رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

دوساعتی از تموم شدن کارا گذشته بود
داییو زن دایی رفته بودن بخوابن
منوپرستو بیداربودیم
از ارکانم خبری نبود
نصفه شبی معلوم نبود کجارفته
چشمم به فیلم درحال پخش بوداما تموم‌ فکرم پیش ارکان بود
یعنی کجارفته بود این موقع شب

_پرستو

پرستو منتظرنگام کرد
_جونم

_نمیدونی ارکان کجارفت،اصلا کسیودارهع برهه پیشش

پرستو بیخیال دستی توهوا تکون داد
_ارع بابا رفیق زیاد دارهه،نبین اداهاشو به هوای قهر رفته عشقوحال

گیج نگاش کردم

_عشقوحال

بی صداخندید
_اینجوریشونبین شیطونم درس میده،باورکن بیشترازصدتا دوس دخترداره،چندبارخودم گوشیشو جواب دادم

 

_بااین سن دوس دخترو میخواد چیکار

پرستو بلندخندید
_وای ملوخدانکشتت خب اونم مردی شده واسه خودش نیازای خودشودارهه،بعدم ندیدی چه هیکلی واسه خودش ساخته هرکی ندونه من یکی خوب میدونم این باشگاه رفتناش واسه جلب توجه

 

ناخواسته اخم کردم
هه پس بگو یه بارکی شده هرزهه دیگه
بی حرف به تماشای فیلم مضخرف درحال پخش،ادامه دادم

پرستو خمیازه ای کشید
_ساعت یکه نمیخوابی ملو

_خوابت میاد برو بخواب من بیدارم حالا حالاها

_نه منم زیادخوابم نمیاد

اومدم گوشیمو بردارم که همزمان
صدای چرخیدن کیلیدو بازشدن در هال اومد
برنگشتم ببینم کیه مطمعنا ارکان بود
بیخیال تکیه دادم به مبل
صدای قدم هاشو میشنیدم ولی توجهی نکردم
اومد نشست روبه رومو پارو پا انداخت
 

اخرین بشقابو‌تو سینک گذاشتمو همزمان پرسیدم
_نگفتی

سوالی  نگام کرد
 

_چیو

 

چشاموبراش توکاسه چرخوندم
 

_قراربود بعدشام راجب کی حرف بزنیم!!!

 

_اهان داداشم،سهند

 

سری تکون دادم که یهوساکت شد
دقیق نگاش کردم که اه پرافسوسی کشید 
 

_سهند بعدازرفتن تو دیوونه شد میخواست بیاد دنبالت،کلی دادو بیداد راه انداخت یادمه کل اسباب خونه رو ترکوند،باباهم نه گذاشت نه برداشت  گفت اگه بیاد دنبالت از فرزندی ردش میکنه

 

بابهت هینی کشیدم
که سری تکون دادوباغم ادامه داد 
 

_سهندم گفت یا میرهه سراغ تو یا خونه رو ترک میکنه،باباهم یه کلام گفت من پسری که چشش دنبال ناموس خودش باشه رونمیخوام

 

مکثی کردو درحالی که صورتش ازفرت بغض سرخ شده بود گفت
_ملودی،داداشم رفت گفت برنمیگردهه دیگه،دیگه ام برنگشت،باباهم اوردن اسمشو توخونه غدقن کرد،ملو مامانم پیرشد ازدوریش این بگو بخنداشو نگاه نکن ازتو داغونه،بعد سهند کل امیدوعشقشو بپای ارکان ریخت،تموم توجهش مال اون شد،هم من هم بابا شاهد رفتارمامان بودیم،مامان دقیقا با ارکان مثل سهند برخورد میکرد،حال خرابشو دیدی
ملودی اون دیگه طاقت ندارهه ارکانم ازدست بدهه


باافسوس چشاموبستم
من چیکارکرده بودم باهاشون
همش تقصیرمن بود
من لعنتی تموم مدت فکرمیکردم
اونا خوشحالو خوشبختن
درحالی که ....
اهی ازته دل کشیدم
_من...من متاسفم پرستو بخدانمیدونم چی بگم

لبخند مصنوعی زد
_منومامان ازش خبرداریم،رفته لندن،ولی خب بابا چیزی نمیدونه...توام هیچی نگو جون من

ته دلم یکم اروم شد 
لاقل فهمیدم حالش خوبه،فهمیدم مادرو خواهرش باهاش درارتباطن

....

