رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

نگاه غم زده امو به هانی که بانیش باز به شیشه ی ویسکی اشاره میکرد دوختم
وقتی دید واکنشی نشون نمیدم با حرص گفت
 

_اهه بسه دیگه سه ساعته ماتم گرفتی،بیا یکی دوپیک‌ بریم بالا حالمون میزون شه

 

_نمیخوام ، ایناروهم  جمع کن
 

_غلط کردی مگه دست خودته،بخور کفرمنم درنیار

 

ناچار شات کوچیکی که برام ریخته بودو رو برداشتمو یه نفس سرکشیدم
از طعم بدش صورتم جمع شد
 

هانی یدونه چیپس گرفت سمتم
 

_بیا نمیری یوقت

 

عصبی دستشو پس زدم
_خیرسرت فردا عروسیته ،بیابرو بکپ دیروقته

 

ابرویی با شیطنت بالا انداخت
 

_نوچ تا تورو ریلکس نکنم ازخواب خبری نیس

 

پوف کلافه ای کشیدم
نخیرانگار کوتاه بیا نبود
دوساعت بود مغز منوخورده بود،تا حرفشم به کرسی نمی نشوند ول کن نبود
 

از رو لجبازی
دستمو جلو بردمو شیشه ی ویسکیو برداشتمو بی معطلی سرکشیدم
 

صدای هانیم باعث توقفم نشد
 

_هییین،چیکارمیکنی دیوونه همه رو نخور احمق

 

بی توجه نصف بطری رو خالی کردم
شیشه رو کنارزدم
تلخیو داغیش گلمو معدمو داشت بگا میداد
دوسه تا چیپسو تو‌دهنم چپوندمو پشت بندش یه لیوان اب البالو دادم بالا
یکم از سوزش معده ام کم شد
ولی نه خیلی
خیلی وقت بود لب به این آت اشغالا نزده بودم
یه 2سالی میشد

 

_ملو خوبی،چه وضع خوردن بود نه به اینکه نمیخوردی نه به اینکه خودتو خفه کردی بااین زهرماری

 

_هانی اینارو جمع کن برو خونت میخوام تنهاباشم

 

اخمی کردو خیلی جدی گفت
 

_اگه فک کردی بااین حالت تنهات میزارم کور خوندی، د اخه احمق این همه سال تنها بودی چه غلطی کردی که از این به بعدش بخوای کنی
 

هانی باخنده زد روشونه ام
 

_هی دیونه ابرمونو نبر،طرف خودیه


باغضب برگشتم سمت هانی تاحرف درشتی بارش کنم که دستاشو به حالت تسلیم بالابرد
 

همزمان شیشه ی شاگرد پایین کشیده شدو صدای اشنایی باعث شداز خالی کردن حرصم سر هانی بی نوا دست بردارم
 

_خانما بجای تیکه پاره کردن هم ،بپرین بالا 

 

باهمون نگاه برزخی برگشتم سمت راننده که بدون شک ارکان بیشعوربود
نگاهم که به اون فیس جذابو بانمکش افتاد
عصبی گفتم
 

_میشه بپرسم تودقیقا اینجا چه غلطی میکنی

 

پوزخندی زد
 

_میتونی از رفیق شفیقت بپرسی ،همون که پشت سرت دارهه بال بال میزنه چیزیو لوندم

 

بااخم سمت هانی برگشتم که با لبخند دندون نمایی گفت
_جون تو، خودش زنگ زد گفت کجایین بیام دنبالتون،منم فقط ادرس دادم همین

 

_ببند هانی،دردبگیری الهی

 

صدای بوقای پی درپی ماشینای پشت سر هیولای ارکان بدجور رومخم بودن
ارکان بود که اینبار بااخم بوقی زد
 

_خانما میایید یا برم

 

باحرص توپیدم
 

_مگه ماازت خواستیم منتظرمون بمونی یالاراتوبکش برو

 

ابرویی بالاانداخت
_عجبا بیا خوبی کن تواین ترافیک بیا دنبال خانم ،حالابجای تشکر دوقورتونیمشم باقیه

 

_من ازت خواستم بیایی،خودت اومدی الانم هرییی

 

اخم بدی کرد
بااخم توپید
 

_بجهنم میایی بیا نمیایی به تخ.....لاالله...دهن منوبازمیکنه

 

اومدم چیزی بارش کنم که هانی بازومو ازپشت کشید
 

_هی ملو چته اروم بابا، بچه این همه راهو اومده دنبالمون اونوقت تونازمیکنی سوارشو بریم دیگه،میبینی که ماشینم گیرمون نمیاد،بعدم دشمن خونیت نیس که ارکانه خودمونه

 

_هیچی نگو که برای توام دارم...

