رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

درو با کلید بازکردموداخل شدم
خونه غرق درتاریکی بود
همجاپراز گردو خاک بود
تعجبی نداشت
چهارسال زمان کمی نبود
حتی رویه ی مبلاکاملا سیاهو خاک خورده بود
اونقدی خسته بودم که نانداشتم تا اتاقم برم چه برسه بخوام خونه رو تمیزکنم
تنهاکسی که سراغ داشتم
آمنه خانم بود،زن نظافت چی که قبلا هفته ای یه بار میومد خونه ارو تمیز میکرد
گوشیمواز توکیفم دراوردمو
باکمی جستجو تو مخاطبینم شمارشوپیداکردم
یکم طول کشید بشناستم ولی خب بالاخرهه شناخت 
قرارشد تا نیم ساعت دیگه اینجا باشه
نفس راحتی کشیدموخودمو به اتاقم رسوندم
تختم همونطور دست نخورده مونده بود
بایه نگاه کلی راهموبه سمت اتاق ارکان کج کردم
درسته چندماه بیشتر تواین اتاق موندگارنبود ولی من هنوز اون اتاقو متعلق به اون میدونستم
درو بازکردمو رفتم تو
تختش درست مثل روز اخری که اینجابود،بهم ریخته بود
اه پرافسوسی کشیدموخودمو روتخت پرت کردم
بوی خوش عطری که براش گرفته بودم
مشاممو پرکرد
نفس عمیقی کشیدمو سرمو رو بالشتش گذاشتم
همزمان نگاهم به سمت قاب عکس کوچیکی که کنارتخت روعسلی بود افتاد 
تنهاعکس دونفرمون
درواقع تنهاعکسی که ازش داشتم
درست وقتی که ازمطب پرستو برگشتیم
این سلفیو گرفتموظاهرش کردم
خیره به چهره اش از توقاب عکس شدم
نگاهش اونقد شفاف ومعصوم بودکه انگار واقعا داشت  نگام میکرد 
قطره ی اشک سمجی از گوشه ی چشمم بیرون چکیدو درست رو بالشتش فرود اومد
چشام رو باغم بستم
بزودی میدیدمش
پس نباید انقد ضعیفو احساسی برخورد میکردم
احتمالا اون تاالان کلی باگذشته ،فرق کرده بود
 

به درد نخورای احمق
شقیقه ام رو اروم فشوردم
لعنتی از روزی که ارکان رفته بود سردردای منم برگشته بود
ارکان
چه اسم غریبی
شده بودشبوروزم ولی انگار یه خاطره ی شیرین بودکه هیچ ردو نشونه ای ازش باقی نمونده بود
جوری ازش دورو بی خبربودم که انگار اصلا ازاول وجود نداشته

باصدای لارا ازفکرای بی سروته ام بیرون اومدم
 

_دکتر به کمکت نیازداریم،مریض اتاق ۱۱۲ تشنج کردهه

 

شوکه نگاش کردم
الان اینومیگفت
 

بااخم دادزدم
_دکتر ادموند رو خبرکن زوددد

 

تن تن سری تکون داد
باعجله ازاتاق بیرون زدمو به سمت راه رو‌ دویدم
راه رو مثل همیشه شلوغ بود
چندنفریو پس زدم تا به اتاق۱۱۲رسیدیم
بی معطلی داخل شدم
دوپرستار دستای رز رو گرفته بودنو اون بشدت میلرزیدو کف سفیدی ازدهنش خارج میشد
جلو رفتمو سرش رو تنظیم کردم پارچه ای که کنارتخت بودو برداشتموکنارش وایستادم.
قبل ازاینکه فکش قفل کنه یا از فشار زیاد دندوناش خورد بشه،پارچه رو تودهنش گذاشتم
همون موقع در بازشدو ادموند که پیرمردی بیش نبود داخل شد

به کمک هم کارای لازم رو انجام دادیمو بالاخرهه از اتاق بیرون اومدیم
ادموند خسته نباشیدی بهم گفتو منم باتشکر کوتاهی راهی اتاقم شدم
چهارسال تموم اینجا پدرم دراومده بود 
اصلا وقت ازاد نداشتم
شبا ده بزور میرفتم خونه و صبح ساعت شیش باید خودمو میرسوندم بیمارستان