عجبا چرا مثل بچه ها قهرکرد
بعدمیگه من بچه نیستم
هنوزم زود بهش برمیخورد
زود ناراحت میشد

بشقاب دست نخوردمو به عقب هل دادم که دایی خیلی جدی گفت
_ملودی ازپشت میزبلندشی نه من نه تو

_میل ندارم دایی

_همین که گفتم

هوفف
ناچار بشقابمو دوبارهه جلوم کشیدم که پرستو بانیش باز ابرویی بالاانداخت که سقلمه ای بهش زدم

_ببند

_غذاتوبخور تا به بابا نگفتم

زیرلب حرصی غرزدم
 

_خفه بگیر،غذاتو کوفت کن

 

زیپ فرضی دهنش رو کشیدکه زندایی چشم غره ای بهش رفت
از قیافه ی زندایی مشخص بود چقد نگرانو کلافه اس
دلیلش بی شک ارکان بود
اصلا فکرشم نمیکردم انقد ارکان تودل داییو زن دایی جاباز کرده باشه
صدایی ازدرونم گفت
وقتی دل تورو بردهه ،دل بردن از اونا که دیگه چیزی نیس

چندقاشق بزور نوشابه پایین دادمو ازپشت میزبلندشدم
بقیه ام غذاشون تموم شده بود پس دیگه دایی گیرنداد بهم
زندایی رو فرستادیم استراحت کنه چون معلوم بود سرش بدجور دردمیکنه
منو پرستوم مشغول جمع کردن میزو شستن ظرفاشدیم

کش موهامو بازکردمو موهامو رو شونه هام ریختم
جوری که زیاد سینه هام مشخص نباشه
لباسامم تو سبد رخت چرکا انداختم تا بعد بندازم لباسشویی

برگشتم هال
زن دایی درحال چیدن میز شام بود
به کمکش رفتم که همزمان اف اف به صدا دراومد


زن دایی بالبخندگفت
 

_ملودی دخترم تو درو بازکن من میزو میچینم،پرستوعه همیشه کلیداشو یادش میرهه

 

_چشم الان بازمیکنم

 

کلید اف اف زدمو درخونه روهم بازگذاشتم
بعدازچند دیقه پرستو غر غر کنان درحالی که تو کیفش دنبال چیزی میگشت گفت
 

_این بارونم چندروزهه  سرویسمون کردهه ها...مامان میگم...

سرشوبلندکردچیزی بگه که ساکت شد
بابهت سرتاپامو براندازکرد
_ملوووو

باخنده گفتم
_جونمممم

 

به ثانیه نکشیدکه دویید اومدپرید بغلم
اومدم منم بغلش کنم که ازم جداشد یدونه محکم زد توپهلوم

_میکشمتت خررررر

 

بادلتنگی نگاش کردم
 

_هلاک ابراز علاقه اتم

 

درکمال تعجب بغض کرد 
 

_خیلی نامردی ملو،خیلی...

به دنباله ی حرفش ازکنارم ردشدو رفت تو
این یعنی قهرم وبیا نازموبکش
خلاصه ی کلام پدرمنو زنداییو دراورد تا اشتی کرد

میزکه حاضرشد همگی دورش نشستیم
اخرین نفر ارکان بودکه بهمون پیوست
ازهردری حرف زدیم
امابرام عجیب بود چرا کسی از سهند حرف نمیزد
پرستو بغل دستم نشسته بود
اروم خم شدم سمتشو دم گوشش زمزمه کردم
_پرستو سهند کجاس

هینی کشیدو با چشای درشت شده نگام کرد
_هیشش دخترمگه از جونت سیرشدی
 

_چی میگی میگم س..
 

