رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

یه ساعتی میشد اومده بودم
چقد زمان برد تا دل داییو  زنداییو بدست اوردم
فکرشم نمیکردم انقد دلتنگشون شده باشم
برای اولین بار اشک دایی رو دیدم
که باعث شد منم بزنم زیر گریه و اینبارهرسه باهم گریه کنیم
این وسط تنها ارکان انگار براش برگشتن من اهمیتی نداشت 
نیم ساعت کنارمون نشست ،بعد به بهونه کار رفت اتاقش
قلبم طاقت این بی محلیارو نداشت
تموم مدت که زندایی حرف میزد نگاه من پی پله ها بود
جایی که به اتاق ارکان ختم میشد

_خلاصه بگم بچم ارکان ماشالا تواین چندسال هممون رو شوکه کرد

کنجکاو نگاش کردم که ادامه داد
_بعدازاینکه تورفتی ثبت نامش کردیم مدرسه،تا شیشم خونده بود بچم ،چندماه که گذشت مدیر مدرسه صدامون زد گفت ارکان هوش واستعداد خیلی بالایی دارهه جوری که تو چندماه همه ی معلماش انگشت به دهن موندن،خلاصه به پیشنهاد معلمای راهنماییش تموم درساشو جهشی خوند
راهنماییو دبیرستان رو تو سه سال تموم کرد،الانم هم دانشگاه میرهه هم شرکت داییت کارمیکنه...

ابروهام از تعجب بالاپرید
باورم نمیشد ارکان همچین هوشی داشته باشه
یا انقد پیشرفت کرده باشه

_توشرکت دایی مشغوله،مگه مهندسی میخونه؟!

اینباردایی بودکه با افتخار درجوابم گفت
_بین شماها فقط اون به من کشیده،پسرم مثل باباش مهندسه،سهند که دل به دل من نداد،رفت دکترشد،تو پرستوام همینطور، به زن داییتم گفتم شرکتو‌بعدمن قرارهه ارکان ادارهه کنه هرچندکه الانم همکاره اس

 

_والا نمیدونم چی بگم شوکه شدم،افرین بهش

 

لباسام هنوز خیس بودو اذیتم میکرد
تکونی توجام خوردم
که زن دایی متوجه کلافگیم شدو گونه اشو چنگ زد
 

_ا وا خاک به سرم تورو به حرف گرفتیم بااین لباسا نشستی اینجا بدو بدو لباساتو عوض کن

 

_دور ازجونتون چشم الان میرم عوض میکنم

 

دایی درحالی که کانالای تلوزیون رو عوض میکردگفت
_بدو دختر،الانه که پرستوم برسه،شام بخوریم

_چشم

دیگه حرفی نزدیم
منم از جام بلندشدمو به سمت راه پله رفتم
پله هارو باارامش بالارفتمو راهمو به سمت اتاق پرستو کج کردم
هعی
انگارهمین دیروز بود
دقیقا موقع ی رفتنمم وقتی اومدم اینجا زیر بارون خیس شده بودم

بی حرف رفتم تو
یکم اتاقش تغییرکرده بود
درکمدو بازکردمو یه تیشرتو شلوار ستش ازتوش بیرون اوردم
پرستو خوبه چیزی نمیگفت به این بی اجازهه دست زدنای من به لباساش،من بودم کسی بی اجازهه دست به کمدم میزد میزدم میترکوندمش
خخ
اتاق تاریک بودو‌منم قصد روشن کردن چراغو نداشتم
بی معطلی مانتوشالمو ازتنم کندم
زیرش یه تاب چسبون پوشیده بودم که اونم دراوردم
حالا تنها یه شلوار ویه سوتین تنم بود
دستی به سوتینم کشیدم 
پوفف گندش بزنن اینم خیس بود
دست بردم قفلشو ازپشت بازکنم که درحموم بی هوا بازشدومردی حوله به کمر از توش بیرون اومد
شوکه ازدیدنش جیغ بلندی کشیدمو دستامو قاب سینه هام کردم
همزمان مرد نیم لخت دوید سمتمو تابخودم بیام دستشو رو دهنم گذاشت
باچشای گردشد اومی گفتم که صدای اشنایی توگوشم پیچید
_چته دیوونه الان همه رو میریزی تواتاق،اروم بگیر

 

