا از دست تو،یه تصمیمی بگیری دیگه خداهم جلو دارت نیست،اوکی میتونی ببریش،اما بامسئولیت خودت،برات به مدت سه ماه مرخصی رد میکنم،تواین سه ماه تنها کارت تنها تمرکزت فقطوفقط  باید درمان اون بچه باشه فهمیدی

 

لبخند مغروری زدم

_بله فهمیدم خیالتون راحت

...
تواین سه چهار روز ارکان یکم باهام بهترشده بود
زیاد پرخاشگری نمیکرد،بزور ارامبخشو امپولای قوی که بهش میزدیم،بهترشده بود

ساعت نزدیکای پنج بعداز ظهربودکه به کمک دکتر قادری که با هزار زور و التماس راضیش کرده بودم ,ارکان رو روصندلی شاگرد نشوندیم
سبک بود
اما قدبلندی داشت
قادری درو بست
قبل ازاینکه سوار بشم
کاغذی رو گرفت سمتم

_این همون فرمیه که پرکردی بابت بردن ارکان،کپی شه نگهش دارپیشت
 

دایی جدی شد
 

_چیزی شدهه،انگار زیاد میزون نیستی

پوزخندتلخی زدم
تودلم جواب دادم کجای کاری دایی این الان حال خوب منه توحال بدمو ندیدی

تک سرفه ای کردمو گفتم
 

_راستش یه خواهشی ازتون داشتم،ولی خب میخواستم تنها صحبت کنیم

دایی سری تکون داد
 

_بلندشو تا ماه بانو نیومده بریم اتاقم

همراهش به اتاق کارش رفتیم

دقایق طولانی ساکت بودم
تااینکه دایی گفت
 

_ملودی نمیخوای حرف بزنی دخترم

نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شم
تردید رو کنار گذاشتمو خیره تو چشای منتظرش گفتم
 

_میخوام سر پرستی یکیو به عهده بگیرین

دایی لحظه ای ساکت شد بعد باتعجبو چشای گرد شده نگام کرد
انگار باورنمیکرد همچین درخواستی ازش کرده باشم
حرفی نزد
منم به ناچار شروع کردم به توضیح دادن راجب ارکان
صورت دایی لحظه به لحظه باتعریفام بیشتر درهم میشد
باتموم شدن حرفم
نفس دیگه ای گرفتمو با کمی خجالت نگاش کردم که گفت
_باورم نمیشه چه بلایی سراون طفل معصوم اوردن
اون زن اسم خودشو گذاشته ادم والا حیونام همچین ظلمی بهم دیگه نمیکنن

 

_متاسفانه هستن همچین ادمایی،حرف من چیز دیگه ای ،ازتون خواهش میکنم سرپرستی اون بچه رو قبول کنید،کافیه شمافقط اسمتون روش باشه بقیه اش بامن هم درمانش هم هزینه هاش 
 

دایی بااخم به سکوت دعوتم کرد

_این چه حرفیه میزنی دختر، قبول میکنم ولی به شرطی که خودم ساپورتش کنم

لبم بعدازمدت ها به لبخندبزرگی بازشد

_مرسی دایی جبران میکنم،فقط یه مدت طولانی باید تحت نظر باشه،درمانش که تموم شد،میسپارمش بهتون،ازالان دنبال کاراش برید بهترهه
 

دایی باشنیدن صدام بلافاصله سرشوبلندکرد
به ثانیه نکشید
لبخندمهمون صورت مهربونش شد
 

_سلام جوجه رنگی دایی،خوش اومدی دختر،میگفتی یه گاوی گوسفندی چیزی برات قربونی میکردیم

بی صدا به لحن دلخورو شوخش خندیدم

_عه دایی اذیت نکن منکه ماهی یه باربهتون سرمیزنم

دایی اومدجلو منو بامحبت کشید توبغلش

_ماهی یه بار برا دل من خیلی کمه جوجه

باصدای خندون زندایی ،بالاخرهه دست از چلوندنم برداشت
 

_محمد دخترمواذیت نکن

دایی منوهمراه خودش رومبل نشوندو درجواب به زنش گفت
 

_چشم خانم شمایه چای به مابدهه مام این وروجکو اذیت نکنیم

_ازدست تومرد،الان میارم

روبه دایی که بامحبت نگام میکرد گفتم
 

_دایی شرمنده من زیاد وقت ندارم مرخصی ساعتی گرفتم ،میشه تواتاقت راجب یه مسئله ای حرف بزنیم
 

یادمه فاضلی گفت هیچ فامیلی ندارهه تنها یه خاله و یه عمه دارهه که حاضرنیستن حتی ببیننش چه برسه بخوان مسئولیتشو به عهده بگیرن