_بعدازشام حرف میزنیم الان هیش شو
 

 

_حرفی هست بلند بگید مام بشنویم

 

ارکان بود که این حرفوزده بود

لبخند حرص دراری زدم

_مطمعن باش اگه مربوط به توبود بلند میگفتیم،پس بدون ارتباطی به توندارهه گلممم

 

گلم رو دقیقا با لحن خودش گفتم که اخماش توهم رفت

_منکه نگفتم راجبه منه فقط گوشزد کردم درست نیس توجمع درگوشی حرف بزنین ماشالله ۳۰سالته این چیزارو خودت باید بدونی نیاز به گفتن من نیس

 

لعنتی داشت سنمو مسخرعه میکرد

اینبارمن بودم که اخمام رفت توهم

 

_اولا من۲۹سالمه نه۳۰،بعدشم کسی ازشمانظرنخواست پس الکی برا من نطق نکن بچه جون

 

باچشای به خون نشسته ضربه ای به میز زد که زندایی بنده خدا ازجا پرید

_به من میگی بچههه ارعععع

 

ازصدای بلندو عصبیش جاخوردم‌ ولی کم نیاوردم

منم مثل خودش توجام وایستادم

_بنظرت جزتو بچه دیگه ای توجمع ماهست؟

 

چنان برزخی نگام کرد که گفتم الانه بیاد خفم کنه

معلوم بود بدجور رو این موضوع حساسه

اومد جوابموبده که باصدای بلند دایی هردو ساکت شدیم

_بس کنین باهردوتونم،بشینین سرجاتون سفرهه جای دعواس مگه

 

اینبار به من نگاه کرد

_ازتو انتظار نداشتم ملودی

 

خجالت زدهه توجام نشستم که اینبار روبه ارکان غر زد

_کجای تربیت من اشتباه بود ارکان هان،با کسی که ازت کم کم ۷ .۸سال بزرگترهه اینجوری حرف میزنی افرین ارکان افرین پسرم خوب به مهمونمون به دخترعمه ات احترام گذاشتی

 

ارکان عصبی نگاش کرد

_بامن مثل بچه ها حرف نزن،بعدم مهمون عزیزتون اول بحثو شروع کرد نه من

 

دایی کلافه نفسی گرفت

-خیلی خب بشین سرجات غذاتوبخور

 

ارکان گوشیشو از رومیز چنگ زد

_خیلییی ممنونن صرف شد

 

به دنباله ی حرفش با قدم های بلند از اشپزخونه بیرون زد

 

 

 

 

یه ساعتی میشد اومده بودم
چقد زمان برد تا دل داییو  زنداییو بدست اوردم
فکرشم نمیکردم انقد دلتنگشون شده باشم
برای اولین بار اشک دایی رو دیدم
که باعث شد منم بزنم زیر گریه و اینبارهرسه باهم گریه کنیم
این وسط تنها ارکان انگار براش برگشتن من اهمیتی نداشت 
نیم ساعت کنارمون نشست ،بعد به بهونه کار رفت اتاقش
قلبم طاقت این بی محلیارو نداشت
تموم مدت که زندایی حرف میزد نگاه من پی پله ها بود
جایی که به اتاق ارکان ختم میشد

_خلاصه بگم بچم ارکان ماشالا تواین چندسال هممون رو شوکه کرد

کنجکاو نگاش کردم که ادامه داد
_بعدازاینکه تورفتی ثبت نامش کردیم مدرسه،تا شیشم خونده بود بچم ،چندماه که گذشت مدیر مدرسه صدامون زد گفت ارکان هوش واستعداد خیلی بالایی دارهه جوری که تو چندماه همه ی معلماش انگشت به دهن موندن،خلاصه به پیشنهاد معلمای راهنماییش تموم درساشو جهشی خوند
راهنماییو دبیرستان رو تو سه سال تموم کرد،الانم هم دانشگاه میرهه هم شرکت داییت کارمیکنه...

ابروهام از تعجب بالاپرید
باورم نمیشد ارکان همچین هوشی داشته باشه
یا انقد پیشرفت کرده باشه

_توشرکت دایی مشغوله،مگه مهندسی میخونه؟!