باچشای گرد شده به ارکانی که چسبیده بهم دستشو رودهنم گذاشته بود
خیره شدم
هنوز توشوک بودم تموم اینا تو چندثانیه اتفاق افتاد
اون اینحا چیکارمیکرداونم لخت
صداش برای دومین بار توگوشم پیچید
 

_دستمو برمیدارم ولی جیغ نمیزنی خب؟

 

سرمو تن تن تکون دادم
چون درحال خفه شدن بودم
دستشو که برداشت با حرص غریدم
 

_میشه بپرسم اینجا چه غلطی میکنی؟

باتمسخرنگام کرد،ریلکس گفت 


_اومده بودم تورو دیدبزنم،احمقی نمیبینی حوله دورمه، حموم بودم

 

باحرص ازش فاصله گرفتمو مانتومو سریع تنم کردمو درمقابل نگاه خیره اش غریدم
 

_خرگیراوردی،مگه اتاق خودت حموم ندارهه

 

اخمی کرد
انگاربهش برخورد
 

_من ازکجابدونم قرارهه جنابعالی بیایی اینجا لباستوعوض کنی بعدم من دوروزهه اینجا دوش میگیرم،سرویس آبگرمکن خراب شده فقط حموم پرستو اب گرم دارهه

 

پوزخندی زدم
_مگه من ازت توضیح خواستم؟!

 

پوزخندی زد

_خواستن تومهم نیس خودم ترجیح دادم یه چیزایی رو روشن کنم،حالام یا برو بیرون یا بکش کنار من برم

 

احمقانه فکرمیکردم ازعمد اومدهه تواین اتاق اما
حالاکه توضیح داده بود
کاملا ناامید شده بودم
بی حرف کنار رفتم که بدون نگاه کردن بهم ازاتاق خارج شد

کل لباسامو ازتنم کندم حتی لباس زیرامو
تیشرتو شلوار پرستورو تنم کردم
فیت تنم بود
بدبختی چون سوتین نداشتم نوک سینه هام کاملا مشخص بود

ناباور اسممو لب زدکه با لبخند چندقدم باقی مونده رو طی کردمو دراغوشش گرفتم
شوکه توبغلم لرزید
_ملو...ملودیی...خودتیی

_سلام...خودمم ماه بانوم

 

به ثانیه نکشید دستاش دورم حلقه شدو سخت منوبه خودش فشورد

_کجابودی توهان کجابودی این همه سال،نگفتی این زندایی بدبختت ازدوریت دق میکنه

 

اروم ازش جداشدم
_قربونت برم گریه نکن،منکه بهتون زنگ میزدم

 

باپشت دست اشکاشوپس زد
 

_زنگ خالی، برا دل منو داییت ،جوابه بنظرت؟

اومدم حرفی بزنم که ارکان پرید وسط فضای احساسیمون
_اگه دلو قلوه گرفتنتون تمومه،بریم تو قندیل بستیم

 

چپ چپ نگاش کردم
که طلبکار سرشو به معنای چیه تکون داد
زن دایی اروم خندید
_بریم تو بچم راس میگه هوا سرده

هر سه داخل شدیم
که همزمان صدای دایی رو شنیدم
_خانم رفتی ارکانو صدابزنی خودتم گیرکردی...

سرشوکه برگردوند،نگاهش به من افتاد 

بادیدنم،ساکت شد
سکت که چه عرض کنم،ماتش برد
انگار اونم باور نمیکرد اینجاباشم
چقد دلتنگش بودم
نزاشتم بیشترازاین توشوک بمونه
دویدم سمتشو پریدم بغلش

....

ازاینکه انقد سردو بیخیال برخورد میکرد
تعجب کردم
ولی به روی خودم نیاوردم
هه ملودی احمق چه انتظاری  داشتی
بعدچهارسال بیاد بپرهه بغلت
همینکه شناخته بودتم
جای شکرداشت

_هوفف ولت میکنن میری توهپروتا پیاده شومیگم عجبا

حرصم گرفت
چه ترز حرف زدن بود
هیچکس حتی ارکان حق نداشت اینجوری باهام حرف بزنه
چشم غره ای بهش رفتموباحرص از ماشین پیاده شدم

ازعمد درو محکم بهم کوبیدم که صدای عصبیشو شنیدم

_ارث باباته مگه،شکوندیشش

اخمی ناخواسته رو‌پیشونیم نقش بست
خم شدم سمت شیشه وباهمون اخم غریدم
_انگاری یادت ندادن با بزرگ ترازخودت چجوری حرف بزنی

دورو ورشو نگاهی کردو بامسخرگی تمام گفت
_منکه اینجا بزرگتری نمیبینم تومیبینی؟!


