رمان درتلاطم تاریکی105

_هانی سیریش نشو جون جدت،برای شب بلیط دارم
_بخدا ملو بخوای بری باز گومو گور شی برنگردی دیگه اسمتونمیارم
کلافه گوشیو تو گوشم جابه جاکردم
_خوب عادت کردی به این تهدیدت حواست هست؟!
_تهدید نیس،امتحانش مجانیه ،بری دیگه رفیقی به اسم هانی نداری
_عجبا،دردت چیه دختر،گفتی بیام عروسیت اومدم،شوهرتم که ور دلته چه گیری دادی به من...
_من این حرفا حالیم نیس،من نمیخوام باز مثل چهارسال پیش بزاری بری گوموگورشی اجازه نمیدم،شده باشه میرم از بابات خواهش میکنم جلوتو بگیره ولی نمیزارم قدم ازقدم برداری
نفس عمیقی کشیدم
صداقت کلامش منو به این باور میرسوندکه واقعا اینکارو میکنه
هانی بخاطرمن حاضربود از بابام ازکسی که به خونش تشنه اس خواهش کنه نزارهه من برم
تسلیم نشدم ولی واقعا درمونده بودم
_موردشورتو ببرن هانی الان من چه غلطی کنم،کارام خونه ام شغلم همه چیم اون ورهه میفهمی اینو
صدای خندونش ،باعث خنده ی عصبیم شد
_نگران نباش عخشم هاپو کومارم من فکراونجاهاشم کردم،از ناصری(یکی از استادای دانشگاهمون)خواهش کردم اینجا کاراتو ردیف کنه،تو فقط بایکی اون ور هماهنگ کن مدارکتو برات بفرسته،خونه ام که خودت گفتی اجاره ایه اساسیم که نداری،میتونی بایه زنگ همشو راستو ریست کنی
_خدابگم چیکارت نکنه هانی
....
(یک هفته بعد)
خسته وسایلامو چپوندم توکیفم،چقد دلم میخواست زودتر برگردم خونه و یه دل سیر بخوابم
تواین یه هفته از بس درگیر کارای انتقالیوبیمارستان بودم که بزور چندساعت در طول شب میخوابیدم
تقه ای که به در اتاق خورد
_بفرمایین
تینابود
یکی از دکترای هم سطح خودم
_اجازه هس
_ارع بیاتو
این پاو اون پامیکرد برای حرف زدن
وقتی دیدم دهن بازنمیکنه چیزی بگه
غرزدم
_اومدی منو نگاه کنی تینا، حرف بزن خب چیزی شده؟
با ناراحتی سرشو پایین انداخت
_یه چیزی میگم ولی قبلش قول بدهه اروم باشی خب؟
دلشوره ی بدی ازصبح تودلم افتاده بودوحالاکه یکم اروم شده بودم
باحرف تینا بازم برگشت
_میخوای بگی چیشده یانه
_راستش...
عصبی با صدای کنترل شده ای گفتم
_د حرف بزن چیشده سکته ام دادی لعنتی
سرش همچنان پایین بود
_گوشیتو تو بخش جاگذاشته بودی،خیلی زنگ خورد،ناچار جواب دادم،ازبیمارستان بود...گفتن...گفتن مردی به اسم فرهاد احمدی و محمد سماوات رو بردن بیمارستان(...) گفتن شماره ی تو اخرین تماس هردونفربودهه وخودتو سریع برسونی بیمارستان تا......
تینا همچنان حرف میزد
اما من دیگه صدایی نمیشنیدم
تنها حرکات لباشو میدیدم
اتاق باتموم وسایلاش دور سرم میچرخید
امکان...امکان نداشت نه
بابام...داییم...نههه
حتما یه سوتفاهمی شده
با سست شدن زانوهام نقش زمین شدم
که همزمان جیغ بلند تینا رفت هوا
_یاخدا...ملودی...چیشدی...احمدی جان..ملودی...