اینباردایی بودکه با افتخار درجوابم گفت
_بین شماها فقط اون به من کشیده،پسرم مثل باباش مهندسه،سهند که دل به دل من نداد،رفت دکترشد،تو پرستوام همینطور، به زن داییتم گفتم شرکتو‌بعدمن قرارهه ارکان ادارهه کنه هرچندکه الانم همکاره اس

 

_والا نمیدونم چی بگم شوکه شدم،افرین بهش

 

لباسام هنوز خیس بودو اذیتم میکرد
تکونی توجام خوردم
که زن دایی متوجه کلافگیم شدو گونه اشو چنگ زد
 

_ا وا خاک به سرم تورو به حرف گرفتیم بااین لباسا نشستی اینجا بدو بدو لباساتو عوض کن

 

_دور ازجونتون چشم الان میرم عوض میکنم

 

دایی درحالی که کانالای تلوزیون رو عوض میکردگفت
_بدو دختر،الانه که پرستوم برسه،شام بخوریم

_چشم

دیگه حرفی نزدیم
منم از جام بلندشدمو به سمت راه پله رفتم
پله هارو باارامش بالارفتمو راهمو به سمت اتاق پرستو کج کردم
هعی
انگارهمین دیروز بود
دقیقا موقع ی رفتنمم وقتی اومدم اینجا زیر بارون خیس شده بودم

بی حرف رفتم تو
یکم اتاقش تغییرکرده بود
درکمدو بازکردمو یه تیشرتو شلوار ستش ازتوش بیرون اوردم
پرستو خوبه چیزی نمیگفت به این بی اجازهه دست زدنای من به لباساش،من بودم کسی بی اجازهه دست به کمدم میزد میزدم میترکوندمش
خخ
اتاق تاریک بودو‌منم قصد روشن کردن چراغو نداشتم
بی معطلی مانتوشالمو ازتنم کندم
زیرش یه تاب چسبون پوشیده بودم که اونم دراوردم
حالا تنها یه شلوار ویه سوتین تنم بود
دستی به سوتینم کشیدم 
پوفف گندش بزنن اینم خیس بود
دست بردم قفلشو ازپشت بازکنم که درحموم بی هوا بازشدومردی حوله به کمر از توش بیرون اومد
شوکه ازدیدنش جیغ بلندی کشیدمو دستامو قاب سینه هام کردم
همزمان مرد نیم لخت دوید سمتمو تابخودم بیام دستشو رو دهنم گذاشت
باچشای گردشد اومی گفتم که صدای اشنایی توگوشم پیچید
_چته دیوونه الان همه رو میریزی تواتاق،اروم بگیر

 

باچشای گرد شده به ارکانی که چسبیده بهم دستشو رودهنم گذاشته بود
خیره شدم
هنوز توشوک بودم تموم اینا تو چندثانیه اتفاق افتاد
اون اینحا چیکارمیکرداونم لخت
صداش برای دومین بار توگوشم پیچید
 

_دستمو برمیدارم ولی جیغ نمیزنی خب؟

 

سرمو تن تن تکون دادم
چون درحال خفه شدن بودم
دستشو که برداشت با حرص غریدم
 

_میشه بپرسم اینجا چه غلطی میکنی؟

باتمسخرنگام کرد،ریلکس گفت 


_اومده بودم تورو دیدبزنم،احمقی نمیبینی حوله دورمه، حموم بودم

 

باحرص ازش فاصله گرفتمو مانتومو سریع تنم کردمو درمقابل نگاه خیره اش غریدم
 

_خرگیراوردی،مگه اتاق خودت حموم ندارهه

 

اخمی کرد
انگاربهش برخورد
 

_من ازکجابدونم قرارهه جنابعالی بیایی اینجا لباستوعوض کنی بعدم من دوروزهه اینجا دوش میگیرم،سرویس آبگرمکن خراب شده فقط حموم پرستو اب گرم دارهه

 

پوزخندی زدم
_مگه من ازت توضیح خواستم؟!