_ارکان مامان اومدیی پسرم

 

اومدم جواب کوبنده ای بهش بدم که باصدای زندایی حرف تودهنم ماسید
بی توجه به ابرو بالا انداختن این عوضی که هیچ شباهتی به ارکان گذشته نداشت
به سمت صدا برگشتم
زندایی بافاصله ی زیادی جلوی در وایستاده بودو این ورو نگاه میکرد
با قدم های بلند به سمتش رفتم
چندقدم مونده بودبهش برسم که متوجهم شد
چشاش بادیدنم گردشد

نمیدونم چقد زیر بارون روبه روی در بزرگ اهنی وایستاده بودم
فقط اینومیدونستم
دستودلم نمیرفت اون زنگ کوفتیو‌فشاربدموخودمواز این استرس لعنتی راحت کنم
بالاخرهه تعلل رو کنارگذاشتم
همین که دستمو بلندکردم زنگو بزنم، همزمان صدای بوق بلند ماشینی از جاپروندم
چون اصلا انتظار همچین چیزیو نداشتم
ازشدت ترس جیغی کشیدمو درحالی که نفس نفس میزدم برگشتم سمت ادم بیشعوری که همچین کاری کرده بود
نورچراغای  ماشین ،دقیق تو صورتم میزدو نمیتونستم صاحب لعنتیشو ببینم
تکونی نخوردم که مجدد چندتا بوق طولانی وپشت سرهم زد
که باعث شد کفری دادبزنم
 

_چه مرگته یابو سراوردی

 

معلوم نبود کدوم خریه
سهندکه همچین ماشینی نداشت
اگرم داشت انقد بی ملاحظه نبود
که بادیدن من اینطوری رفتارکنه
پس احتمالا یکی از دوستای نچسب سهندخان بود
با بوق مجدد و رومخ طرف
حرصی چمدونمو گذاشتم کنار درو به سمت ماشین پاتندکردم
عصبی با حرص اشکاری چند ضربه به شیشه اش زدم
 

_هی شیشه رو بده پایین ببینم سراوردی مگه

 

طولی نکشیدکه شیشه پایین اومد

 

_کوری نمیبینی منو چرا همش بوق....

 

بادیدن فرد مقابلم حرف تودهنم ماسید
یادم رفت چی میخواستم بگم
زمانومکان برام وایستاد
خدای من

خودش بود
باکلی تغییر
نگاه اونم دست کمی ازمن نداشت
نمیدونم چقد برو بر نگاش کردم که زودتر ازمن به حرف اومد
_ببین کی اینجاست،دخترعمه رسیدن بخیررررر،میگفتین میومدیم استقباللل

 

اون حرف میزد
ولی من
درحال تجزیه و تحلیل حرفاو صدای بمش بودم
این صدا
هیچ‌شباهتی به صدای ارکان من نداشت
این پسری که حالا فرقی با یه مرد بالغ نداشت 
ارکان من نبود،بود؟!!

نگاهم که روش طولانی شد
بشکنی توهوا زد
_الووو کجاسیر میکنی،بپربالا خیس اب شدی

 

همونطور مات نگاش میکردم که سری از روی تاسف برام تکون دادو خودش از ماشین پیاده شد
بی اراده عقب کشیدم تا بتونه پیاده بشه
بی توجه به من به سمت چمدونم رفت
اونو از رو زمین برداشتو صندوق عقب ماشین جا داد
نم نم بارون نمیزاشت صورتشو واضح ببینم
چرا قلبم تن تن میزد
چرا نگاهمونمیتونستم از رو صورتش بردارم
چرا اون اصلا عین خیالش نبودو انقد ریلکس باهام برخورد کرد

_منتظر چی هستی سوارشودیگه

 

بی حرف سری تکون دادمو رو صندلی شاگرد نشستم
اونم پشت رل نشست 
بازدن کنترل مخصوص درو زدو ماشین رو داخل حیاط هدایت کرد

بوی عطر اشنایی کل ماشین رو پرکرده بود
ناخواسته نفس عمیقی کشیدمو عطرش رو به ریه هام فرستادم
همون بود
همون ادکلنی که من براش خریده بودم
هنوز داشتش یا ....

