رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

دستی به پیشونیم کشیدم
سخت ترین کار دنیا برام شکوندن دل این زن بود انقد که ازبچگی بهم محبت کرده بود
حتی ازمادرخودم بیشتر هواموداشت
بعداز مکث کوتاهی گفتم
 

_ماه بانوجونم واقعاشرمندتم من شب شیفتم نمیتونم بیام،شام نزارین واسه من

به ثانیه نکشیدصدای ناراحتش توجوشم پیچید
 

_ای بابا بعد یه عمری خواستم ببینمتا خیلی خب عیب ندارهه،فقط بایدقول یه شب دیگه روحتما بهم بدی

_چشم  قول میدم تواولین فرصت بیام

_چشمت بی بلا خوشگلم،بزو گلم وقتتو نگیرم خدابه همرات

_فعلا

گوشیو برگردوندم رومیز
نفسمو اه مانند بیرون دادم
دروغ نگفته بودم امشب شیفت بودم
ولی خب دلیل اصلی نرفتنم سهند بود

...
سینی غذارو از جوادی گرفتم

_ممنون تودیگه میتونی بری

لبخندی زد
 

_خواهش میکنم، دکتر داروهایی که خواستینم گذاشتم تواتاقش

_بازم ممنون

بدون حرف دیگه ای به سمت اتاق ته راه رو رفتم
اولین بار نبود با موردای عجیب غریب روبه رومیشدم

_چی گفتی توالان

تکرارکرد
_میگم مامانم شام....

_تو غلط کردی به جای من حرف زدی،کی بهت همچین اجازه ای داد

معلوم بود بهش برخوردهه
ولی چه اهمیتی داشت
بجهنم
 

_ملودی...

_ملودیو کوفت گمشو بیرون خودم به زن دایی میگم نمیام ،یالاسهند

چیزی زیر لب زمزمه کردو از اتاق بیرون رفت
صدای کوبیده شدن محکم در نشون از ناراحتی شدیدش میداد
پوزخندی زدم
ذره ای برام مهم حالش 
بدون تلف کردن وقت گوشیوازرومیز چنگ زدم باید زن دایی رو قانع میکردم، نمیتونم شام برم خونشون
بدبختی داشتما
سهنددرکمال بدبختی پسرداییم بود 
پوفف
ازدستشم خلاصی نداشتم
نه تو دانشگاه نه تو خونه نه تو محل کار
نمیدونم چرا دست ازسرم برنمیداشت
بیخیال شونه ای بالاانداختمو شماره ی زن دایی رو گرفتم
بعداز دوبوق صدای پراز انرژیو مهربونش تو گوشم پیچید
 

_الو

_سلام زن دایی خوبین

_سلام دورت بگردم دخترکم مرسی توخوبی

_صداتونوشنیدم بهترشدم،چیخبرچیکارامیکنین،دایی خوبه پرستو خوبه

_قربونت برهه زن دایی،والامنم داشتم واسه یکی یدونه ام شام بارمیذاشتم،داییتم سرکارهه،پرستوام خوابه بچم
 

_متاسفم دخترم اما تو بهترین دانشجوی من بودی و به غیرازتوام کسیو برای درمان اون بچه سراغ ندارم،توهم صبوری هم باتجربه ای،این اخرین کاریه که به عنوان رزیدنت برام انجام میدی بعدش میتونی دوران فلوشیپتو شروع کنی

_اخرین حرفتونه

_اخرین حرفمه

_باشه پس خدانگهدار

_فعلادخترم

باحرص گوشیو پرت کردم رومیز
لعنتی
مگه تموم نشده بود این دوره ی مضخرف حمالی
چرا دست  ازسرم برنمیداشت 
نه اینجوری اروم نمی گرفتم
دستمو جلو بردمو لیوان روی میزو پرت کردم رو زمین
لیوان به هزارتیکه تبدیل شدوصدای بلندش تواتاق پیچید

همون موقع تقه ای به در خورد که عصبی دادزدم
 

_نمیخوام کسیو‌ببینم

دربازشدو سهند خندون اومد تو
بادیدن قیافه ام خندش اوج گرفت
 

_چخبرهه اینجا باز سیمات اتصالی کردهه!