 

پوزخندی زد

_خواستن تومهم نیس خودم ترجیح دادم یه چیزایی رو روشن کنم،حالام یا برو بیرون یا بکش کنار من برم

 

احمقانه فکرمیکردم ازعمد اومدهه تواین اتاق اما
حالاکه توضیح داده بود
کاملا ناامید شده بودم
بی حرف کنار رفتم که بدون نگاه کردن بهم ازاتاق خارج شد

کل لباسامو ازتنم کندم حتی لباس زیرامو
تیشرتو شلوار پرستورو تنم کردم
فیت تنم بود
بدبختی چون سوتین نداشتم نوک سینه هام کاملا مشخص بود

ناباور اسممو لب زدکه با لبخند چندقدم باقی مونده رو طی کردمو دراغوشش گرفتم
شوکه توبغلم لرزید
_ملو...ملودیی...خودتیی

_سلام...خودمم ماه بانوم

 

به ثانیه نکشید دستاش دورم حلقه شدو سخت منوبه خودش فشورد

_کجابودی توهان کجابودی این همه سال،نگفتی این زندایی بدبختت ازدوریت دق میکنه

 

اروم ازش جداشدم
_قربونت برم گریه نکن،منکه بهتون زنگ میزدم

 

باپشت دست اشکاشوپس زد
 

_زنگ خالی، برا دل منو داییت ،جوابه بنظرت؟

اومدم حرفی بزنم که ارکان پرید وسط فضای احساسیمون
_اگه دلو قلوه گرفتنتون تمومه،بریم تو قندیل بستیم

 

چپ چپ نگاش کردم
که طلبکار سرشو به معنای چیه تکون داد
زن دایی اروم خندید
_بریم تو بچم راس میگه هوا سرده

هر سه داخل شدیم
که همزمان صدای دایی رو شنیدم
_خانم رفتی ارکانو صدابزنی خودتم گیرکردی...

سرشوکه برگردوند،نگاهش به من افتاد 

بادیدنم،ساکت شد
سکت که چه عرض کنم،ماتش برد
انگار اونم باور نمیکرد اینجاباشم
چقد دلتنگش بودم
نزاشتم بیشترازاین توشوک بمونه
دویدم سمتشو پریدم بغلش

....

ازاینکه انقد سردو بیخیال برخورد میکرد
تعجب کردم
ولی به روی خودم نیاوردم
هه ملودی احمق چه انتظاری  داشتی
بعدچهارسال بیاد بپرهه بغلت
همینکه شناخته بودتم
جای شکرداشت

_هوفف ولت میکنن میری توهپروتا پیاده شومیگم عجبا

حرصم گرفت
چه ترز حرف زدن بود
هیچکس حتی ارکان حق نداشت اینجوری باهام حرف بزنه
چشم غره ای بهش رفتموباحرص از ماشین پیاده شدم

ازعمد درو محکم بهم کوبیدم که صدای عصبیشو شنیدم

_ارث باباته مگه،شکوندیشش

اخمی ناخواسته رو‌پیشونیم نقش بست
خم شدم سمت شیشه وباهمون اخم غریدم
_انگاری یادت ندادن با بزرگ ترازخودت چجوری حرف بزنی

دورو ورشو نگاهی کردو بامسخرگی تمام گفت
_منکه اینجا بزرگتری نمیبینم تومیبینی؟!


_ارکان مامان اومدیی پسرم

 

اومدم جواب کوبنده ای بهش بدم که باصدای زندایی حرف تودهنم ماسید
بی توجه به ابرو بالا انداختن این عوضی که هیچ شباهتی به ارکان گذشته نداشت
به سمت صدا برگشتم
زندایی بافاصله ی زیادی جلوی در وایستاده بودو این ورو نگاه میکرد
با قدم های بلند به سمتش رفتم
چندقدم مونده بودبهش برسم که متوجهم شد
چشاش بادیدنم گردشد