_پیاده شو

باشنیدن صداش از عالم هپروت بیرون اومدم
سرموچرخوندم سمتش
بی اراده لب زدم
 

_چقد تغییرکردی

توقع نداشتم بشنوهه
اما شنیده بود
پوزخندی زدو به تمسخرگفت
_توقع نداشتی که یه پسر۱۷ساله ی احمق باقی بمونم؟!

 

کامل چرخیدم سمتش
 

_نه من فقط ....

_پیادشو ماه بانو منتظرمه

بادیدن تیبای  جلوی در ،باقدم های بلند به سمتش رفتموصندلی عقب جاگرفتم.
بدی اسنپم این دیرو زود اومدناش بود
درست یه رب منو کاشته بود احمق
راننده که مرد جوونی بود نگاهی ازتو اینه بهم انداختو با لحن شرمنده ای گفت
 

_شرمنده خانم جایی کارداشتم ببخشین دیرشد

 

_ایرادی ندارهع،میتونین حرکت کنین

سری تکون دادو ماشین روبه سمت مقصد روند
اهنگ ملایمی از توظبت ماشین درحال پخش شدن بود
اهنگ چتر مسعود صادقلو:
باز داره بارون میزنه 
یعنی چطوره حالت؟
آخ که چقد دلم میخواد  الآن بیام دنبالت 
من باشم و تو باشی و 
دیوونگی و بارون 
آخ که چقدر تنگه دلم ، 
واسه هر دوتامون
باز داره بارون میزنه دلم اسیرِ عشقه
کاش حداقل   اتفاقی ،
بیام جلوی چشمت
بهت بگم عاشقتم ، دیوونتم عزیزممم 
من هنوزم توو خلوتم ، واست اشک میریزمم
آهای عشقِ خوشگلم ،
با تو حله مشکلم
من بی تو دیوونه میشم
کاش میموندی همیشه پیشم
آهای عشقِ خوشگلم ، با تو حل مشکلم
من بی تو دیوونه میشم
کاش میموندی همیشه پیشم
آهای عشقِ خوشگلم ، با تو حله مشکلم(ببین با مرام ، از اینهمه عشق یه زنگ به ما نمیرسه)
دیگه به قلبِ ما ،
یه سر نمیزنی
میگفتی توو بارون ،
همش یادِ منی
الآن بارون میاد ، 
یه زنگ نمیزنی
تمامِ زندگیم ، زندگیِ منی
دیگه به قلبِ ما ، 
یه سر نمیزنی
میگفتی توو بارون ، همش یادِ منی
الآن بارون میاد ، یه زنگ نمیزنی
تمامِ زندگیم ، زندگیِ منی
 

 

*جالبیش اینجابود
بارونم نم نم میباریدو با ترکیب اهنگ 

دقیقا مثل فیلمای عاشقانه فضای غمگینو رمانتیکیوبه وجود اورده بود
هه

....

...
_خانم،خانم احمدی

 

باصدای ناآشنایی ازخواب بیدار شدم
گیج ازلای پلکای نیمه بازم
صورت امنه خانم رودیدم
باتعجب توجام نیم خیزشدم


_عه آمنه خانم،چجوری اومدی تو

 

_وا خانم خودتون گفتین کلید زیر گلدون جلوی درهه اومدم دیگه درنزنم

 

بایاداوری مکالممون دستی به صورتم کشیدم
 

_خیلی خب  خوش اومدی کارتو انجام دادی؟

 

_بله کل خونه رو اشپزخونه  حتی حمومو دسشوییتونو برق انداختم،فقط مونده این اتاق

 

خمیازه کشون از روتخت بلندشدم
 

_من میرم یه دوش بگیرم تا بیام این اتاقم تمیز کن،ملافه هارم عوض کن

_چشم

.....
نگاه اخری به اینه انداختم
مانتوی کتی کوتاهم کمرم رو باریک تر ازحدمعمول نشون میداد
شلوار راسته ی ست مانتومو شال یشمیم
تیپم رو کامل میکرد
چهره ام همون بود
انگار گذر زمان تاثیری رو چهره ام نذاشته بود
تنها وزن زیادی کم کرده بودم اونم بخاطر کارسنگینم توبیمارستان تورنتون بود
دیگه از سینه های هشتادو پنجو باسن بزرگو گردم خبری نبود
سینه های ۷۵و باسن کوچیکو روفرمم جایگزین اوناشده بود