چنان برزخی نگاش کردم که لبخندشو خورد
 

_گمشو بیرون سهند

بی توجه به حرفم ریلکس گفت

_مامانم شام دعوتت کردهه خونمون بهش گفتم باهم میاییم

ازشدت اعصبانیت چشام داشت ازحدقه میزد بیرون
 

صدای جیغ دردناکم بقدری بلندبود که گوش خودم رو هم کر کرد
...
نفس نفس زنون چشم بازکردم
باصورت خیس از عرق گوشه ی تخت جمع شدم
تنم میلرزید
اما نه از سرما بلکه از شدت ترس ا زکابوس همیشگی میلرزیدم
دست لرزونمو جلو بردمو ابو قرصمو از رو عسلی کنارتخت برداشتم
یه دونه  قرص از تو جعبه ی کوچیکش بیرون اوردمو با همون اب پارچ بالا دادم
...
_هیچ میفهمین چی دارین میگن ، من نمیتونم از پسش بربیام،من تابه حال همچین بیماری نداشتم هیچ تخصصی تواین زمینه ندارم

فاضلی بااطمینان گفت
_درکتون میکنم اما این خواسته ی استادتونم هست دکترقادری بشخصه خواستن شمااینکارو به عهده بگیرین ،اصلا باخودشون تماس بگیریدبراتون توضیح بدن

اخمی کردم
_معلومه به خودش زنگ میزنم،شمامیتونین برین

فاضلی شونه ای بالاانداختو ازاتاق بیرون رفت
اخرین روز کاریش اینجابودو تااخرین لحظه قصد داشت منو دیوونه کنه
بی معطلی
گوشیموازتو جیب روپوشم بیرون اوردمو تن تن شماره ی قادریو گرفتم
بعداز پنج بوق عذاب اور بالاخرهه جواب داد
 

_جانم دخترم

_سلام استاد حالتون خوبه

_سلام احمدی جان، ممنون توخوبی

_نه متاسفانه من اصلاخوب نیستم

_چرا چیزی شدهه

چشامو باکلافگی بستم
خدایا من اخر این پیرمردو میکشم
سعی کردم اروم باشم تابیشترازاین واسه خودم دردسر نتراشم
شمرده شمرده گفتم
_استاد این چه کاری بود به من سپردین،من نمیتونم از اون پسربچه مراقبت کنم یا اصلا درمانش کنم باورکنین نمیتونم هیچ تخصصی تواین زمینه ندارم...
 

فاضلی سری تکون داد
_حق با خانم احمدیه،مافعلا باید ازش مراقبت کنیم  تا بهمون بگن چیکارکنیم

.....
کلیدو تو در چرخوندمو وارد خونه شدم
طبق معمول بدون روشن کردن چراغی
خودمو پرت کردم رو کاناپه 
پوفف
خستگی از یه طرف از طرف دیگه سردرد لعنتیم
اجازه نمیداد تا بخوام حتی یه اسپرسوواسه خودم اماده کنم 
فکر اون پسربچه لحظه ای از سرم بیرون نمیرفت
چرا همچین بلایی سرش اورده بودن
هنوز تن سیاهو زخمالودش جلو چشم بود
سرمو بین دستام گرفتم
اه بس کن ملودی اونم یه مریضه مثل بقیه،حالشم اصلا به تو ربطی ندارهه
بعدم مگه تو از مرد جماعت بیزار نیستی
خب حالا چی شده دلت واسه اون پسرهه سوخته
وجدانم نهیب زد
اون فقط یه بچه اس که سالها مورد ازارو اذیت اون زن حرومزادهه قرارگرفته
اون حتی شکلو شمایل یه ادمم ندارهه