 

صدای کلافه وخسته ی ارکان باعث شد،بالاخره کوتاه بیام
 

_بالاخرهه سوارمیشین یا نه

 

بی حرف به هانی اشاره کردم سوارشه
هانی جلو صندلی شاگرد نشست 
منم صندلی عقب
ارکان بی معطلی ماشین رو به سمت خونه ی خودشون روند
برای خودمم جای تعجب داشت چرا انقد از هرحرکت این بچه عصبانی میشدم
شایدم دلم ازش پربودو اینجوری خالیش میکردم
هرچی که بود نمیتونستم مثل سابق باهاش مهربون رفتارکنم

دقایق طولانی هرسه ساکت بودیم تااینکه
ارکان سکوت رو شکست
 

_احوال عروس خانم ما چطورهه،چخبرا کم پیدایی

 

هانی خسته جواب داد
 

_والا یا سرکارم یا خرید،چندوقته سرم بدجور شلوغه،اصلاتوچرا یه زنگ نمیزنی بی معرفت

 

ارکان نیم نگاهی ازتواینه بهم انداخت که سرمو به معنای چیه تکون دادم
چشاشوباتاسف بازوبسته کردودوبارهه به بیرون خیره شد
_والامنم درگیر دانشگاهوشرکتم،باز من انقد معرفت حالیمه هفته ای یه بارو زنگ میزنم ، بعضیا که سالی یه بارم ادمو یادنمیکنن

 

تیکه ی کلامش دقیقا منو هدف قرارگرفت
حرفی نزدم که هانی گفت
 

_بیخیال این حرفا،فردا به خودت یه مرخصی بده ور دست پیمان باش،تاکید کرد بهت خبربدم حتما

 

_ارع زنگ زد،نترس فردا اول وقت ور دلشم

 

تعجب کردم
ازمیزان صمیمیت بینشون
پس تموم این مدت باهم درارتباط بودن
هم با هانی هم با پیمان رفیق شده بود
هعی
فقط من بودم که از صدتا غریبه براش غریبه تربودم
وچقد بد که خودم اینوانتخاب کرده بودمو باعثش بودم

....
همگی دور میز جمع شدیم
هانیم به اصرار زن داییو ارکان موندگارشد
پرستو به گفته ی زن دایی رفته بود خونه ی مهسا(رفیقش) شبم اونجا میموند

وسطای غذا خوردن بودیم که دایی بی هواصدام زد
 

_ملودی

 

غذای داخل دهنمو قورت دادم
 

_جانم دایی

همه نگاهشون به دهن دایی دوخته شده بود
دایی قلوپی از لیوان ابش خورد
 

_دخترم به بابات سرزدی؟

 

با تموم شدن جمله اش،قاشقوچنگال ازدستم رهاشدن
 

بااخم جواب دادم
 

_نه چطور

 

_امروز ظهر به من زنگ زد،شنیده برگشتی میدونی که توقدم ازقدم برداری بابات باخبرمیشه

 

_خب

 

_خب که دخترم نمیخوام دخالت کنم توزندگیت ولی ازت میخوام به دیدنش بری اونم پدرهه دلش تنگ میشه بالاخرهه

 

قبل ازاینکه من چیزی بگم زندایی با طعمه گفت
 

_ببین کی دارهه از دلتنگی حرف میزنه...هه

 

دایی بااخم غرید
 

_خانم باز شروع نکن

 

زندایی باغم گفت
 

_چشم مثل همیشه بازم لال میشم

 

_هوففف ،ماه بانو شبمونو زهرمار نکن

 

قبل ازاینکه بحث به جاهای باریک بکشه
گفتم
_دایی من نه با مامانم نه بابام هیچ کاری ندارم،مادرمن وقتی به پدرم خیانت کردو رفت ترکیه برام تموم شد ،بابام وقتی.... هعی بیخیال دایی لطفا دیگه راجبش حرف نزنین

 

دایی با دلسوزی نگام کرد
 

_دخترم نمیدونم دلیل این کینه ای که ازبابات داری بخاطر چیه ،نمیخوامم بدونم نه تاوقتی که خودت نگفتی،ولی تا دیر نشده تا هردوشونواز دست ندادی برو به دیدنشون

 

باغم سرمو پایین انداختم
همزمان زن دایی با حرص گفت
 

_یکی میخواد به خودش بگه،مسخره اس  کسی که بچه اشو پاره ی تنشو ازخونه بیرون کردهه اسمشم حتی نمیزارهه بیاریم، این حرفارومیزنه

 

باصدای داد دایی منوهانی ازجاپریدیم
 

_بس میکنی زن یانه

 

زن دایی انگار واقعا آمپرچسبونده بود چون عصبی ازجاش بلندشد
 

_نه بس نمیکنم ،حالم بدهه نمیبینی،دارم ازدوریش دق میکنم نمیفهمی

 

_ماه بانو نزار دهنم بازشه جلو مهمون

 

