رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

جلوتر رفتم
کنارتخت وایستادمو بادقت به صورتش خیرهه شدم
صورتش پراز جای چنگ بود
دستاشم همینطور
سنش زیاد بود
با تاسف سری تکون دادمو رو به محمدی گفتم
 

_بیماردچارPTSD شدیدشده،اسکیزوفرنی نیز جزوشه،باید بهوش بیاد تا معاینه ی دقیق تری روش انجام شه،فعلا همین هارو یادداشت کن
 

_چشم
 

_داروهایی که میگم رو هم نسخشو بپیچ بهش تزریق کن تا ببینیم روش تاثیری دارهه یانه
 

_بله دکتر
 

_فقط ممکنه حمله کنه دارو هارو زود براش تهیه کن

محمدی سری تکون داد
لیست داروهای رو دادم بهشو ازاتاق خارج شدم
تو دنیا بدبخت ترازمنم بود
من تنها بادیدن عذاب ایناو درمانشون کمی حالم بهترمیشد

هه

البته اگه واقعا درمان میشدن

کی گفته دیوونه هادرمان میشن

همچین چیزی تقریبا غیرممکنه

اسیبی که جسمی باشه به راحتی درمان میشه

اماکسی نمیدونه اسیبی که به روحوروان ادم وارد میشه

درمانی ندارهه

ادمی که مجنون شه

دیگه هیچوقت مثل سابق نمیشه

 

 

 

گیج گفت
_چیو

_قراربود توضیحات لازم رو بهم بدی تا دکترخودش بیاد
_اها بله بله میگم خدمتتون

سمانه شروع به توضیح دادن کرد
حرفاش که تموم تشکری کردم
که اونم بی حرف بالبخندی بچگانه اش از اتاق خارج شد
شروع به بررسی پرونده های بیمارایی که به تازگی منتقل شده بودن، کردم
همیشه همین بود
اول کارهمیشه بهت رسیدگی به پرونده ها رو میسپارن

....
دکترفاضلی طبق انتظارم مرد سن بالاو جاافتاده ای بودکه بادیدنم گل از گلش شکفت
 

_خیلی خوش اومدین،تعریفتونو از دکتر قادری زیاد شنیده بودم
 

_ممنون،ایشون لطف دارن
 

_نفرمایین،از وجناتتون پیداس چقد تو کارتون خبره این،فقط نفهمیدم خانم زیبایی مثل شما اینجا چیکارمیکنه

اخمی کردم 
اصلا ازش خوشم نیومد
مردتیکه هیز
ازهمون اول نگاهش رو تنو بدنم میچرخیدو حالمو بهم میزد
باانزجارجواب دادم
_علاقه دکتر،علاقه منو به اینجا کشوند،بنظرتون نباید از ادمی که به همچین جایی علاقه دارهه ترسید

متقابلااخم کرد
به روی خودش نیاوردکه زدم تو پرش
لبخند اجباری زد
_کارتون رو میتونین شروع کنین،اگر سوالی چیزی داشتین بنده درخدمتم اتاقم روبه روی اتاقتونه

_حتما مزاحم میشم

سری تکون دادو زود از جلو چشام غیب شد

پوزخندی زدم

احمق
دقایقی بعد همراه محمدی رزیدنت یک ساله ی اینجا به سمت اتاق مردی که به تازگی اینجابستریش کرده بودن،رفتیم
محمدی راجب مرد مورد نظر حرف میزدومن فقط سرتکون میدادم
_خانواده دارهه ولی حاضرنیستن ببیننش،انگار همزمان چند شوک بزرگو پشت سرگذاشته، اینجورکه تو پرونده اش نوشته شدهه ،موچ زنش روتوخونه درحال معاشقه بادومرد میگیرهه،شوک بعدی زمانی بهش وارد میشه که میفهمه یکی از اون مردا به دختر۱۲سالش تجاوز کردهه،شوک سومم فوت مادرش بودهه،همه ی اینا تو دوروز براش اتفاق میوافته

_اوکی،کافیه،باید معاینه اش کنیم

_بله دکتر

همراهش وارد اتاق مورد نظر شدیم
چیز جدیدی نبود 
مرد رو به تخت بسته بودنو تقریبا بیهوش بود از صدقه سر ارامبخشایی که بهش زده بودن
زیر لب هزیون میگفت

