رمان درتلاطم تاریکی133

fati.A fati.A fati.A · 1404/5/2 09:48 · خواندن 3 دقیقه

باصدای زندایی حواسم معطوفش شد
 

_خیلی خب مادر من برم توام لباساتو...

 

مکثی کرد با چشای ریز شدهه بهم خیره شد 
نکنه شک کرده باشه

وای نه

_گردنت چیشده

با حرفی که زد
حس کردم قلبم اومد تودهنم
خدایا حالا چه جوابی بهش بدم
باتته پته گفتم
_کجام

جلو اومدو قسمتی از گردنم رو لمس کرد
 

_اینجات،خیلی بد کبودشده

فاک
گردنم کبودشده بود
پس چرا ندیدم
دستی رو قسمتی که اشاره کرد کشیدم
_اها تازهه یادم افتاد دیشب پشه نیشم زد،حتما بدزدهه کبود شده

زندایی اهانی زمزمه کردوبحث روخاتمه داد
این اهان گفتنش همون معنای خرخودتیو میدادچرا که لحنش پراز کنایه بود


با رفتن زندایی حرصی به سمت حموم رفتمو درو بدون زدن بازکردم
اومدم بتوپم به ارکانو‌کل حرصمو سرش خالی کنم
که بادیدن چشای بسته و سرکج شده اش ساکت شدم
خدای من خوابش بردع بود
چقد مظلومانه خوابیده بود،دقیقا مثل بچه ها

لبخندکوچیکی رو لبام نقش بست
درسته هیچ‌ اعترافی ازش نشنیدم ولی خودمم میدونستم چقد این پسرکوچولوی لجبارومغرورمو دوس داشتم
جلورفتم دستمو بین موهای فرش فرو کردم
ارومو ملایم نوازشش میکردم که تکونی خورد
ملایم صداش زدم
_ارکان،بلندشو باید بری تادوبارهه زندایی نیومده

خوابالو چشاشو بازکرد
بادیدن من تو نزدیکی خودش ،لبخند جذابی زد گه دلم براش رفت
_یه بوس بده برم

اخمی کردم
_بلندشوبرو ببینم برامن شرط میزارهه

شونه ای بالاانداخت
_باشه میرم چیزی که زیادهه کوص

ابروهام از وقاحتو بیشوریش بالاپرید
_تووو...تو الان چی گفتی

باخنده چشمکی زدو از جاش بلندشد
تا بفهمم چیشده پابه فرارگذاشت
من موندمو چشای گرد شدم

...
یک هفته بعد

_هانی سرموخوردی لامصب میگم همچی پشت سرهم اتفاق افتاد نشدخبربدم چرانمیفهمی


صدای عصبیو دلخورش تواتاق پیچید
_بابات و داییت تصادف کردن،بابات فوت شدو داییت رفت کما،یه نفرقصد جون داییتو کردو شمارفتین دنبالش،بعدمیگی چیزی نشده،فرصت نشد ،،به توام میگن رفیق ،من چی بودم برات چغندر؟؟!!!

دستشو تو دستم گرفتم
_هانی نکن اینجوری بخدا حوصله ندارم،،تازهه رفته بودین ماه عسل،خرابش میکردم؟،اصلا خودت بودی چیکارمیکردی هوم خودتو بزار جای من

اخمی کردو با بغض گفت
_من اگه بودم پیش خودم میگفتم یه خری هس که از قضارفیقمه، بجهنم که رفته ماه عسل باید بیاد تو این روزای سخت کنارم باشه،نه اینکه...


ادامه ی حرفشو‌خورد
دستمو  محکم پس زدو به طرف درپاتندکرد
هرچقد صداش زدم واینستاد
هوفف اینم از شانس ماس
نمیگم حق ندارهع ،دارهه ولی من تاالانم زیادی ازش توقع داشتم
اونم زندگی دارهه شوهردارهه
قرارنیس که اونارو ول کنه بچسبه به من

با یه پوف بلند
از مطب زدم بیرون
بماند که هانی غیب شدوتا زمانی که برمم پیداش نشد

سوارماشینم شدم
ماشین رو به سمت خونه ی دایی ایناروندم
چراکه فعلا اونجا میموندم
یادهه چندروز پیش افتادم
زمانی که از ارکان قول گرفتم،به هیچکس از رابطمون چیزی نگه اونم بی چونو چرا قبول کرد.
هنوزم از احساساتش مطمعن نبودمو حتی به اینکه این رابطه رو بخاطر هوس قبول کردهه باشه،شک داشتم

ولی خب نمیخواستم تا خودش حرفی نزده
حرفی ازاین موضوع بزنم
مهم این بودکه من کنارش حالم خوب بود
بقیه اش اهمیتی نداشت

حال دایی بهتر شده بود
زندایی اما ازاون روز که کبودی گردنمو دیده بود باهام سرسنگین شده بودو بیشتر دورو ورم میپلکید
بخاطر همین نمیتونستم حتی چند دیقه ام با ارکان تنها حرف بزنم
این وسط فقط پرستو بودکه بدون کارداشتن باکسی  اول صب میرفت سرکارو اخر شب میومد خونه
هم من هم دایی فعلا بیکاربودیم
ارکان اما یه پاش شرکت بود یه پاش دانشگاه

باصدای زنگ گوشیم ازجاپریدم
کی بوداین وقت ظهر
بی حوصله ایکون سبز رو کشیدم
_بله بفرمایید

صدای سپهر رفیق ارکان توگوشی پیچید
_سلام خانم احمدی خوب هستین خانواده خوبن

تعجب کردم 
سابقه نداشت بهم زنگ بزنه
_سلام ممنون،شماخوبین،کاری داشتین؟

مکثی کرد
_راستش اتفاقی افتاد که لازم بود بهتون اطلاع بدم

_چیشدهع

_دیشب رأس ساعت۱۱شب یه نفر میاد اتاق قاسم طهماسبوقصد جونشومیکنه

بابهت هینی کشیدم
_چطوررر ممکنه چراا

نفسی گرفت
_هدفشون فقط ساکت کردن قاسم برای همیشه  بودهه وگرنه چه خصومت شخصی میتونه باهاش داشته باشه

_نگید که فرارکرد

_متاسفانه فرارکرد اماموقع رفتن کارت کوچیکی از جیبش افتاد،احتمال میدم صاحب این کارت باقاسم در ارتباط باشه

تشریف بیارید اینجا تا راجبش حرف بزنیم

باشه ای زیر لب گفتمو تماس رو قطع کردم
شک نداشتم یه خبرایی هست

کسی که پشت این قضیه اس خطرناک تر از اون چیزی هست که فکرشومیکردم


شماره ی ارکان رو گرفتم بعداز دوبوق صدای پرانرژیض توگوشی پیچید
_به سلامم ملودی خاتم چه عجب یادی ازما. کردی

_سلام،ارکان اب دستته بزار زمین بیا کلانتری

صدای نگرانش توگوشی پیچید
_چرا چیشده

_راجب پرونده ی قاسم طهماسبه


.....