ارکان که تا الان ساکت بودازجاش بلندشد
 

_باباسر مامان داد نزن،یکمم شده درکش،چرا یه بارم که شده به کاری که کردی به تصمیم‌ اشتباهی که گرفتی، فکرنمیکنی ،شمابجای سهندباید یکی دیگرو ازخودت میروندی،حالا ادم اشتباه اینجا نشسته به ریشمون میخنده اونوقت سهند اونور دنیا معلوم نیست زنده اس یامرده

 

بابهت به ارکان که این حرفارو خطاب به من میزد
چشم دوختم اما اون انگار نه انگار،نگاه عصبیش به دایی بود
چطور میتونست انقدباهام بد باشه

چطور میتونست انقد نادیده ام بگیرهه


بغض بدی بی اراده توگلوم لونه کرد

 

دایی بودکه روبه ارکان عصبی گفت
 

_تودخالت نکن،بشین سرجات 

ا

رکان اما حق به جانب گفت
 

_شرمنده ولی اگه بحث مامان باشه من دخالت میکنم،خسته شدم ازبس حال بدشو‌ دیدم دم نزدم،این زن چه گناهیی دارهه ازترس شما حتی یواشکی برای پسرش گریه میکنه اونوقت شما پشت دخترابجیت وایستادی که چیه چیه کسی بهش نگه بالای چشت ابروعه

 

دایی عصبی موهاشو چنگ زد
من اما قطره ی اشکی ازچشمم جاری شد
تموم حرفاش حقیقت محض بود

هانی دستمو از زیر میزگرفت
_ملوو
_هیچی نگو هانی هیچی نگو

 

زن دایی درحالی که گریه میکرد
گفت
_محمد محض رضای خدا پسرمو بهم برگردون توروبه همون امام رضایی که دست به دامنش شدیم برای بدنیا اومدنش،توروبه همون قسمت میدم پسرمو سهندمو بیارخونه

 

دایی ازپشت میزبلندشد
درحالی که ازشدت خشموغم صورتش به سرخی میزد گفت
_گند زدی به شبمون ماه بانو بدم گند زدی ،حالاباخیال راحت بشین غذاتو بخور

 

دایی به دنباله ی حرفش از اشپزخونه بیرون رفت
نگاه سنگینیو روم حس میکردم
سرموکه بلند کردم
ارکانودیدم 
نگاهش پرازنفرتوخشم بود
عجیب بود نبود
شایدم نبود، اون سنگ زنیو به سینه میزد که تموم این چهارسال براش مادری کرده بود

زن دایی با یه ببخشید
ازجاش بلندشدو با بوسیدن پیشونی ارکان  رفت بیرون
من مونده بودمو هانیو ارکان

دقایق طولانی سکوت محض بود
تااینکه هانی با ناراحتی روبه ارکان گفت
 

_ارکان این چه حرفایی بود راجب ملو زدی،خودت بهتر میدونی ملو هیچ تقصیری تواین ماجرا ندارهه

 

ارکان خیره بهم گفت
 

_خودش زبون دارهه نیاز به وکیل وصیم ندارههه ، مطمعن باش اگه بی گناه بود منوهمینجا میشست میزاشت کنار

 

برای دومین بار چشام از لحن بی احساسش پرشد
سرموبلندکردمو خیره توچشاش گفتم
 

_من هیچوقت نمیخواستم سهندبخاطرمن بزارهه برهه یا زن دایی به این حالو روز بیوافته،بیشترازتونه ولی اندازه ی تو زنداییو دوس دارم،به گردنم حق دارهه بنظرت الان خوشحالم ازاین وضع؟!

 

پوزخندی زد
 

_دست بردار ازاین ننه من غریبم بازیات،هیچکی نشناستت من یکی خوب میشناسمت

 

عصبی بابغضی که درحال خفه کردنم بود دادزدم
 

_چندسال باهام زندگی کردی هان چندسال باهام بودی که  از شناختنم دم میزنی،د لعنتی چی میدونی ازمن‌ از زندگی گوهم،هیچی نمیدونی میشنوی ،بخدا هیچی نمیدونی

 

پوزخندش عمق گرفت
 

_نمیدونم و نمیخوامم بدونم

به دنباله ی حرفش از اشپزخونه زد بیرون
با رفتنش بغضم بی هوا شکست
هانی بی حرف منوتو بغش کشید
 

_هیش قربونت برم،هیش نفسم ولش کن بچه اس عقلش نمیرسه چی میگه تو به دل نگیر

_هانیی...