پریدم وسط حرفش
_بیمارستان

چینی به دماغش داد
_خیلی خب بیمارستان،اونجا به اون خوبی من نمیفهمم تو چرا باید بری همچین جای پرخطری میدونی هیچکس حالا حالاها راضی نمیشه برهه اونجا هوم،اونوقت جنابعالی خودت داوطلب شدی بری تو اون دیوونه خونه

اخمی کردم
_هانامیزاری یه لقمه کوفت کنیم
 

_واقعا نمیفهمم درکت نمیکنم وقتی باهم قلبو عروق قبول شدیم تو چرا رفتی پی این رشته ی تخمی
 

_خیرسرت دکتری چه وضع حرف زدنه

بیخیال شونه ای بالاانداخت
_یه جور حرف نزن انگارخبرندارم از ادبیات عالیت
 

_هانی جان جدت باز مثل ستارهه شروع نکن به نطق کردن
 

_خخ خاله بشنوه باز به اسم صداش کردی کونت میزارهه
 

_همینه که هست خداشونم شکرکنن

....
۷ساعت بعد

نگاه خونسردم پی پرستاری بود که تن تن انگشتاش رو کیبورد بالا پایین میشدواطلاعتمو وارد سیستم میکرد
ازقیافه اش معلوم بودترسیده، صدای عربده ی مردی که با زنجیر داشتن به سمت اتاق ته راه رو میبردن
کل سالن رو پرکرده بود
تنهاواکنشم پوزخند گوشه ی لبم بود
حتما ازروی ناچاری اومده اینجا
کارش که تموم شد لبخند استرسی تحویلم داد
 

_کارتون تمومه میتونین تو اتاقتون منتظرشین تا دکتر فاضلی برگردن

کلیدی که به سمتم گرفته بود رو ازش گرفتم
_اوکی ممنون

اینبارلبخندش پر رنگ ترشد
_خواهش میکنم
*سری تکون دادمو به همراه پرستاردیگه ا ی از بخش به اتاق جدیدم رفتم
هردو داخل شدیم
لباساموبیخیال جلوش عوض کردمو روپوشمو پوشیدم
نگاه خیره و خجالت زده ی سمانه (پرستارهه)برام عادی بود
کم ندیده بودم از این نگاها
پشت میز رو صندلی جاگرفتمو اشاره کردم بشینه
_خب شروع کن 


درو باکلید بازکردمو داخل شدم
اپارتمان کوچیک ۷۰متریم غرق درتاریکی بود
بدون روشن کردن چراغی
کیفو لباسامو پرت کردم رو مبلو به سمت اشپزخونه رفتم
هالوژن کوچیک رو روشن کردمو بی معطلی اسپرسو سازو زدم برق
تکیه دادم به کانتر 
چقد دلم میخواست زودتر بخوابم
تا ازاین سردرد کوفتی خلاص شم
اسپرسومو تو فنجون کوچیکی ریختمو برگشتم توهال
خودمو رو کاناپه پرت کردم
فنجون رو سرکشیدم
تلخیش لبخندکوچیکی رو لبام نشوند
باچیزایی خوشحال میشدم که شایدازنظربقیه مسخرهه ومضحک بود
اومدم سرمو تکیه بدم به پشتی کاناپه که زنگ در به صدا دراومد
با یاد اوری هانی کلافه ازجام پاشدم
درسته هانی همیشه حالمو خوب میکرد اما امشب ازاون شبایی بود که حتی حال خودمم نداشتم چه برسه به اون
درو بازکردم که با انرژی پرید تو 
_سلام برهاپوکومارخودم خوبی

نیشخندی زدمو سرمو باتاسف براش تکون دادم
_نرسیده همسایه ها رو آسی نکن 
_ایشش بخدا با ننه ام برم خرید بیشتر بهم خوشمیگذرهه تا باتو برم دور دنیارو بگردم ازبس خوش اخلاقی

کیسه های غذارو ازش گرفتم
_نمک نریز برو بشین تا میزو بچینم
درو بستو پشت سرم اومد اشپزخونه
لبخندذوق زده اشو تحویلم داد
_اوفف عشقم چه جنتلمن شدی،نگو میخوای جرم بدی که پریودم

چپ چپ نگاش کردم که خودش به خزعبلاتش بلند خندیدو اومد کمک کرد میزو بچینیم
_چخبر انتقالیتو گرفتی

پارچ ابو گذاشتم رو میز
_هوم فردا از اون خراب شده خلاص میشم

ابروهاش باتعجب بالاپرید
_دختر تو یه تخته ات کمه،اون بهترینواروم ترین تیمارستانی بودکه.....
 

