پوزخندی صدا داری زدم
که بی شک صداش به گوشش رسید
روبه قربانی کردم

_هروقت کارای اداری انتقال اموال به خیریه رو انجام دادین،خبرم کنین

قربانی سری تکون داد
_من واقعا نمیتونم شمادونفرو درک کنم،این همه ثروتومیخوایین...

باتشری که سینا زد قربانی تقریبا لال شد
_علیرضا حدخودتوبدون

سرمواز روی تاسف تکون دادموبی توجه بهشون ازاتاق زدم بیرون
انقدی اعصابم داغون بود ،حتی صبرنکردم اسانسور بالابیاد،باقدم های بلندو سریع از پله ها پایین اومدم

یه نفر پشت سرم میومد 
برنگشتم ببینم کیه ،چرا که عطرش زودتر ازخودش بهم رسید
باهمون سرعت از ساختمون زدم بیرون
اومدم به سمت ماشینم برم که دستم ازپشت کشیده شدو تواغوش گرمی فرو رفتم
تعجب ،شوک،غم،خشم
همگی به سمتم حجوم اوردن
به ثانیه نکشید از اغوشش بیرون اومدم
دستم بی اراده بلندشدو روصورتش فرود اومد
صدای بلندسیلی هم باعث نشد ذره ای دلم به حال این عوضی ،ازخود متشکر بسوزهه

اومد حرفی بزنه که عصبی دادزدم
_به چی حقی به من دست میزنی اشغال،حیف فقط حیف که وقت ندارم وگرنه میدونستم چجوری به گوه خوردن بندازمت عوضی

پوزخند تلخی زد
باچشایی که هنوزم مث سابق مظلومیت توش موج میزد ،بهم خیره شد
متنفربودم از این مظلومیت ساختگیش 
اومدم برگردم دوبارهه برم سمت ماشینم که پاکتیو سمتم گرفت
یه تای ابرومو بالادادم
هه
معلوم نبود باز چی توسرشه
نگاهموکه دید
بالحن اطمینان بخشی گفت
_نترس چیزی نیس که به من وگذشتمون مربوط باشه،نامه ی پدرته

ابروهام باتموم‌شدن حرفش بالاپرید
از یه طرف به حرفش شک داشتم
ازطرفیم صداقت کلامش وادارم میکرد پاکتو ازش بگیرم
تعللموکه دید باپوزخند رومخی گفت
_نترس بمب نزاشتم توش،فوقش یه نامه اس میتونی اتیشش بزنی،میتونیم بندازیش دور،به حال من هیچ فرقی نمیکنه

باچشای باریک شده پاکتوازدستش قاپیدمو بی  معطلی سوارماشینم شدم
استارتوزدم
بایه تیک اف ماشین ازجاش کنده شد

دستمو به سمت ضبط بردمو روشنش کردم
اهنگ الهی  از عرفان طهماسبی پخش شد

میترسم از ان شب که تو 
اسوده بی من سرکنی
پایان احساس مرا
باور کنی باورکنی
میترسم اخر یک نفر
این خانه را ویران کند
درد دلت را بشنود
بهتراز ما درمان کند
بااینکه دلگیرم ازت
الهی الهی 
دنیابرات بسازهه
الهی الهی دلت به غم نبازهه
الهی الهی
دنیابرات بسازهه
الهی الهی دلت به غم نبازهه

**
بابغضی که درحال خفه کردنم بود ضبطو خاموش کردموماشین رو کنار جاده نگه داشتم
سرمو محکم کوبیدم به فرمون
خسته بودم
ازخودم از احساسات ضدو نقیضم

ازاین زندگی نکبتی که دست از سوپرایز مردنم برنمیداشت


پاکت نامه ی دست نخورده رو صندلی شاگرد

بدجور وسوسه ام میکردبازش کنم 


دستموجلوبردمو برش داشتم

 

باتموم‌شدن نامه
بغضم باصدای بلندی شکست
بغضی که خیلی وقت بود چسبیده بود بیخ‌ گلومو منتظر بهونه واسه ترکیدن بود

حالا بایه تلنگر شکسته بود
سرمو اینبار محکمترازقبل به فرمون کوبیدموبا به تصمیم انی ماشینو به سمت بهشت زهرا روندم

...