_جونم..جون هانی

 

_دیدی چیابهم گفت

 

_فداتبشم ول کن میگم، اون الان عصبیه یه چیزی میگه توچرا به دل میگیری

 

_هانی دارم خفه میشم،بریم ازاینجا

 

_باشه عزیزم...بریم

...
مانتوشالمو از رومبل چنگ زدموسریع پوشیدمش
 

همراه هانی بدون خبردادن به کسی ازخونه زدیم بیرون،دقیق موقع خارج شدن ازحیاط

نگاهم ناخداگاه به سمت بالکن کشیده شد

درست حدس زدم،اونجابود(ارکان منظورشه)
 

سیگار باریکی لای انگشتاش بودو تکیه داده بودبه دیوارو رفتنمون رو تماشامیکرد

 

نگاهموکه دید،روشو برگردوندو سمت دیگه ای رو نگاه کرد

پوزخند تلخی کنج لبم نقش بست

انتظار دیگه ای ازش نداشتم

با کشیده شدن دستم توسط هانی

نگاه خیسمو از ارکان گرفتمو همراهش ازحیاط بیرون اومدیم

 

بی صداخندیدم
 

_منم خوبم توخوبی

 

چشم غره ای بهم رفتو یدونه پس گردنی محکم بهم زد
که صدای آخو اوخم رفت هوا
 

_دستت بشکنه،دست نیس که بتکه بتک

 

بلندخندید
 

_میدونی چقد دلم برات تنگ شده بودهاپوکومارم،میدونی چقد ازدوریت آبغوره گرفتم لعنتی

 

بادوتا انگشتم لپشوکشیدم
 

_دیوث من نمیتونستم بیام،توکه میتونستی بیایی چرایه سر بهم نزدی

 

لباشو مظلوم جلوداد
 

_جون تو وقت واسه سرخاروندنم نداشتم،بعدم مگه بدون آقاییم میتونم جایی برم

 

ادای عق زدن دراوردم
 

_عق حالم بهم خورد،آقاییم زارت

 

باخنده زد توپهلوم
 

_کوفت بجای مسخرع کردن من، بنال ببینم کی رسیدی،چرا خبرم نکردی نفله

 

_دیشب رسیدم،دیگه دیروقت بود گفتم یدفعه ای صبح بیام

 

_این یه بارو به بزرگی خودم میبخشمت دیگه تکرار نشه

_ببندبابا،،،منوببین تومگه فردا عروسیت نیس اینجا چه غلطی میکنی

 

_هوفف والا به این افشاری اسکل گفتم به کسی وقت ویزیت نده،انگار نه انگار ،به ده نفروقت داده مجبورشدم بیام

 

_بیخیال بابا،بپوش  بپیچون  بریم خرید

_اوک،وایساالان میام


....
نمیدونم چقد این پاساژ اون پاساژ رفتیم تا بالاخرهه لباس مدنظرمو پیداکردم
یه لباس شب مشکی بلندودوبنده چشمموگرفت

هانی که نگاه خیره امو روش دید
به طرف اتاق پرو هلم داد
 

_چهارساعته داریم مثل اسب راه میریم،همینوپرو کن جون جدت بریم

 

_باشه بابا برو بیارش

 

هانی لباسواوردومنم بی معطلی پوشیدمش
فیت تنم بودوخیلی بهم میومد
بعداز خریدن لباس
ازپاساژ بیرون اومدیم
خداروشکر هانی خریداشو ازقبل کرده بودوگرنه دهنمون سرویس بود

خلاصه
بعدازگرفتن کفشوکیف ست لباسم
راهی خیابون شدیم
منکه ماشین نداشتم قبل رفتن فروخته بودمش
هانیم بخاطر شلوغی خیابوناوترافیک پورششونیاورده بود

منتظر تاکسی بودیم
هوا بدجور سوز داشتویه جاوایستادنی  ادم یخ میزد
ازشانس گندمون هیچ ماشینی واینمیستاد
داشتم تودلم جدو‌اباد این راننده تاکسیارو مورد عنایت قرارمیدادم 

که یهو تویوتا هایلوکس مشکی رنگی جلوپامون بشدت ترمز کرد
هینی کشیدمو قدمی عقب برداشتم،هانی بدترازمن جیغ گوش خراشی کشید
 

روانی بود
یاچی
 

با حرص دادزدم
 

_هوشعع ،کوری یابو
 

_میخوام هانیو ببینم

 

سوالی نگام کرد
_شما

_باورکنم منویادت نیس افشاری

 

بادقت نگام کرد،یهوانگارکه یه چیزایی یادش اومده باشه ،مثل فشنگ ازجاش پرید
 

_عه خانم احمدی خودتونید،بخدا نشناختم الان به دکترخبر...

 

پریدم وسط حرفش
 

_لازم نکردهه،بعدازمریض بعدی میرم تو،گفتم بهت درجریان باشی

 

سری تکون دادوباچاپلوسی گفت
_پس قرارهه سوپرایزشون کنید،خیالتون راحت من یکی که  چیزی بهشون نمیگم

 

_ممنون میشم

 

یکم منتظر نشستم تا مریض داخل اتاق بیرون بیاد
یکم بعد دربازشدو پیرزنی عصا بدست ازاتاق بیرون اومد
ازجام بلندشدمو قبل ازاینکه دروببنده 
تقه ای به درزدمو رفتم تو

 

_بفرماییدتو

 

داشت تخت معاینه رو تنظیم میکرد

کارش که تموم شد،چرخیدسمتم
 

_خب ببینم مشکلتون....