....
کمربندو رو کف پام کشید
باترسو لرز ،بیشترازقبل گوشه ی دیوارجمع شدم
 

_غلط کردم بابایی

_ببرصداتو وقتی از اتاقت بیرون اومدی باید فکراینجاشم میکردی
 
 


ضربه هاشروع شدن
یک
دو
سه


تن لرزونو کوچیکم مثل بید میلرزیدو اشکام بی صدا ازچشام بیرون میریخت
بدون کوچک ترین صدا اشک میریختم
تنها صدای هق کوچیکی کافی بود تا تنبیهم دوبرابرشه
دهمین ضربه چنان دردناک بودکه صدای آی گفتنم بلندشد

_مگه نگفتم لال باش حرومزادهه

وضربه ی کمربندی که با بی رحمی رو صورتم فرود

 

صدای هین بلندم
موجود لاغرو پشمالو رو ترسوندو بیشتر تو خودش جمع شد
نگاه ناباورم لحظه ای از روی اون جسم کنارنمیرفت
فاضلی با تاسف گفت
 

_بیایید بیرون صحبت کنیم،تازهه بهش ارامبخش زدم،به سختی کنترلش کردیم،بیدارشه حمله میکنه

همونطور ناباور سری تکون دادم
سهند بی حرف جلوتراز ما ازاتاق خارج شد
هرسه بیرون اومدیم
بی معطلی پرسیدم
 

_اون موجود....

فاضلی میون حرفم پرید
 

_ادمه،اولش بخاطر موی بلندش فکرکردیم دخترهه اما پسرهه یه پسر۱۷ساله که توسط نامادری دیوونه اش چندین سال مورد ازارو اذیت قرارگرفته، امروز صبح خونه ای اتیش میگیرهه،مردم به کمک زن صاحب خونه میرنو اونجا صدای این بچه رواز زیر زمین میشنون،خلاصه میارنش بیرون ولی خب کسی جرعت نداشته نزدیکش شه چون به هرکسی که نزدیکش میشده حمله میکردهه
مردمم زنگ میزنن پلیسواورژانس،خلاصه انتقالش دادن اینجا،نامادریشو دستگیرکردن،خونه ام نابود شدهه

 

باورم نمیشد چقد یه ادم میتونست کثیفو بی رحم باشه
اصلا زنو مرد بودنش فرقی نداشت
اون اول از همچیز ادم بود
چطور این بالارو سر این بچه اورده بود
سهند زودتر ازمن به حرف اومد
 

_دکتر نمیخوام  توکارتون دخالت کنم اما چیزی که من دیدم فرقی با حیوون نداشت،بنظرتون            موندنش اینجا کاردرستیه؟

 

قبل از فاضلی من بودم که توپیدم بهش
 

_اقای سماوات الان بنظرتون وقت همچین حرفاییه اون بچه باید درمان شه، باورم نمیشه به همچین چیزایی فکرمیکنید
 

درو به ارومی بازکردمو داخل شدم
سهند پشت سرم اومدتو
فاضلی داشت چیزیو بررسی میکرد
تو تاریکی اتاق سخت میشد تشخیص داد درحال انجام چه کاریه
جلوتررفتم
فاضلی همزمان عقب کشیدو برگشت سمت ما
بادیدن منو سهند لبخندی زد
 

_عاا ببین کیا اینجان دکتر احمدی ،شماهم باید دکتر جدید باشین ،دکتر سماوات درسته؟

سهند جلو رفتو باهاش مردونه دست داد
 

_بله درسته،شماهم باید دکترفاضلی باشین اگه اشتباه نکنم

فاضلی لباش کش اومد
 

_خوش اومدی پسرجان به لطفت دارم از اینجا خلاص میشم،نمیدونی چقد از دیدنت خوشحالم

 