نفس عمیقی کشیدم 
باید یه فکری به حال ارکان کوچولو میکردم
نمیخواستم اینجا ولش کنم
تنها یه راه وجود داشت
اونم صحبت با دایی بود

.....
یک روز بعد
نفس عمیقی کشیدموزنگ درو فشوردم
دربدون پرسش بازشد
در  اهنی بزرگ رو با کمی هل بازکردموداخل شدم
حیاطشون دست کمی ازباغ نداشت
باقدم های بلند شروع به راه رفتن رو سنگ فرشاکردم
توذهنم حرفامو یه باردیگه مرور کردم
هرطور شده باید دایی رو راضی میکردم 
بارسیدن به در خونه
ازفکرای بی سرو ته ام بیرون اومدم
تقه ای به در زدم که دقیقه ای بعد
دربازشدو زن دایی با خوش رویی به استقبالم اومد
قبل از اینکه چیزی بگه گفتم

_سلام بر ماه بانوخانم خودم،حالت خوبه

زن دایی لبخندشیرینی زد
 

_سلام دورت بگردم خوش اومدی،بیاتومادربیاتو

بانیمچه لبخند داخل شدم
باوارد شدن تو هال دایی رودیدم که مشغول بررسی یه سری پرونده و دفترکتاب بود
باصدای بلندو رسایی سلام دادم
 

_سلام بر خان دایی خودم

لباسی که تنش بود فقط یه پارچه ی بلندو کثیف پاره بود
باتموم بوی بدو چهره ی ترسناکش
حاضرنبودم از اتاق بیرون برم
من باید درمانش میکردم
اون حقش این نبود

اونم ادم بود

اونم حق داشت زندگی کنه

 

صدای تقه ای به درخورد
که باعث ترسیدن اون موجود پشمالو شد

سریع گفتم
_هیشش نترس چیزی نیس گفتم برات غذابیارن

به دنباله ی حرفم بدون لحظه ای مکث ازجام بلندشدمو به سمت در رفتم
درو بازکردمو سینی حاوی غذارو از سمانه گرفتم

سمانه باکنجکاوی داخل اتاق سرک میکشید که اخمی کردم
 

_ممنون میتونی بری

لب ورچید
_کارداشتین زنگ بزنین

بی حرف سری تکون دادمو درو به روش بستم تابیشترازاین فضولی نکنه
باسینی غذا رفتم کنارش باکمی فاصله نشستم
دستشو اورد جلو کاسه رو ازم بگیرهه که کاسه رو عقب کشیدم
 

_خودم بهت میدم

دوبارهه ازخودش صدا دراورد
 

_بیاجلو افرین پسرخوب
 

سرشو درکمال تعجب جلو اورد
که شروع کردم به فوت کردن سوپو قاشق قاشق سوپ دادن بهش
جوری تن تن میخورد که چندبار به سرفه افتاد
قلب سنگیم بادیدن وضعیتش بدجور به رحم اومده بود
بعداز دقایقی کاسه ی پراز سوپ خالی بود
لیوان اب رو به سمت دهنش بردم که خرخربلندی کردو دستم رو محکم به عقب هل داد
لیوان ازدستم رها شدو باصدای بلندی شکست
باتعجب نگاش کردم که ترسیدهه عقب کشیدو تو خودش جمع شد
پوفف
هنوز خیلی کارداشت
نباید بیشترازاین بهش فشارمیاوردم
اون قرارنبود یه روزهه درمان شه

ازجام بلندشدم
باید بجای دارو امپول تجویز میکردم گمون نکنم بتونه قرص بخورهه
تا زمانی که بهترنشده امپول بهترین گزینه اس
ازاتاق بیرون اومدم
طهماسبی وفاضلی داشتن میومدن این سمت
تارسیدن بهم ،فاضلی کنجکاو پرسید
 

_خب دکتر چیشد
 

به دستو شونه ام اشاره کردم
 

_هیچی بهم حمله کرد،ولی چیز جدی نیس،میتونم باهاش راه بیام

 

فاضلی ابروهاش بالاپرید

 

_متاسفم شماباید بیشترازاینامراقب خودتون باشین،تونستین بهش غذابدین؟

_بله دکتر خوشبختانه تموم سوپ رو خورد

_این پیشرفت خوبیه تواین دوروز هیچی نخورده بود،افرین دکتر

_خواهش میکنم،اگه امکانش هست میخوام پرونده اشو ببینم

فاضلی سری تکون داد
 

_مشکلی نیس پرونده اش تو اتاقمه بیایید بدم خدمتتون

سری تکون دادمو همراهش رفتیم به اتاقش
فاضلی چند نفرو فرستاد اتاق پشمالو رو تمیزکنن