 

بادیدن من، حرفش نصفه نیمه قطع شد
دقیقا مثل دایی ماتش برد
به ثانیه نکشید چشاش ازاشک پرشد
با ناباوری سرشو به چپوراست تکون داد

_این..این نمیتونه خواب باشه

 

همونطورماتش برده بود

دیگه بیشترازاین 
طاقت نیاوردم
دلم براش یذره شده بود
باقدم های بلند میزشو دور زدمو خودموبهش رسوندم
زودترازمن پرید توبغلم
باتموم وجود بغلش کردم

صدای گرفته وناباورش توگوشم پیچید
_ملووووووو
_هانیییییی

منوازخودش دور کرد
بادقت صورتمو بررسی کرد
بعد تابه خودم بیام
یه ماچ ابدار ازصورتم گرفت
قشنگ که تف مالیم کرد
 

بالاخرهه دست برداشت
 

_کجابودی کوصکشششش 
 

 چمدون رو  بازکردم
پاکتای سوغاتی رو گذاشتم رومیز
 

زن دایی بادیدن سوغاتیا لبخندمهربونی به روم زد
 

_دورت بگردم چرا خودتو توزحمت انداختی

 

لبخندشو بانیمچه لبخند جواب دادم
 

_این چه حرفیه فوقش دوتا دونه هدیه اس دیگه

 

_دستت دردنکنه عزیزم

زندایی مشغول وارسی کادو ها شد
برای هرکدوم یه چیزی گرفته بودم
برای دایی کراوات
برای زن دایی ادکلنولباس شب
برای پرستویه گردنبند دخترونه
برای ارکانم یه ساعت مارک،هعی چقد موقع انتخابش وسواس به خرج دادم
 

برای سهندم ست کمربندوکیف پول

دایی وارکان رفته بودن شرکتو‌پرستوام رفته بود مطبش
منوزن دایی فقط مونده بودیم

چمدون که خالی شد
ازجام بلندشدم
_ماه بانوخانم من دیگه باید برم،فردا عروسی هانیه درجریان هستین که

 

لبخندش باتموم شدن حرفم، عمیق ترشد
 

_ارع میدونم چندروز پیش کارت دعوت اورد،برو ولی شام بیا اینجا،هیچی نگوکه اعتراض قبول نیست

_اما....

_امابی اما برو کاراتو کن شب اینجایی

ناچار سری تکون دادم
_چشم

.....
بایه نگاه به راه رو جمعیت زیادیو میدی که همگی تونوبت برای ویزیت بودن

به میزمنشی که رسیدم 
مکثی کردم
منشی که همون افشاری ازدماغ فیل افتاده بود
بادیدنم بافیسوافاده گفت
_امرتون
 

_هنو نخوابیدین

پرستو ریلکس خیره به تلوزیون گفت
_ارکان ببند دارم فیلم میبینم

ارکان برخلاف انتظارم خندیدو کوسن مبلو به طرفش پرت کرد
_هی دکی برو بگیربخواب پوستت ازاینی که هست چروک ترنشه

پرستو چشم غره ای بهش رفتو کوسنو پرت کرد توصورتش
بااخی که باخنده از دهنش رهاشد
ناخداگاه خندم گرفت
که اینبار نگاه خیره اشو به من دوخت
از چشاش معلوم بود
مث سگ عرق سگی خورده
سرمو به معنی چیه تکون دادم که باهمون نیش باز شل و ول گفت
_ببند نیشتو،مسواک گرون میشه

 

لبخند حرص دراری تحویلش دادم
 

_به توچه مگه تو قرارهه پولشوبدی

ابرویی بالاانداخت
_جیب منو تو دارهه مگه...

 

_برو بگیربخواب بچه نصفه شبی بامن کل کل نکن

 

خمارسرتاپامو برانداز کرد
_جون تو  دوس دارم برما ولی خب بدجور زده بالا

 

چشاموبراش گرد کردم
چقد پررو بی حیابود
پرستو حواسش به فیلم بودو اصلا صدای اروم ارکانو نشنید،باصدای کنترل شده ای گفتم


_از وقت خوابت گذشته داری هزیون میگی بلندشوبروبخواب افرین

 

با لجبازی ابروشوبه معنای نه بالا انداختو خیره بهم باچشاش بهم اشاره کرد
نفهمیدم منظورشو
گیج سرموبه معنای چیه تکون دادم که باصدای بم شده ای گفت
_میخوام برماولی اون دوتا هلوی هفتادو پنجت بدجور رفتن رومخم 