موهای موج دار بلندمو تا وسطای کمرم کوتاه کرده بودموبه لطف کراتین حالا موهام لختوشلاقی شده بود
وقتی از میکاپ کمرنگ صورتم مطمعن شدم بالاخرهه از اتاق دل کندمو با برداشتن هدیه هایی که به عنوان سوغاتی برای زندایی ایناگرفته بودم
ازخونه بیرون زدم
هیجان واسترس بی جام تنها یه دلیل داشت 
اونم ارکان بودوبس....

درو با کلید بازکردموداخل شدم
خونه غرق درتاریکی بود
همجاپراز گردو خاک بود
تعجبی نداشت
چهارسال زمان کمی نبود
حتی رویه ی مبلاکاملا سیاهو خاک خورده بود
اونقدی خسته بودم که نانداشتم تا اتاقم برم چه برسه بخوام خونه رو تمیزکنم
تنهاکسی که سراغ داشتم
آمنه خانم بود،زن نظافت چی که قبلا هفته ای یه بار میومد خونه ارو تمیز میکرد
گوشیمواز توکیفم دراوردمو
باکمی جستجو تو مخاطبینم شمارشوپیداکردم
یکم طول کشید بشناستم ولی خب بالاخرهه شناخت 
قرارشد تا نیم ساعت دیگه اینجا باشه
نفس راحتی کشیدموخودمو به اتاقم رسوندم
تختم همونطور دست نخورده مونده بود
بایه نگاه کلی راهموبه سمت اتاق ارکان کج کردم
درسته چندماه بیشتر تواین اتاق موندگارنبود ولی من هنوز اون اتاقو متعلق به اون میدونستم
درو بازکردمو رفتم تو
تختش درست مثل روز اخری که اینجابود،بهم ریخته بود
اه پرافسوسی کشیدموخودمو روتخت پرت کردم
بوی خوش عطری که براش گرفته بودم
مشاممو پرکرد
نفس عمیقی کشیدمو سرمو رو بالشتش گذاشتم
همزمان نگاهم به سمت قاب عکس کوچیکی که کنارتخت روعسلی بود افتاد 
تنهاعکس دونفرمون
درواقع تنهاعکسی که ازش داشتم
درست وقتی که ازمطب پرستو برگشتیم
این سلفیو گرفتموظاهرش کردم
خیره به چهره اش از توقاب عکس شدم
نگاهش اونقد شفاف ومعصوم بودکه انگار واقعا داشت  نگام میکرد 
قطره ی اشک سمجی از گوشه ی چشمم بیرون چکیدو درست رو بالشتش فرود اومد
چشام رو باغم بستم
بزودی میدیدمش
پس نباید انقد ضعیفو احساسی برخورد میکردم
احتمالا اون تاالان کلی باگذشته ،فرق کرده بود
 

به درد نخورای احمق
شقیقه ام رو اروم فشوردم
لعنتی از روزی که ارکان رفته بود سردردای منم برگشته بود
ارکان
چه اسم غریبی
شده بودشبوروزم ولی انگار یه خاطره ی شیرین بودکه هیچ ردو نشونه ای ازش باقی نمونده بود
جوری ازش دورو بی خبربودم که انگار اصلا ازاول وجود نداشته

باصدای لارا ازفکرای بی سروته ام بیرون اومدم
 

_دکتر به کمکت نیازداریم،مریض اتاق ۱۱۲ تشنج کردهه

 

شوکه نگاش کردم
الان اینومیگفت
 

بااخم دادزدم
_دکتر ادموند رو خبرکن زوددد

 