بایه نگاه به ساعت متوجه عقربه های ساعت شدم که دهو نیم رو نشون میداد

کیفم رو رودوشم جابه جا کردمو به سمت ماشینم رفتم
ماشینی که درسته مدل بالایی نداشت
اما تواین مدت اخ هم نگفته بود

....
کلافه موهامو چنگ زدم
_هانی فداتشم بیخیال شو،خودت میدونی من نمیتونم برگردم

صدای دلخورو عصبیش امونم نداد 
_ملو بخدا یدونه میزنم صدای سگ بدیا،د دارم میگم عروسیمه نفهم یعنی نمیخوای بیایی عروسی خواهرت انقد بی مرامی

 

_خودت میدونی نمیتونم

 

_باشه دیگه اصرارنمیکنم خود دانی اما ملو بجون مامانم دیگه اسمتم نمیارم حتی این اخرین زنگم بود،خدافظ

 

_هانی..‌

 

صدای بوقای ممتدد نشون از قطع کردنش میداد
پوف بلندی کشیدمو خودمو پرت کردم روتخت
انقد خودخواه بودم که حاضرنبودم بخاطر خودم به عروسی تنها دوستم کسی که ازخواهرخودم بیشتربهم لطف کرده بود برم
تواین دنیا فقط هانیوداشتم اگه نمیرفتم عروسیش اونم از دست میدادم
ناچار شمارشوگرفتم
بعداز چندبوق بالاخرهه جواب داد
_امرتون

 

_خرنشوقهرم نکن،برای فردا بلیط میگیرم

 

صدای جیغ خوشحالش باعث شد گوشیو از گوشم فاصله بدم
 

_خرخودمی عانه یعنی عشق خودمی ،میدونستم میاییی یدونه اییی

اروم خندیدم
_خیلی خب لوس نشو،گفتی دوروز دیگه اس دیگه؟

 

_ارع میوافته پنجشنبه

 

_خوبه فقط هانی من موندگارنیستم بخدا بعد عروسی بهونه بیاری چرتوپرت بگی گوشم بدهکارنیس برمیگردم خب

 

_باشه بابا نترس بیا که دلم واست یذرهه شده

 

بعداز مدت ها دل بی صاحبم طاقت نیاوردو غرور و کنارگذاشتم
_از ارکان چخبر

صدایی ازش نیومد
داشتم به قطع شدن تماس شک میکردم که صدای شیطونش توگوشی پیچید
_خودت میایی میبینیش

 

_حالاتوبگی چیزی ازت کم میشه

 

_نمیگم، راس میگی از زن داییت بپرس ناسلامتی پسرداییته ها

 

باتشرصداش زدم
_هانییی

 

بلندخندید
_جونم،من باید برم ملو کاردارم

 

_اوک بای

....
تواین چندسال یه بارم از زن داییو دایی یا حتی هانی راجب ارکان نپرسیدم
به دلیل نامشخصو احمقانه ای که خودمم ازش بی خبربودم
باخودم قرارگذاشته بودم نه حرفی از ارکان بزنم نه سوالی ازش بپرسم
چقد سخت بود اعتراف این حرف
چقد بد بود
رسیدن به حرف بابا
من دل باخته بودم
درست از روزی که اون موجود پشمالوی کوچیکودیده بودم دلم براش لرزیده بود
هیچ دکتری عاشق بیمار روانیش نمیشد
انگار من اولیش بودم
باگذشت دوسال بالاخرهه اعتراف کردم که عاشق اون موجود کوچولو شده بودم
حالا قراربود بعداز چهارسال برگردم 
به کشوری که اون توش نفس میکشه
به خونه ای اون توش زندگی میکنه
بدتر ازهمه باداشتن ۲۹سال سن هیجان مسخره ای توخودم حس میکردم
ارکان الان باید۲۲سالش میبود
چقد کنجکاوبودم ببینمش
یعنی تغییرکرده بود
یاهنوز همون شکلی بود؟!
یعنی اگه منوببینه بازم بهم میگه مامان
صدای بدجنسی ازدرونم گفت
کاش بازم بگه مامان
کاش بازم بشه پسرم
تابتونم دوبارهه داشته باشمش

 

قبل از تیک اف هواپیما گوشیمو خاموش کردم
چرا که ستارهه گوشیمو سوراخ کرده
بود
چقد بدم میومد از این توجه های مادرانه ی الکیش
چقد حال بهم زن بود این اداهاش
هه
دنبال چی بود
پول بیشتری 