با درک حرفش گونه هام ازخجالت سرخ شد
چرا اینجوری حرف میزد
چیزی خورده بود توسرش انگار...
درسته مست بودولی انتظار انقد وقاحتوازش نداشتم
پرستوهمچنان مشغول فیلم بود
بی اراده موهامو رو سینه هام ریختم تا کمتر تو دید چشای هیزش باشه که خیره بهم بی هواگفت
 

_هنوزم نوک سیخش مشخصه،نکنه دلش دهنمو میخواد

چیزی تودلم تکون سختی خورد لعنتی
چه مرگش بود
اصلامن چه مرگم بودکه بلندنمیشدم بزنم تو دهنش 
شاید هرکس دیگه ای غیراز اون بود دهنشو سرویس میکردم
ولی اون...
با چشم ابرو به پرستو اشاره کردم تاشاید جلو اون خجالت بکشه ولی انگار نه انگار با پررویی تمام زل زده بود به سینه هامو گه گاهی زل میزد توچشامو لباشو لیس میزد

هوففف بچه نبودم
سست عنصرم نبودم
ولی از همین نگاه لعنتیش بدجور داغ کرده بودم
با دستم بادی به صورتم زدم

واقعا یکم دیگه به نگاهش ادامه میداد خیس میکردم...
تکونی به پرستودادم
_پرستومن میرم بخوابم کارنداری

درحالی که نگاش خیره به Tvبود گفت
_نه فدات،برو بخواب

ازجام بلندشدم که همزمان ارکانم بلندشد
با چشای وق زده سرموبه معنی توکجا تکون دادم که باخنده گفت
_میخوام بخوابم نگاه دارهه

چیزی شبیه به فوش زیر لبم نثارش کردمو ازپله ها بالا رفتم
صدای قدم هاشومیشنیدم که دنبالم ازپله ها بالامیومد
به سمت اتاق مهمون حرکت کردم که اونم دنبالم اومد
حرفی نزدم
چرا که انگار منم بدم نمیومد ببینم قرارچیکارکنه
نزدیک  اتاق که رسیدم اومدم برم که بازوم از پشت کشیده شد
ضربان قلبم توصدم ثانیه بالارفتو هیجان وصف نشدنی تو تنم تزریق شد
سوالی با قلبی که ضربانش رو دور تندبود نگاش کردم که خم شد روصورتم
باچشای براق به رنگ شبش زل زد توچشام
فاصله ی صورتامون به سه سانتم نمیرسید
جوری که نفسای داغش روصورتم پخش میشد
 

نفس نفس زنون لب زدم
_داری چیکارمیکنی

پوزخندصدا داری زد
_اشتباه داری میری اونجا اتاق منه،اتاق مهمون سمت چپه

نفس حبس شده امو باتموم شدن حرفش بیرون فرستادم
چی فکرمیکردی پس ملودی احمق
اومدم حرفی بزنم که پوزخندش به خنده تبدیل شد 
همونطور خم شده روصورتم گفت
_نکنه جدی جدی فکرکردی قرارهه باهات...خخ

با گاز گرفتن لباش حرفشو قطع کرد
باچشایی که دو دومیزد نگاش میکردم که ادامه داد
_من یه چیزی گفتم تو جدیش گرفتی،واقعا فکرکردی قرارهه...ارع ملودی؟!

به معنای واقعی دلم میخواست زمین دهن بازکنه منوببلعه
لعنتی فکرمو خونده بود
انقد تابلو بودم یعنی
درحالی که ازشدت خجالت وضایع شدن سرخ شده بودم
عصبی دستشو به عقب هل دادمو ازش فاصله گرفتم
_من همچین فکری نکردم احمق

جوری دست به سینه نگام میکرد انگارکه مطمعن بود
من دقیقا همونطور که گفته،ازش انتظارداشتم
حرفی نزد
منم ترجیح دادم سکوت کنم
وگرنه باز دعوامون میشد
به سمت اتاقی که گفته بود
حرکت کردمو داخل شدم
چنان عصبی بودم که ازشدت حرص 
درو پشت سرم محکم کوبیدم

 

دوساعتی از تموم شدن کارا گذشته بود
داییو زن دایی رفته بودن بخوابن
منوپرستو بیداربودیم
از ارکانم خبری نبود
نصفه شبی معلوم نبود کجارفته
چشمم به فیلم درحال پخش بوداما تموم‌ فکرم پیش ارکان بود
یعنی کجارفته بود این موقع شب

_پرستو

پرستو منتظرنگام کرد
_جونم

_نمیدونی ارکان کجارفت،اصلا کسیودارهع برهه پیشش

پرستو بیخیال دستی توهوا تکون داد
_ارع بابا رفیق زیاد دارهه،نبین اداهاشو به هوای قهر رفته عشقوحال

گیج نگاش کردم

_عشقوحال

بی صداخندید
_اینجوریشونبین شیطونم درس میده،باورکن بیشترازصدتا دوس دخترداره،چندبارخودم گوشیشو جواب دادم