همه چشمی گفتن که به قدم هام سرعت بخشیدمو ازشون دورشدم
میدونستم رفتارم با یه مریض روانی اصلا درست نیس
ولی کی اهمیت میدهه
هرچقد لی لی به لالاشون بزاری اون لعنتیا بدتر میشن
تواین چندسالی که اینجابودم اینوخیلی خوب فهمیده بودم
خوشحال بودم بالاخرهه دوران مضخرف پادوییو خرحمالی کردن واسه قادری تموم شده بود
حالا قراربود
به عنوان پذشک انکال برم یه بیمارستان دیگه
از این بابت خوشحال بودم
قراربودازکارم
لذت بیشتری ببرم
شاید عاقلانه نبود اما من عاشق کارم بودم عاشق سرو کله زدن با دیوونه ها
باکسایی که هیچکس جرعت مقابله باهاشونو ندارهه اما من هربار باهاشون رودرو میشدمو اونا مثل موم زیر دستم نرم میشدن
شاید چون خودمم دست کمی ازشون نداشتم...

......
وسایلم رو توکیفم چپوندمو از اتاق بیرون اومدم
یه روز مضخرف دیگه رو شب کرده بودم
قبل ازاینکه کمالی یه دست خر دیگه برام پیدا کنه
به سمت خروجی بیمارستان حرکت کردم
ساعت نزدیکای ۹شب بود
کنارخیابون وایستادم 
ازشانس گندم ماشینم امروز صبح خراب شده بودو الان تو مکانیکی بود
اصلا حوصله نداشتم برم دنبالش
شاید بعدا یه فکری به حالش میکردم

اماالان نه
 

با توقف ماشین زرد رنگ تاکسی بی حرف سوارشدم
_کجاتشریف میبرین

بدون نگاه کردن بهش ادرس رو دادم،راننده بی حرف ماشین رو به سمت مقصد ،روند
نگاهم از شیشه پی مردمی بود که فارغ از مشکلات دنیا تو پیاده رو ها راه میرفتن
دخترو پسرای نوجوونیی که الان تنها دلخوشیشون همین قرارای یواشکی بود
تصویرایی که منو یاد  نحس ترین روزای زندگیم مینداخت
زنومردی قهقه زنان دست تو دست هم با پالتوهای بلندشون بدجور باحال خوبشون به بقیه فخرمیفروختن
واما من تنها پوزخند تلخی کنج لبم بود
مضحک بودن
همشون
کسایی که به اسم عشق همه جور کثافتکاریی میکردن
این قانون کثیف دنیا بود
مردا برای ارضای جسمو هوسشون احساسات زن رو نشونه میگرفتنو ازاون طریق طرف رو خر میکردنو به خواسته ی کثیفشون میرسیدن
 

وبعداز اینکه خرشون از پل گذشت 
فرارو به قرار ترجیه میدادن
 
اون حرومزاده هایی که تنها دردشون تو پایین تنه ی کوفتیشون خلاصه میشد،تنها دقدقشون سکس بود
قطره ی اشکی که داشت از چشمم پایین میچکیدو بانفرت پس زدم
تصویری دختری که تو ذهنم نقش بست هیچ شباهتی بهم نداشت

_من عاشقتم سینا نباشی میمیرم خواهش میکنم نرو من همه کارمیکنم توفقط نرو من من بدون تو میمیرم،قول میدم همچی برات بخرم ...توفقط بمو...

_اه ملودی بس کن سرم روبردی چرا نمیخوای بفهمی همچی تموم شده من دارم ازدواج میکنم لطفا دیگه بهم پیام ندهه اگه دوسم داری زندگیمونابود نکن،نمیخوام زنم شماره اتو  رو گوشیم ببینه

 

_اما...

 

_خدافظ

 

_دوست دارم....

*صدای بوق های ممتدد هنوزم باگذشت 9سال    توگوشم بودو با صدای بلندی توسرم پخش میشد

تصویر دخترگریون جلوچشم تارشد

 

_شماره ی مورد نظردرشبکه موجود نمیباشد،لطفا پس اطمینان از درستی شمارهه مجددا تماس حاصل فرمایید....