حدسش زیاد سخت نبود چرا انقد خوشحاله
پس سهند بجای اون قراربود بیاد اینجا
بی تفاوت پریدم وسط حرفشون

_دکتر مابرای چیز دیگه ای الان اینجاییم،خانم طهماسبی از بیماری که به تازگی اینجا اوردن حرف میزد،میشه بدونم اون بیمارکجاست؟

فاضلی با تاسف سری تکون دادو عقب کشید
با کنار رفتنش
نگاهم به جسم موچاله شده ی موجودی که فرقی با حیوونا نداشت دوخته شد
خدای من  چی میدیدم

دنبالم اومد
اهمیتی ندادم
به قدم هام سرعت بخشیدم

_ملودی وایسا باتوام منکه نمیگم ازدواج کنیم فقط ازت یه فرصت میخوام لعنتی
ملودی گوش میدی بهم

بی توجه به صدا زدناش به سمت انتهای راه رو راهموکج کردم
صدای همهمه وهیاهوی پرستارو پرسونل کل سالن رو پرکرده بود
بااخم های درهم جلوتر رفتم
جمعیت زیادی جلوی در اتاقی وایستاده بودن
باصدای بلندی دادزدم
 

_اینجاچخبرهه

همهمه یهو ساکت شد
تموم سرها به طرفم چرخید
سهند کنارم قرارگرفت اما توجهی بهش نکردم
سمانه زودتر ازبقیه به خودش اومد
جلواومد

_خانم دکتر نبودین ببینین چخبرشده

بی حوصله نگاش کردم

_چیشده طهماسبی زود باش زیر لفظی میخوای

 

_خانم چهل دیقه پیش یه دختریو اوردن اینجا وحشتناک بود قیافش،نمیدونم چجوری توصیفش کنم دکترفاضلی اجازه نداد اصلا نزدیکش بشیم الانم داخلن

بااخم توپیدم
 

_خیلی خب یالا برگردین سرکاراتون

صدای پچ پچا بالارفت که سهند بلند گفت
 

_خانما اقایون یالاسرکاراتون

همگی پراکنده شدن
سهند پنج سال ازم بزرگتربودو پزشک متخصص بود اما من تازهه باید دوره ی فلوشیب رو میگذروندم تا بهش میرسیدم
یعنی اون الان یه جورایی اقابالاسرمنم محسوب میشد چه برسه به بقیه
پس همه ازش حساب میبردن
با پراکنده شدن جمعیت
جلو رفتمو تقه ای به دراتاق زدم

صدای فاضلی بودکه گفت:
 

_جز دکترا کسی داخل نشه

 

ریلکس دکمه ی موردنظرو زدو تکیه داد به اتاقک اسانسور
_میبینی که روپوش تنمه یعنی منم مثل تو اینجا کارمیکنم

نگاهی به سرتاپاش انداختم
روپوش سفید رنگو اتکت رو لباسش حرفش رو تایید میکرد
امامن اونقد احمق نبودم این تصادف مضحک رو بخوام باورکنم
پوزخندی به روش زدم
 

_توقع نداری که باورکنم خیلی تصادفی از بهارلو انتقالت دادن اینجا

شونه ای بالاانداختو مستقیم نگاهشو به صورتم دوخت
 

_خیرتوقع ندارم همونطور که حدس زدی فقطوفقط بخاطرتواومدم اینجا
 

دست به سینه باتحقیرنگاش کردم
 

_اونوقت کی ازت خواست همچین غلطی کنی

 

_اه بس کن دیگه ملودی، کلافه ام کردی بااین اخلاق...