 

_بااین سن دوس دخترو میخواد چیکار

پرستو بلندخندید
_وای ملوخدانکشتت خب اونم مردی شده واسه خودش نیازای خودشودارهه،بعدم ندیدی چه هیکلی واسه خودش ساخته هرکی ندونه من یکی خوب میدونم این باشگاه رفتناش واسه جلب توجه

 

ناخواسته اخم کردم
هه پس بگو یه بارکی شده هرزهه دیگه
بی حرف به تماشای فیلم مضخرف درحال پخش،ادامه دادم

پرستو خمیازه ای کشید
_ساعت یکه نمیخوابی ملو

_خوابت میاد برو بخواب من بیدارم حالا حالاها

_نه منم زیادخوابم نمیاد

اومدم گوشیمو بردارم که همزمان
صدای چرخیدن کیلیدو بازشدن در هال اومد
برنگشتم ببینم کیه مطمعنا ارکان بود
بیخیال تکیه دادم به مبل
صدای قدم هاشو میشنیدم ولی توجهی نکردم
اومد نشست روبه رومو پارو پا انداخت
 

اخرین بشقابو‌تو سینک گذاشتمو همزمان پرسیدم
_نگفتی

سوالی  نگام کرد
 

_چیو

 

چشاموبراش توکاسه چرخوندم
 

_قراربود بعدشام راجب کی حرف بزنیم!!!

 

_اهان داداشم،سهند

 

سری تکون دادم که یهوساکت شد
دقیق نگاش کردم که اه پرافسوسی کشید 
 

_سهند بعدازرفتن تو دیوونه شد میخواست بیاد دنبالت،کلی دادو بیداد راه انداخت یادمه کل اسباب خونه رو ترکوند،باباهم نه گذاشت نه برداشت  گفت اگه بیاد دنبالت از فرزندی ردش میکنه

 

بابهت هینی کشیدم
که سری تکون دادوباغم ادامه داد 
 

_سهندم گفت یا میرهه سراغ تو یا خونه رو ترک میکنه،باباهم یه کلام گفت من پسری که چشش دنبال ناموس خودش باشه رونمیخوام

 

مکثی کردو درحالی که صورتش ازفرت بغض سرخ شده بود گفت
_ملودی،داداشم رفت گفت برنمیگردهه دیگه،دیگه ام برنگشت،باباهم اوردن اسمشو توخونه غدقن کرد،ملو مامانم پیرشد ازدوریش این بگو بخنداشو نگاه نکن ازتو داغونه،بعد سهند کل امیدوعشقشو بپای ارکان ریخت،تموم توجهش مال اون شد،هم من هم بابا شاهد رفتارمامان بودیم،مامان دقیقا با ارکان مثل سهند برخورد میکرد،حال خرابشو دیدی
ملودی اون دیگه طاقت ندارهه ارکانم ازدست بدهه


باافسوس چشاموبستم
من چیکارکرده بودم باهاشون
همش تقصیرمن بود
من لعنتی تموم مدت فکرمیکردم
اونا خوشحالو خوشبختن
درحالی که ....
اهی ازته دل کشیدم
_من...من متاسفم پرستو بخدانمیدونم چی بگم

لبخند مصنوعی زد
_منومامان ازش خبرداریم،رفته لندن،ولی خب بابا چیزی نمیدونه...توام هیچی نگو جون من

ته دلم یکم اروم شد 
لاقل فهمیدم حالش خوبه،فهمیدم مادرو خواهرش باهاش درارتباطن

....

عجبا چرا مثل بچه ها قهرکرد
بعدمیگه من بچه نیستم
هنوزم زود بهش برمیخورد
زود ناراحت میشد

بشقاب دست نخوردمو به عقب هل دادم که دایی خیلی جدی گفت
_ملودی ازپشت میزبلندشی نه من نه تو

_میل ندارم دایی

_همین که گفتم

هوفف
ناچار بشقابمو دوبارهه جلوم کشیدم که پرستو بانیش باز ابرویی بالاانداخت که سقلمه ای بهش زدم

_ببند

_غذاتوبخور تا به بابا نگفتم

زیرلب حرصی غرزدم
 

_خفه بگیر،غذاتو کوفت کن

 

زیپ فرضی دهنش رو کشیدکه زندایی چشم غره ای بهش رفت
از قیافه ی زندایی مشخص بود چقد نگرانو کلافه اس
دلیلش بی شک ارکان بود
اصلا فکرشم نمیکردم انقد ارکان تودل داییو زن دایی جاباز کرده باشه
صدایی ازدرونم گفت
وقتی دل تورو بردهه ،دل بردن از اونا که دیگه چیزی نیس