.....

_خانم دکتر...
_خفه شومردک

لال شد
اشاره ای به دور تادور اتاق کردمو جلو روش زانوزدم
 

_منوببین عوضی،اگه فک کردی میتونی با اینکارا خانوادتو برگردونی سخت دراشتباهی تو تااخرعمرت تنهایی ،باید تحمل کنی اگه میخوای غلط اضافه کنی اینجا جایی برای تو نداریم

با نگاهی که دو دو میزد
خیرهه نگام کرد
بااخمو حرص دست کثیفو خونیشو تو دستم گرفتم
جراحتش عمیق نبود
میشد بایه پانسمان سرو تهشو هم اورد
دستشو رهاکردم
_اخرین بارهه بهت هشدارمیدم دیگه به سمت کسی حمله نمیکنی،دیگه اتاقو بهم نمیزنی وگرنه تا یه هفته از غذا خبری نیس
 

مکثی کردم

بالحنی که مو به تنش سیخ میکردو مختص به خودم بود ادامه دادم
_اخرین بار که تنبیهت کردم که یادت نرفته؟

سرشو به چپو راست تکون دادکه با اخم توپیدم
 

_لال که نیستی از زبونت استفاده کن
_یا..یادم..نرفته
_خوبه،دفعه ی بعد بازم از این غلطا کنی انقدباهات اروم برخورد نمیکنم،فکرنکن چون دارم میرم میتونی بازم دیوونه بازی دربیاری،الانم مث بچه ی ادم میزاری زخمتو پرستار پانسمان کنه،غذاتم کوفت میکنی بی سرو صدا میگیری میخوابی
فهمیدی

سرشو زود تکون داد که دادزدم
_فهمیدی یانه
_فه..فهمیدم
_خوبه
*از رو زمین بلند شدم
بی حرف ازاتاق بیرون اومدم
پرستارا طبق معمول پشت در فال گوش وایستاده بودن
اخم غلیظی کردم
_بجای فال گوش وایستادن برید اتاقو جمع کنین،کمالی برو وسایل پانسمان رو بیارو دستشو ببند
غذاشم ببرید براش

اومدم دراز بکشم که تقه ای به درخوردو صدای خانم کمالی به گوش رسید
_خانم دکتراجازه هست
_بیاتو

خانم کمالی که زن میانسالو تپلی بود داخل شد
برعکس پرستارای دیگه خانم کمالی ازم نمیترسیدونسبت به بقیه باهام راحت تربرخورد میکرد
_خانم دکتر مریض اتاق ۲۱۳ کل اتاقو بهم ریخته و به شیرکوند حمله کردهه،دستشم صدمه دیدهه،لطفا بامن بیایین کسی جز شما جرعت ندارهه برهه تو اتاق

_خیلی خب راه بیوافت بریم

جلوترازش ازاتاق بیرون زدم
باقدم های بلندو محکم جوری که صدای پاشنه های بلند کفشم رو سرامیک کف زمین به بلندی پخش میشد
به سمت اتاق ۲۱۳حرکت کردم
خانم کمالی بخاطر وزن بالاش مجبور بود دنبالم بدوعه تا بهم برسه
بارسیدن به اتاق مورد نظرو دیدن جمعیت پرستاراو نظافت چیا
اخمی کردم
باورودم همگی به سمتم چرخیدن
میدونستن ازهمهمه متنفرم ولی باز کارخودشونو میکردن
بعدازقادری من اینجا حرف اولو میزنم
باصدای دادم هینی کشیدن
_همگی برگردین سرکارتون...
کمی بعدخبری ازهیچ مزاحمی نبود
وهمگی پراکنده شده بودن
روبه کمالی بدون اینکه برگردم باجدیدت گفتم
_کسی داخل نشه
_اما...

داخل اتاق شدمو درو توصورتش کوبیدم
بدم میومد از این اما و اگر های بی جا
باداخل شدنم
نگاه جدیو سردم رو به مرد سن بالایی که رو زمین نشسته بودو از دستش خون چکه میکرد 
دوختم
بادیدن من جاخورد
انتظار نداشت دوبارهه منو ببینه
شایعه ی رفتنم تو کل بیمارستان پیچیده بودو این لعنتی فکرکرده بود حالا هرغلطی دلش بخواد میتونه کنه
نیشخندی به نگاه ترسیده اش زدمو با قدم های ارومومحکمی به سمتش حرکت کردم
بیشترازقبل گوشه ی دیوار جمع شد
قبل ازاینکه بهش برسم
مثل موشای کثیفو ترسو شروع به التماس کرد
_غلط کردم خانم دکتر گوه خوردم دست خودم نبود من....