تن تن سری تکون داد
باعجله ازاتاق بیرون زدمو به سمت راه رو‌ دویدم
راه رو مثل همیشه شلوغ بود
چندنفریو پس زدم تا به اتاق۱۱۲رسیدیم
بی معطلی داخل شدم
دوپرستار دستای رز رو گرفته بودنو اون بشدت میلرزیدو کف سفیدی ازدهنش خارج میشد
جلو رفتمو سرش رو تنظیم کردم پارچه ای که کنارتخت بودو برداشتموکنارش وایستادم.
قبل ازاینکه فکش قفل کنه یا از فشار زیاد دندوناش خورد بشه،پارچه رو تودهنش گذاشتم
همون موقع در بازشدو ادموند که پیرمردی بیش نبود داخل شد

به کمک هم کارای لازم رو انجام دادیمو بالاخرهه از اتاق بیرون اومدیم
ادموند خسته نباشیدی بهم گفتو منم باتشکر کوتاهی راهی اتاقم شدم
چهارسال تموم اینجا پدرم دراومده بود 
اصلا وقت ازاد نداشتم
شبا ده بزور میرفتم خونه و صبح ساعت شیش باید خودمو میرسوندم بیمارستان

بایه نگاه به ساعت متوجه عقربه های ساعت شدم که دهو نیم رو نشون میداد

کیفم رو رودوشم جابه جا کردمو به سمت ماشینم رفتم
ماشینی که درسته مدل بالایی نداشت
اما تواین مدت اخ هم نگفته بود

....
کلافه موهامو چنگ زدم
_هانی فداتشم بیخیال شو،خودت میدونی من نمیتونم برگردم

صدای دلخورو عصبیش امونم نداد 
_ملو بخدا یدونه میزنم صدای سگ بدیا،د دارم میگم عروسیمه نفهم یعنی نمیخوای بیایی عروسی خواهرت انقد بی مرامی

 

_خودت میدونی نمیتونم

 

_باشه دیگه اصرارنمیکنم خود دانی اما ملو بجون مامانم دیگه اسمتم نمیارم حتی این اخرین زنگم بود،خدافظ

 

_هانی..‌

 

صدای بوقای ممتدد نشون از قطع کردنش میداد
پوف بلندی کشیدمو خودمو پرت کردم روتخت
انقد خودخواه بودم که حاضرنبودم بخاطر خودم به عروسی تنها دوستم کسی که ازخواهرخودم بیشتربهم لطف کرده بود برم
تواین دنیا فقط هانیوداشتم اگه نمیرفتم عروسیش اونم از دست میدادم
ناچار شمارشوگرفتم
بعداز چندبوق بالاخرهه جواب داد
_امرتون

 

_خرنشوقهرم نکن،برای فردا بلیط میگیرم

 

صدای جیغ خوشحالش باعث شد گوشیو از گوشم فاصله بدم
 

_خرخودمی عانه یعنی عشق خودمی ،میدونستم میاییی یدونه اییی

اروم خندیدم
_خیلی خب لوس نشو،گفتی دوروز دیگه اس دیگه؟

 

_ارع میوافته پنجشنبه

 

_خوبه فقط هانی من موندگارنیستم بخدا بعد عروسی بهونه بیاری چرتوپرت بگی گوشم بدهکارنیس برمیگردم خب

 

_باشه بابا نترس بیا که دلم واست یذرهه شده

 

بعداز مدت ها دل بی صاحبم طاقت نیاوردو غرور و کنارگذاشتم
_از ارکان چخبر

صدایی ازش نیومد
داشتم به قطع شدن تماس شک میکردم که صدای شیطونش توگوشی پیچید
_خودت میایی میبینیش

 

_حالاتوبگی چیزی ازت کم میشه

 

_نمیگم، راس میگی از زن داییت بپرس ناسلامتی پسرداییته ها

 

باتشرصداش زدم
_هانییی

 

بلندخندید
_جونم،من باید برم ملو کاردارم

 