چندقاشق بزور نوشابه پایین دادمو ازپشت میزبلندشدم
بقیه ام غذاشون تموم شده بود پس دیگه دایی گیرنداد بهم
زندایی رو فرستادیم استراحت کنه چون معلوم بود سرش بدجور دردمیکنه
منو پرستوم مشغول جمع کردن میزو شستن ظرفاشدیم

کش موهامو بازکردمو موهامو رو شونه هام ریختم
جوری که زیاد سینه هام مشخص نباشه
لباسامم تو سبد رخت چرکا انداختم تا بعد بندازم لباسشویی

برگشتم هال
زن دایی درحال چیدن میز شام بود
به کمکش رفتم که همزمان اف اف به صدا دراومد


زن دایی بالبخندگفت
 

_ملودی دخترم تو درو بازکن من میزو میچینم،پرستوعه همیشه کلیداشو یادش میرهه

 

_چشم الان بازمیکنم

 

کلید اف اف زدمو درخونه روهم بازگذاشتم
بعدازچند دیقه پرستو غر غر کنان درحالی که تو کیفش دنبال چیزی میگشت گفت
 

_این بارونم چندروزهه  سرویسمون کردهه ها...مامان میگم...

سرشوبلندکردچیزی بگه که ساکت شد
بابهت سرتاپامو براندازکرد
_ملوووو

باخنده گفتم
_جونمممم

 

به ثانیه نکشیدکه دویید اومدپرید بغلم
اومدم منم بغلش کنم که ازم جداشد یدونه محکم زد توپهلوم

_میکشمتت خررررر

 

بادلتنگی نگاش کردم
 

_هلاک ابراز علاقه اتم

 

درکمال تعجب بغض کرد 
 

_خیلی نامردی ملو،خیلی...

به دنباله ی حرفش ازکنارم ردشدو رفت تو
این یعنی قهرم وبیا نازموبکش
خلاصه ی کلام پدرمنو زنداییو دراورد تا اشتی کرد

میزکه حاضرشد همگی دورش نشستیم
اخرین نفر ارکان بودکه بهمون پیوست
ازهردری حرف زدیم
امابرام عجیب بود چرا کسی از سهند حرف نمیزد
پرستو بغل دستم نشسته بود
اروم خم شدم سمتشو دم گوشش زمزمه کردم
_پرستو سهند کجاس

هینی کشیدو با چشای درشت شده نگام کرد
_هیشش دخترمگه از جونت سیرشدی
 

_چی میگی میگم س..
 

_بعدازشام حرف میزنیم الان هیش شو
 

 

_حرفی هست بلند بگید مام بشنویم

 

ارکان بود که این حرفوزده بود

لبخند حرص دراری زدم

_مطمعن باش اگه مربوط به توبود بلند میگفتیم،پس بدون ارتباطی به توندارهه گلممم

 

گلم رو دقیقا با لحن خودش گفتم که اخماش توهم رفت

_منکه نگفتم راجبه منه فقط گوشزد کردم درست نیس توجمع درگوشی حرف بزنین ماشالله ۳۰سالته این چیزارو خودت باید بدونی نیاز به گفتن من نیس

 

لعنتی داشت سنمو مسخرعه میکرد

اینبارمن بودم که اخمام رفت توهم

 

_اولا من۲۹سالمه نه۳۰،بعدشم کسی ازشمانظرنخواست پس الکی برا من نطق نکن بچه جون

 

باچشای به خون نشسته ضربه ای به میز زد که زندایی بنده خدا ازجا پرید

_به من میگی بچههه ارعععع

 

ازصدای بلندو عصبیش جاخوردم‌ ولی کم نیاوردم

منم مثل خودش توجام وایستادم

_بنظرت جزتو بچه دیگه ای توجمع ماهست؟

 

چنان برزخی نگام کرد که گفتم الانه بیاد خفم کنه

معلوم بود بدجور رو این موضوع حساسه

اومد جوابموبده که باصدای بلند دایی هردو ساکت شدیم

_بس کنین باهردوتونم،بشینین سرجاتون سفرهه جای دعواس مگه

 

اینبار به من نگاه کرد

_ازتو انتظار نداشتم ملودی

 

خجالت زدهه توجام نشستم که اینبار روبه ارکان غر زد

_کجای تربیت من اشتباه بود ارکان هان،با کسی که ازت کم کم ۷ .۸سال بزرگترهه اینجوری حرف میزنی افرین ارکان افرین پسرم خوب به مهمونمون به دخترعمه ات احترام گذاشتی

 

ارکان عصبی نگاش کرد

_بامن مثل بچه ها حرف نزن،بعدم مهمون عزیزتون اول بحثو شروع کرد نه من

 

دایی کلافه نفسی گرفت

-خیلی خب بشین سرجات غذاتوبخور

 

ارکان گوشیشو از رومیز چنگ زد

_خیلییی ممنونن صرف شد

 

به دنباله ی حرفش با قدم های بلند از اشپزخونه بیرون زد