منم بعداز گرفتن پرونده ازش
به اتاقم برگشتم

باخوندن پرونده ،جزئیات بیشتری دستگیرم شد

اسم پسرهه ارکان بود
مادرشو توبچگی وپدرشو تویه تصادف ازدست داده بود
شهلاناصری زن دوم پدرش بودهه
شهلا بعدمرگ شوهرش درست وقتی ارکان ۱۲سالش بودهه اونو تو زیرزمین حبس میکنه و شروع به ازارش میکنه
شهلا تو اعترافاتش گفته که از ارکان متنفربودهه چون خودش بچه دارنمیشدهه
تنها بخاطر اینکه قاتل نشه اونو با غذای ناچیزی زنده نگه میداشته

سرم داشت از هجوم نوشته ها میترکید
ازخودم خجالت میکشیدم بخاطر زن بودنم
شهلا به من ثابت کرد 
چه مرد باشی چه زن
اگه ذاتت خراب باشه همه کار ازت برمیاد
لجن ترین ادما اوناین که زور و نفرتشونو روبچه ها
پیاده میکنن
حالم از وجود نحس چنین حیونایی که اسم خودشون رو ادم گذاشته بودن بهم میخورد

برگه ی بعدی پرونده سفید بود
این یعنی اطلاعات دیگه ای از ارکان فرهمند وجود ندارهه

 

 

 

 

کنارش زانو زدم که باز صدایی ازخودش دراورد
دستمو بااحتیاط جلو بردم موهاشو کناربزنم که تو یه حرکت سریع چنان دستموچنگ زدکه ا ز ترس حرکت یهویش شوکه شدم
هینی کشیدمو خودموسریع عقب کشیدم
نگاهش دو دومیزد
تن تن نفس میکشید
دقیقا مثل حیونا
مثل حیوناتی که برای رهایی از دست شکارچی تقلامیکنن

_اروم باش کوچولو،چیزی نیست ،کاریت ندارم فقط میخوام غذاتو بدم بخوری

خرخر ریزی کرد،انگارفهمید چی گفتم چون از حالت دفاعی دراومد
اما چرا نمیتونست حرف بزنه
باید پرونده اشو کامل میخوندم
اما اول باید غذاشومیدادم
گوشیمو دراوردموشماره ی سمانه رو گرفتم

_جانم دکتر

_سریع یه کاسه سوپ اماده کن بیار اتاق ۴۰۴

_چشم

تماس رو قطع کردم
ازهمون فاصله نگاهم به اون جسم سیاه و پشمالو بود
اما اون به من نگاه نمیکردو انگار تنش میلرزید

حالم داشت ازبوی تعفن بدنش بهم میخورد
تندی بوی عرقو حتی بدتر بوی بد ادرارو مدفوع 

کل اتاق رو پرکرده بود

 

ولی اولین باربودهمچین بیماری داشتم
درو اروم بازکردم
اولین چیز،نگاهم معطوف تخت خالی شد

روتختش نبود!!

 با چشای گردشده نگاهمو دورتادور اتاق گردوندم 
که همون موقع ضربه ی محکمی به سرشونه ام خوردو درد بدی توهمون قسمت پیچید
سینی با ضرب از دستم رهاشدو صدای جیغ دردناکم بلندشد
گیج باصورتی که ازشدت درد جمع شده بود به طرف موجودی که به سرعت باد ازم دورشدو گوشه ی دیوار جمع شد ،دوخته شد
اتاق تاریک بودوتنها از پنجره نور کوچیکی داخل اتاق رو روشن میکرد
اشتباه بود اگه واکنش تندی نشون میدادم
اون فقط یه بیمار کم سنوسال  بود
اروم باقدم های کوتاه جوری که نترسونمش به سمتش حرکت کردم
ازبین موهای بلندش
چشاشو تشخیص دادم
بانزدیکتر شدنم
صدایی مثل خرناس حیوونی از خودش دراورد
دروغ چرا یکم ترسیدم اما قرارنبود عقب بکشم یا کم بیارم


بالحن ارومو مطمعنی گفتم
 

_نترس کوچولوفقط میخوام معاینه ات کنم

صدای دیگه ای دراورد که باعلامت دستم به ارامش دعوتش کردم

_هی اروم باش من دکترتم میخوام حالتو خوب کنم قرارنیست بهت اسیب بزنم

صدایی ازش درنیومد ولی بیشتر گوشه ی دیوار جمع شد
بالاخرهه بهش رسیدم