نمیدونم چقد زیر بارون روبه روی در بزرگ اهنی وایستاده بودم
فقط اینومیدونستم
دستودلم نمیرفت اون زنگ کوفتیو‌فشاربدموخودمواز این استرس لعنتی راحت کنم
بالاخرهه تعلل رو کنارگذاشتم
همین که دستمو بلندکردم زنگو بزنم، همزمان صدای بوق بلند ماشینی از جاپروندم
چون اصلا انتظار همچین چیزیو نداشتم
ازشدت ترس جیغی کشیدمو درحالی که نفس نفس میزدم برگشتم سمت ادم بیشعوری که همچین کاری کرده بود
نورچراغای  ماشین ،دقیق تو صورتم میزدو نمیتونستم صاحب لعنتیشو ببینم
تکونی نخوردم که مجدد چندتا بوق طولانی وپشت سرهم زد
که باعث شد کفری دادبزنم
 

_چه مرگته یابو سراوردی

 

معلوم نبود کدوم خریه
سهندکه همچین ماشینی نداشت
اگرم داشت انقد بی ملاحظه نبود
که بادیدن من اینطوری رفتارکنه
پس احتمالا یکی از دوستای نچسب سهندخان بود
با بوق مجدد و رومخ طرف
حرصی چمدونمو گذاشتم کنار درو به سمت ماشین پاتندکردم
عصبی با حرص اشکاری چند ضربه به شیشه اش زدم
 

_هی شیشه رو بده پایین ببینم سراوردی مگه

 

طولی نکشیدکه شیشه پایین اومد

 

_کوری نمیبینی منو چرا همش بوق....

 

بادیدن فرد مقابلم حرف تودهنم ماسید
یادم رفت چی میخواستم بگم
زمانومکان برام وایستاد
خدای من

خودش بود
باکلی تغییر
نگاه اونم دست کمی ازمن نداشت
نمیدونم چقد برو بر نگاش کردم که زودتر ازمن به حرف اومد
_ببین کی اینجاست،دخترعمه رسیدن بخیررررر،میگفتین میومدیم استقباللل

 

اون حرف میزد
ولی من
درحال تجزیه و تحلیل حرفاو صدای بمش بودم
این صدا
هیچ‌شباهتی به صدای ارکان من نداشت
این پسری که حالا فرقی با یه مرد بالغ نداشت 
ارکان من نبود،بود؟!!

نگاهم که روش طولانی شد
بشکنی توهوا زد
_الووو کجاسیر میکنی،بپربالا خیس اب شدی

 

همونطور مات نگاش میکردم که سری از روی تاسف برام تکون دادو خودش از ماشین پیاده شد
بی اراده عقب کشیدم تا بتونه پیاده بشه
بی توجه به من به سمت چمدونم رفت
اونو از رو زمین برداشتو صندوق عقب ماشین جا داد
نم نم بارون نمیزاشت صورتشو واضح ببینم
چرا قلبم تن تن میزد
چرا نگاهمونمیتونستم از رو صورتش بردارم
چرا اون اصلا عین خیالش نبودو انقد ریلکس باهام برخورد کرد

_منتظر چی هستی سوارشودیگه

 

بی حرف سری تکون دادمو رو صندلی شاگرد نشستم
اونم پشت رل نشست 
بازدن کنترل مخصوص درو زدو ماشین رو داخل حیاط هدایت کرد

بوی عطر اشنایی کل ماشین رو پرکرده بود
ناخواسته نفس عمیقی کشیدمو عطرش رو به ریه هام فرستادم
همون بود
همون ادکلنی که من براش خریده بودم
هنوز داشتش یا ....

_پیاده شو

باشنیدن صداش از عالم هپروت بیرون اومدم
سرموچرخوندم سمتش
بی اراده لب زدم
 

_چقد تغییرکردی

توقع نداشتم بشنوهه
اما شنیده بود
پوزخندی زدو به تمسخرگفت
_توقع نداشتی که یه پسر۱۷ساله ی احمق باقی بمونم؟!

 

کامل چرخیدم سمتش
 

_نه من فقط ....