_اوک بای

....
تواین چندسال یه بارم از زن داییو دایی یا حتی هانی راجب ارکان نپرسیدم
به دلیل نامشخصو احمقانه ای که خودمم ازش بی خبربودم
باخودم قرارگذاشته بودم نه حرفی از ارکان بزنم نه سوالی ازش بپرسم
چقد سخت بود اعتراف این حرف
چقد بد بود
رسیدن به حرف بابا
من دل باخته بودم
درست از روزی که اون موجود پشمالوی کوچیکودیده بودم دلم براش لرزیده بود
هیچ دکتری عاشق بیمار روانیش نمیشد
انگار من اولیش بودم
باگذشت دوسال بالاخرهه اعتراف کردم که عاشق اون موجود کوچولو شده بودم
حالا قراربود بعداز چهارسال برگردم 
به کشوری که اون توش نفس میکشه
به خونه ای اون توش زندگی میکنه
بدتر ازهمه باداشتن ۲۹سال سن هیجان مسخره ای توخودم حس میکردم
ارکان الان باید۲۲سالش میبود
چقد کنجکاوبودم ببینمش
یعنی تغییرکرده بود
یاهنوز همون شکلی بود؟!
یعنی اگه منوببینه بازم بهم میگه مامان
صدای بدجنسی ازدرونم گفت
کاش بازم بگه مامان
کاش بازم بشه پسرم
تابتونم دوبارهه داشته باشمش

 

قبل از تیک اف هواپیما گوشیمو خاموش کردم
چرا که ستارهه گوشیمو سوراخ کرده
بود
چقد بدم میومد از این توجه های مادرانه ی الکیش
چقد حال بهم زن بود این اداهاش
هه
دنبال چی بود
پول بیشتری 

ارثی که بعدهاقراربودبهم برسه
اونکه شوهرپولداری داشت 
تو بهترین کشور بهترین خونه رو داشت
پس چه مرگش بودکه دست ازسرمن برنمیداشت
مسخرعه بود
بعدازده سال یادش افتاد یه بچه دارهع
یادمه درست شب تولد۱۸سالگیم بودکه بهم زنگ زد
 

هنوزیادم نمیرهه چه جوری شوکه شده بودم 

جوری که ساعت ها به یه نقطه خیره بودمو تا چندروز باکسی حرف نزدم
البته کسی منظورم هانیه
چون من به غیرازاون کسیو نداشتم
باباهمیشه موقع خالی کردن حرصوعصبانیتش سراغم میومد
من اکثرا تنهابودم
.....
(چهارسال بعد)

صدای بلند پیرزنی که به امریکای لاتین فوش میداد
کل سالن رو پرکرده بود
جیکوب بی نوا تموم تلاششو میکرد تا بلکه یه کمم شده ارومش کنه اما اون انگار نه انگار
امروز روز مضخرفی بود
سردرد لعنتیم امونموبریده بود
دلم میخواست اون زن لعنتی رو خفه کنم
چندنفری نمیتونستن اون پیرزن دیوونه رو مهار کنن

 


(دوروز بعد)
برای اخرین بار نگاهم به سمت هانیو‌پیمان کشیده شد
چقد دلم براشون تنگ میشد
جای داییو زن دایی خالی بود
چقد بهشون اصرارکردم تا نیان
اگه میومدن مجبور میشدن ارکانم بیارن
اونوقت من عمرا میتونستم قدم از قدم بردارم
هاشمیو از دور دیدم که مثلا نامحسوس منو میپایید
جای تعجب نداشت
مطمعنا بابا ازش خواسته بود به بدرقه ام بیاد
واخرین امارمو بهش گزارش بده
نگاهم که دوبارهه به سمت هانی کشیده شد
پوزخندتلخم بادیدن صورت غمگینش پرکشید
باغم دستی براش تکون دادمو بالاخرهه بعداز دقایق طولانی دل کندموراهی هواپیماشدم

..‌.
روصندلی مدنظر نشستم
نگاه خیره ام از شیشه ی گرد هواپیما به بیرون خیره بود
اسمون شب از ستاره های کوچیکو ابرا پربودوحس ارامش رو بهم تزریق میکرد
چشاموبستم
حرفای اخربابا برای صدمین بارازذهنم گذشت


_بهت اجازه ی خروج ازکشورو میدم اما فقط به یه شرط ،اول ازهمه باید رو کارت تمرکز کنی، اصلا برام مهم نیس باکی حرف میزنی یا باکی میلاسی فقط جنده بازی درنیاریوپرده اتو بگاندی کافیه،اینم توگوشات فرو کن فقط وفقط بخاطر فراموش کردن اون توله سگ  محمد میزارم بری،پس وقتی برمیگردی که خبری ازعشقوحسای کوصشرت ،نباشه

 

سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی
نهایت توجه بابا
همین بود
فقط نمیخواست به کسی دل ببندم
درحالی که براش مهم نبود
خودش چه بلایی سر قلبوروحم اورده بود