ارثی که بعدهاقراربودبهم برسه
اونکه شوهرپولداری داشت 
تو بهترین کشور بهترین خونه رو داشت
پس چه مرگش بودکه دست ازسرمن برنمیداشت
مسخرعه بود
بعدازده سال یادش افتاد یه بچه دارهع
یادمه درست شب تولد۱۸سالگیم بودکه بهم زنگ زد
 

هنوزیادم نمیرهه چه جوری شوکه شده بودم 

جوری که ساعت ها به یه نقطه خیره بودمو تا چندروز باکسی حرف نزدم
البته کسی منظورم هانیه
چون من به غیرازاون کسیو نداشتم
باباهمیشه موقع خالی کردن حرصوعصبانیتش سراغم میومد
من اکثرا تنهابودم
.....
(چهارسال بعد)

صدای بلند پیرزنی که به امریکای لاتین فوش میداد
کل سالن رو پرکرده بود
جیکوب بی نوا تموم تلاششو میکرد تا بلکه یه کمم شده ارومش کنه اما اون انگار نه انگار
امروز روز مضخرفی بود
سردرد لعنتیم امونموبریده بود
دلم میخواست اون زن لعنتی رو خفه کنم
چندنفری نمیتونستن اون پیرزن دیوونه رو مهار کنن

 


(دوروز بعد)
برای اخرین بار نگاهم به سمت هانیو‌پیمان کشیده شد
چقد دلم براشون تنگ میشد
جای داییو زن دایی خالی بود
چقد بهشون اصرارکردم تا نیان
اگه میومدن مجبور میشدن ارکانم بیارن
اونوقت من عمرا میتونستم قدم از قدم بردارم
هاشمیو از دور دیدم که مثلا نامحسوس منو میپایید
جای تعجب نداشت
مطمعنا بابا ازش خواسته بود به بدرقه ام بیاد
واخرین امارمو بهش گزارش بده
نگاهم که دوبارهه به سمت هانی کشیده شد
پوزخندتلخم بادیدن صورت غمگینش پرکشید
باغم دستی براش تکون دادمو بالاخرهه بعداز دقایق طولانی دل کندموراهی هواپیماشدم

..‌.
روصندلی مدنظر نشستم
نگاه خیره ام از شیشه ی گرد هواپیما به بیرون خیره بود
اسمون شب از ستاره های کوچیکو ابرا پربودوحس ارامش رو بهم تزریق میکرد
چشاموبستم
حرفای اخربابا برای صدمین بارازذهنم گذشت


_بهت اجازه ی خروج ازکشورو میدم اما فقط به یه شرط ،اول ازهمه باید رو کارت تمرکز کنی، اصلا برام مهم نیس باکی حرف میزنی یا باکی میلاسی فقط جنده بازی درنیاریوپرده اتو بگاندی کافیه،اینم توگوشات فرو کن فقط وفقط بخاطر فراموش کردن اون توله سگ  محمد میزارم بری،پس وقتی برمیگردی که خبری ازعشقوحسای کوصشرت ،نباشه

 

سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی
نهایت توجه بابا
همین بود
فقط نمیخواست به کسی دل ببندم
درحالی که براش مهم نبود
خودش چه بلایی سر قلبوروحم اورده بود 
 

ملافه ی تو دستشو رو شونه هام انداخت
 

_خبرمرگم خواستم این دوروزو کنارت باشم توی بی عاطفه چی میفهمی از رفاقت

برگشتم سمتش
حق بااون بود
من خیلی باهاش بدبودم
درحالی که اون رفاقتو درحقم تموم کرده بود
بی حرف جلو رفتمو کشیدمش تو بغلم

 

_ببخش

صدای خنده ی مصنوعیشم باعث نشد بغضشو حس نکنم
 

_من به تو چی بگم هان 
 

_هیچی میدونم دلت برام تنگ میشه

 

بامشت زد به بازومو از بغلم بیرون اومد
 

_میمیری بگی توام دلت برام تنگ میشه عنتر

 

بی جون خندیدم
 

_دلم برات تنگ میشه هانی

لباشو جلودادو با بغض اشکاری گفت
 

_منم دلم تنگ میشه،خدا لعنتت کنه واسه چی میخوای بری آخه

دستشو تو دستم گرفتم
 

_مجبورم
 

_مگه چاقو گذاشتن زیر گلوت کی مجبورت کردهه بگو خودم ننه اشومیگام

 

باخنده زدم توسرش
 

_کوفت دیوونه،هیچکی مجبورم نکرده خودم میخوام برم ،حالا خوبه گفتم همچیو بهت

 

_ایش دستت بشکنه ملو کله ام ترکید

.....

