رمان درتلاطم تاریکی131

fati.A fati.A fati.A · 1404/5/1 21:01 · خواندن 1 دقیقه

باچشای بسته اومدم غلتی بزنم اما انگار بین حصاری به اسم بغل،گیرکرده بودم
وولی خوردم که صدای خواب الود ارکان زیر گوشم پیچید
_ببینم میتونی بازم بیدارش کنی

 

باتموم شدن حرفش
لپام از خجالت سرخ شد
درحالی که خندمو کنترل میکردم،بشگونی از دستش گرفتم
_خوشبحالت شده انگارتو،بلندشوببینم

 

باخونسردی تموم سفت ترازقبل بغلم کرد
که باعث شد
الت سیخ شده اش لای پام قراربگیرهه
لعنتی
بااینکارش
شعله های شهوت به انی تو وجودم روشن شد
بهشت زبون نفهمم اون حجم از کلفتیو توخودش خواستار شد

بیچاره وارنالیدم


_ارکان،باتوام بلندشو تا همه رو نشکوندی اینجا

 

دستشو موزیانه از روشکمم بالااوردو سینه امو چنگ زد
گندش بزنن هیچ لباسی تنم نبودواون راحت میتونست لمسم کنه
باقرارگرفتن دستش رو سینه ام
نفس تو سینه ام حبس شد
باانگشت نوک برجسته ی سینه امو لمس کردو بغل گوشم پچ زد
_دلم میخوادبرم ولی هنوز از اینا سیر نشدم لامصب

 

_بس..کن..

 

خمارنالید
_چیوبس کنم ،مالیدنتو یا حشری کردنتو

 

هومی زیر لب گفتمو باسنمو بی اراده به آلتش فشاردادم
دست خودم نبود این همه تحریک شدن
واقعانمیدونم چه مرگم بود

 

_اومم همینجوری کونتو بکوب بهش
 

_عاحح آر..کان

 

نوک سینه امو بین انگشتاش فشارداد
 

_جون ارکان چی میخوای عزیزم،کیرمو میخوایی

 

_نه..برو ..الان همه بیدارمیشن

 

هیشی زیرلب گفتو حلقه ی دستاشو دورم شل کرد
همزمان به سمتش چرخیدم
بادیدن چشای بی نهایت خمارش
اب دهنمو به سختی قورت دادم

_بیاجلو

 

بی اراده خودمو بیشتر تو بغلش کشیدم
که خم شد رو صورتم
خیره به لبام گفت
 

_خوابن نگران نباش
 

به دنباله ی حرفش لباشو رولبای نیمه بازم گذاشت
خیسو تحریک کننده یه لب کوچیک ازم گرفت
قفسه ی سینه ام ازشدت هیجان بالاپایین میشد
نه میتونستم عقب بکشم نه میتونستم ادامه بدم
تنها اینو میدونستم ازشدت شهوت تنم کوره ی اتیش بود
تعللمو که حس کرد