_هیششش،پناهی این چه وضع اتاقه
 

*سری تکون داد که با یه با اجازه گفتن
راهمو ازش سوا کردم
مردتیکه ی چلغوز
بگو به توچه ربطی دارهه موندنو رفتن من
توتدریستو کردی تموم شد
چیکاربه من داری
حیف که باید ظاهراجتماعیموپیشش حفظ میکردم وگرنه به غلط کردن مینداختمش 
باویبرهه رفتن گوشیم از جویدن لبم دست برداشتم
دستمو تو جیب روپوشم فرو کردمو گوشیمو ازش بیرون اوردم
هانی بود
ایکون سبز روکشیدم
_هانی اصلا حوصله اتو ندارم زود حرفتو بزن

هانی که کاملا با اخلاق گندم اشنابود
بیخیال حرفم پرانرژی گفت
_سلام اخمالو خانم چه میکنی
_کارتو میگی یا قطع کنم
_ایشش مرده شورتو ببرن ملو ،بیخی شب میخوام بیام خونت
برخلاف نیمچه  لبخندی که باتموم شدن جمله اش داشت رو لبام نقش می بست
گفتم
_یادم نمیاد دعوتت کرده باشم
_به هرحال شب خونه ات تلپم،نمیخوادبخاطرمن زودبیایی خونه ،اومدنی یه چیزایی میخرم واسه شام
_اوک،کار نداری
_نه برو عزیزم
_بای

گوشیو برگردوندم تو جیبم
رسیده بودم جلوی اتاقم
دروبازکردمو داخل شدم
مغذم داشت منفجرمیشد
امروز مثل اکثر وقتا سردرد امونمو بریده بود
لم دادم روصندلیو سرمو بین دستام گرفتم
شقیقه هامو اروم مالش دادم
پوف لعنت به این سردردایی که قرارنیس دست از سرم بردارن

(هشدار،اگه باخشونت مخالف هستین لطفا نخونید،رمان حاوی صحنه های دلخراش وصحنه های مثبت هجده هست،جنبه نداری نیا)

 

.....

مانند شیشه
شکستنـــــم آسان بـــود
ولی
دیگـــر به مــن دست نزن
این بار زخمی ات خواهم کرد

روزهایی هست
که آدمی در جستجوی تکیه‍‍‌گاهی
به خویش می‌رسد.
عاشقِ خودت باش
زندگی،
بارها و بارها
تو را با خودت روبه رو خواهد کرد...

......
~ملودی~

کلافه پشت سرش راه میرفتم 
پشت سرهم نطق میکردواعصاب نداشتموبه فاک میداد
انگار قصد نداشت دست از خزعبلاتش بردارهه
_دخترم یه بار دیگه یاد آوری میکنم جایی که قرارهه بری بیمارستان بشدت خطرناکیه بازم میگم لزومی ندارهه بری اونجا میتونی همینجاادامه بدی،حالاکه دوره ی رزیدنتیتم تموم شدهه

نفس عمیقی کشیدم تا هرچی که لایقشه رو بارش نکنم
_دکتر من ازتصمیمی که گرفتم کاملا مطمعنم،کارمن اینجا تموم شده انتقالیم فردا انجام میشه،نمیخوام دم‌رفتن اوقات تلخی پیش بیاد

_احمدی جان من نمیگم نرو یامجبورت نمیکنم اینجابمونی،ماهمه دوست داریم ،از کارتم بشدت راضیم فقط میگم زود تصمیم نگیر

_شمااستاد منید ونظرتون کاملا برام محترمه اما من دوس دارم کارای بیشتری انجام بدم من اینجا فقط دارو تجویز میکنمو به بیمارا سرمیزنم درحالی که کارای دیگه ایم ازم برمیاد

*قادری با تحسین نگام کرد
_از اول میدونستم تو باتموم دانشجوهام فرق میکنی واسه همین اوردمت اینجا حالاکه انقد جدیی من دیگه حرفی ندارم

_خیلی ممنون از درکتون