قبل از اینکه از تصمیمم منصرف بشم
باقدم های بلند ازش دور شدمو از اتاق زدم بیرون
پله ها رو دوتا یکی پایین اومدم
به هال که رسیدم
نگاه خیره ی زنداییو دایی بهم دوخته شد
اما من بدون لحظه ای درنگ
کیفمو چنگ زدمو از خونه زدم بیرون
هیچکس حرفی نزد
حتی خداحافظیم نکردم
فقط دویدم
مثل پرنده ای که از قفس فرارکرده 
ارع
منم فرارکرده بودم
از خودم
از وابستگی که داشت تو دلم شکل میگرفت از ارکانی که نگاه خیرو اشک الودشو از پشت پنجره ی اتاقشم دیدم
من از تموم اینا فرارکردم

....
رعدو برق بلندی اسمون ابریو تاریک شب رو روشن کرد
بارون همچنان میبارید
باد قطره های بارون روبه سمت سرو صورتم هل میداد
خیس خیس شده بودم
ولی هنوزم نمیخواستم از بالکن دل بکنم
صدای غرغر هانی برای هزارمین بار بلندشد
 

_سرویس کردیاخودتو د گمشو بیا تو خیس اب شدی

 

_ملو خررر باتوام سرمامیخوری نفهم

حضورش رو که تو بالکن کنارم حس کردم
باصدای خش دارو تو دماغی که خبر از سرماخوردگی شدیدم میداد نالیدم
 

_معنی میخوام تنها باشمو میفهمی یا نه اونقد بی شعوری که حالیت نیس همچین چیزی
 

نفسی گرفتم
سعی کردم مثل همیشه احساساتمو پشت نگاه سردوبیخیالم پنهون کنم

_ارکان،ببین پسرم،نمیدونم چطور بگم اصلا ازکجاشروع کنم اما،باید بگم
من...من دارم میرم از ایران

لحظه ای مکث کردم
سرمو که بلندکردم
نگاهم توچشای ناباورش گرهه خورد
نباور سرشو به چپو راست تکون میداد

_چی داری میگی مامان...شوخیه...مگه نه

پریدم وسط حرفش
_بس کن ارکان،ادای بچه های ده ساله رو درنیار تو ۱۷سالته پس مثل یه مرد رفتارکن

به ثانیه نکشید چشاش از لحن سردو جدیم
پراز اب شد
_مامان

_من مامان تونیستم،مامان تو فوت شده،من الان فقط دخترعمه ی توام ،دیگه به من نگو مامان،منم دیگه پسرم خطابت نمیکنم

_چرا..چرا اینجوری حرف میزنی..چرا انقد عجیب شدی،مامان من کاری کردم،کاربد کردم،اصلا کتکم بزن تنبیهم کن ولی.. اینجوری حرف نزن

بغضی که ناخواسته داشت نفسمو قطع میکردو به سختی فرو دادم
از جام بلندشدم
ضربه ی اخرو زدم 
_مثل بچه ها حرف نزن ارکان،توکاری نکردی من دارم میرم درمان تو تقریبا تموم شده،من تموم این مدت فقط دکتر توبودم،درمانت کردم،الانم میخوام برم، برگشتنو موندنم معلوم نیست،فقط ازت میخوام به جبران تموم کارایی که برات کردم درس بخونی اینده اتو بسازی،من از بچه های ترسو احمق بیزارم،شاید یه روز برگردم اما اون روز اگه ببینم هیچ پیشرفتی نکردی هیچوقت به دیدنت نمیام

باصورتی که از سیل اشکاش خیس شده بود
از روتخت بلندشدو خودشو بهم رسوند
تابه خودم بیام دستاش دور کمرم حلقه شدو سرموچسبوندبه سینه اش

_مامان...توروخدا نرو...تنهام نزار..قول میدم پسرخوبی بشم برات...قول میدم...

باکلی جنگ بین دلو عقلم
دستاشو از دورم پس زدم
_ملودی

گیجوغمگین با چشای بارونی نگام کرد که حرفمو اصلاح کردم
_ملودی،اسمم ملودیه،مامان صدام نزن دیگه

_ملودی؟!

_ارع

_هرچی بخوای صدات میزنم..فقط نرو

قدمی به عقب برداشتم

_متاسفم