_پیادشو ماه بانو منتظرمه

بادیدن تیبای  جلوی در ،باقدم های بلند به سمتش رفتموصندلی عقب جاگرفتم.
بدی اسنپم این دیرو زود اومدناش بود
درست یه رب منو کاشته بود احمق
راننده که مرد جوونی بود نگاهی ازتو اینه بهم انداختو با لحن شرمنده ای گفت
 

_شرمنده خانم جایی کارداشتم ببخشین دیرشد

 

_ایرادی ندارهع،میتونین حرکت کنین

سری تکون دادو ماشین روبه سمت مقصد روند
اهنگ ملایمی از توظبت ماشین درحال پخش شدن بود
اهنگ چتر مسعود صادقلو:
باز داره بارون میزنه 
یعنی چطوره حالت؟
آخ که چقد دلم میخواد  الآن بیام دنبالت 
من باشم و تو باشی و 
دیوونگی و بارون 
آخ که چقدر تنگه دلم ، 
واسه هر دوتامون
باز داره بارون میزنه دلم اسیرِ عشقه
کاش حداقل   اتفاقی ،
بیام جلوی چشمت
بهت بگم عاشقتم ، دیوونتم عزیزممم 
من هنوزم توو خلوتم ، واست اشک میریزمم
آهای عشقِ خوشگلم ،
با تو حله مشکلم
من بی تو دیوونه میشم
کاش میموندی همیشه پیشم
آهای عشقِ خوشگلم ، با تو حل مشکلم
من بی تو دیوونه میشم
کاش میموندی همیشه پیشم
آهای عشقِ خوشگلم ، با تو حله مشکلم(ببین با مرام ، از اینهمه عشق یه زنگ به ما نمیرسه)
دیگه به قلبِ ما ،
یه سر نمیزنی
میگفتی توو بارون ،
همش یادِ منی
الآن بارون میاد ، 
یه زنگ نمیزنی
تمامِ زندگیم ، زندگیِ منی
دیگه به قلبِ ما ، 
یه سر نمیزنی
میگفتی توو بارون ، همش یادِ منی
الآن بارون میاد ، یه زنگ نمیزنی
تمامِ زندگیم ، زندگیِ منی
 

 

*جالبیش اینجابود
بارونم نم نم میباریدو با ترکیب اهنگ 

دقیقا مثل فیلمای عاشقانه فضای غمگینو رمانتیکیوبه وجود اورده بود
هه

....

...
_خانم،خانم احمدی

 

باصدای ناآشنایی ازخواب بیدار شدم
گیج ازلای پلکای نیمه بازم
صورت امنه خانم رودیدم
باتعجب توجام نیم خیزشدم


_عه آمنه خانم،چجوری اومدی تو

 

_وا خانم خودتون گفتین کلید زیر گلدون جلوی درهه اومدم دیگه درنزنم

 

بایاداوری مکالممون دستی به صورتم کشیدم
 

_خیلی خب  خوش اومدی کارتو انجام دادی؟

 

_بله کل خونه رو اشپزخونه  حتی حمومو دسشوییتونو برق انداختم،فقط مونده این اتاق

 

خمیازه کشون از روتخت بلندشدم
 

_من میرم یه دوش بگیرم تا بیام این اتاقم تمیز کن،ملافه هارم عوض کن

_چشم

.....
نگاه اخری به اینه انداختم
مانتوی کتی کوتاهم کمرم رو باریک تر ازحدمعمول نشون میداد
شلوار راسته ی ست مانتومو شال یشمیم
تیپم رو کامل میکرد
چهره ام همون بود
انگار گذر زمان تاثیری رو چهره ام نذاشته بود
تنها وزن زیادی کم کرده بودم اونم بخاطر کارسنگینم توبیمارستان تورنتون بود
دیگه از سینه های هشتادو پنجو باسن بزرگو گردم خبری نبود
سینه های ۷۵و باسن کوچیکو روفرمم جایگزین اوناشده بود

موهای موج دار بلندمو تا وسطای کمرم کوتاه کرده بودموبه لطف کراتین حالا موهام لختوشلاقی شده بود
وقتی از میکاپ کمرنگ صورتم مطمعن شدم بالاخرهه از اتاق دل کندمو با برداشتن هدیه هایی که به عنوان سوغاتی برای زندایی ایناگرفته بودم
ازخونه بیرون زدم
هیجان واسترس بی جام تنها یه دلیل داشت 
اونم ارکان بودوبس....