پوف بلندی کشیدودرحالی که سعی میکرد حرف بدی نزنه ادامه داد
 

_ملودی عزیزم من بخاطرتواینجام شغلمو همکارامو ول کردم اومدم اینجا تا کنارت باشم،توقع نداری که تواین خراب شده تنهات بزارم بین یه مشت روانی

 

_سهند اخ سهند کی قرارهه دست برداری از این کارای بچگانه ات،هوم منکه خسته شدم ولی انگارتوقصد نداری کوتاه بیایی

اسانسورایستاد اما هیچکدوم پیاده نشدیم
باید تکلیفمو امروز باهاش روشن میکردم خیلی دور برداشته بود
اومدم حرف دیگه ای بارش کنم که تو یه حرکت ناگهانی بازوهامو توچنگ گرفتو بیچارهه وارنالید

_کوتاه نمیام میشنوی ملودی کوتاه نمیام این همه سال دنبالت نیوافتادم که به همین سادگی بیخیالت شم ،لعنتی چرا نمیخوای بفهمی من دوست دارم بدون تو نمیتونم ادامه بدم

بی حس تو چشایی که به راحتی عشق رو ازش میخوندم ،نگاه کردم
 

_من مسئول احساسات بچگانه ی تونیستم همون چهارسال پیشم بهت گفتم،من هیچ علاقه ای به ازدواج ندارم

اومد حرفی بزنه که دستاشو پس زدمو از اسانسور بیرون اومدم

تیک تاک ساعت تنهاصدایی بود که سکوت اتاق رو میشکوند
باوجود ساعتهاکارکردن خسته نبودم
تایم استراحتم بوداما دلم نمیخواست بیشترازاین دراز بکشم
پوف بلندی کشیدمو بی حوصله از رو مبل بلندشدم
ساعت نزدیکای ۳بعدازظهربود
ازاتاق بیرون اومدم
سالن خالی بود
پرسونل هیچکدوم نبودن
باابروهای بالاپریده نگاهمودور تادور سالن گردوندم
کجابودن
راهموبه سمت خروجی کج کردم
نگهبان که مرد چاقی بودودرحال چرت زدن بود باصدای تق تق کفشام
ازجاش پرید
نگاه خونسردم توصورت پف کرده اش درگردش بود
که سریع گفت

_خانم دکتر بامن کاری داشتین

دوظرب به ساعتم زدم

_یا ساعت من خراب شده یاشما اینجارو باخونتون اشتباه گرفتین

جمالی اخمی کرد

_چطورخانم

_تو تایم کارت نبایدخواب باشی جمالی،  دفعه ی دیگه به مدیریت گزارشتو میدم بعدم بقیه کجان چرا کسی سر شیفتش نیست،مگه اینجا صاحاب ندارهه

جمالی تن تن سری تکون داد

_دیگه تکرارنمیشه خانم دکتر،بقیه ام رفتن طبقه ی بالا نیم ساعت پیش با امبولانس یه موجود عجیب غریب اوردن،والا خانم دکتر همه کنجکاو بودن ببین چیه منم خواستم برم ولی...

پریدم وسط حرفش
_بیخود بشین سرجات دیگه ام نبینم چرت بزنی

بدون اینکه ا جازهه بدم جواب بدهه راهمو به سمت اسانسور کج کردم
جمالی از کی حرف میزد
گفت یه موجود عجیب غریب
مگه اینجا جز ادم موجود دیگه ایم میاوردن!
شونه ای بالاانداختمو دکمه ی اسانسورو زدم
دست به سینه منتظرموندم پایین بیاد

همینکه وایستاد،داخل شدم
اومدم دکمه ی طبقه سوم رو بزنم که کسی دستشو میون دو در اسانسورگذاشتو پرید تو
چشام از حرکت یهویی فرد احمقی که چنین کاری کرده بود،گردشد

_پوزش بنده رو بپذیرید بانوی زیبا

نگاهم که به صورتش گرهه خورد ابروهام همزمان بالاپریدو طولی نکشید اخم مهمون صورتم شد
باحرص اشکاری لب زدم
 

_تواینجاچیکارمیکنی سهند