رمان درتلاطم تاریکی188
2 ساعت پیش · · خواندن 8 دقیقه تکیه امو به مبل دادمو کانالو عوض کردم
خاک برسرتون یعنی یدونه برنامه ی خوب پخش نمیکنن
با نشستن ارکان روبه روم
بیخیال مشغول نگاه کردن به برنامه ی مضخرف درحال پخش ،شدم
صدای دینگ پیامی که برام اومد حواسم رو معطوف خودش کرد
هم من هم ارکان نگاهمون به سمت گوشیم کشیده شد
گوشیو از رومیز برداشتم
بادیدن پیام هانی اول خواستم جواب ندم ولی با فکری که به سرم زد لبخند شیطانی رولبام نشست
پیامو بازکردم
_چطوری ؟ارکان خونس
با لبخند پهنی نوشتم
_خوبم توخوبی،ارع
همینطور چت میکردیم که صدای عصبی ارکان تو گوشم پیچید
_با کی داری لاس میزنی نیشت تا بناگوش بازهه
ناخداگاه پوزخندی زدم
ریلکس خیره تو چشاش لب زدم
_فک نمیکنم به توربطی داشته باشه
دقیقا حرف خودشو به خودش تحویل داده بودم
کارد میزدی خونش درنمیومد
_مث ادم جواب منو بده کی بود میگم
نیشخندی زدم
_گفتم که به تو مربوط نیییستتتت
با اخم توپید
_نصفه شبی سگم نکن میگم کدوم حرومزاده ایه این موقع شب بهت پیام داده
با لبخند حرص دراری گوشیو تو دستم چرخوندم
_عشقمه،خیالت راحت شد؟
لحظه ای ساکت شد
باچشای گرد شده از حرص نگام کرد
اومدم دوباره به چت کردنم با هانی ادامه بدم که با یه خیز سریع پرید سمتمو تا بفهمم چیشده گوشیو از دستم قاپید
ماتم برد
اون الان چیکارکرد
اومد بره که به خودم اومدم
سریع با یه حرکت،تیشرتشو از پشت چنگ زدم که چون حواسش نبود با کون رو زمین افتاد
مونده بودم بخندم یانه
فقط میدونستم نباید بزارم بفهمه اون شخص هانیه
خودمو جلو کشیدمو رو اون که از درد ناله میکرد
خم شدم
اومدم گوشیو ازش بقاپم که فهمیدو پشتش قایمش کرد
_عا عاااا کور خوندی
با حرص لگدی به پاش زدم
_گوشیموبدههه
نوچی کرد
_نمیدم
_نمیدی؟
ابرویی بالا انداخت
_نه
_خودت خواستی
تا بفهمه چیشدع به طرفش حمله ور شدمو بازوشو محکم گاز گرفتم
صدای دادش بلندشد
ولی خب من با حرص دندونامو رو بازوش فشار میدادم
_ای ولم کن سگی مگه چتههه اخخخ
بی توجه فشار دندونامو بیشتر کردم که موهامو گرفتو محکم کشید
باتموم دردی که داشتم، نمیخواستم بیخیال بشم
_ول کننننن لعنتی خون اومدد
با دهن پر گفتم
_خوت وللل کننن موهام اخخخ
بالاخره کم اوردمو با جیغ دهنمو از روبازوش برداشتم اونم موهامو ول کرد که نفس نفس زنون مث ببر زخمی نگاش کردم
که اونم عصبی چشم غره ای رفت بهم
که از بی حواسیش استفاده کردمو گوشیو از دستش گرفتم
تا به خودش بیاد فلنگو بستم
چندلحظه توشوک بود ولی خب سریع به خودش اومدو افتاد دنبالم
بادیدنش درست تو چند قدمیم جیغی کشیدمو به قدمام سرعت بخشیدم
که یهو دست انداخت دور کمرم
_کجا با این عجله
نفس نفس زنون نالیدم
_بابا ولم کن چی از جونم میخوایی
_یا با زبون خوش اون ماسماسکو میدی یا بزور میگیرمش
بالجبازی گفتم
_نمیدم توام هیچ غلطی نمیتونی بکنی
به دنباله ی حرفم گوشیو انداختم تو شورتم
بازوموگرفتو برم گردوندسمت خودش
اومدم بتوپم بهش که با دیدنگاه خیره اش لال شدم
با لحن ارومی گفت
_اوکی اروم بگیر کاریت ندارم
نفس نفس زنون نگاش کردم
که قدمی به سمتم برداشت ناخداگاه یه قدم عقب رفتم
هرچی من عقب میرفتم اون جلو میومد
دست خودم نبود که قلبم انقد تند میزد
با برخورد به دیوار دیگه نمیشد عقب تر ازاین برم
توحالت منگی به سرمیبردم که
دستاش دور کمرم نشست
مث برق گرفته ها نگاش کردم
که اروم خم شد رو صورتم
نفسای داغش رو صورتم پخش میشد
صدای گرومپ گرومپ قلبم به قدری زیاد بود که میترسیدم صداش به گوشش برسه
اب دهنمو به سختی قورت دادم که لب زد
_میخوای ببوسمت؟
منگ اومی گفتم که پچ زد
_چی میخوای ملوبهم بگو
_ن.. نمیدونم
دستشو اروم بالا اوردو صورتمو نوازش کرد
تو خلسه ی شیرینی فرو رفته بودم که انگشتشو اروم از چونه ام تا سینه ام سوق داد
نفس نفس میزدم
کل تنم داغ کرده بود
انگشتش همونطور پایین میواومد
دراخر رو پایین تنه ام مکث کرد
اه ریزی ازبین لبام خارج شد
که با لحن اغواگری لب زد
_چی میخوای بیبی بهم بگو
_هیچ..هیچی
_مطمعنی؟
وقتی حرف میزد لباش به لبام میخوردو داغ تر ازقبلم میکرد
دستش که رو پایین تنه ام کامل نشست
نفس توسینه ام حبس شد
اروم دستشو توشلوارم فروکرد
شورتمو کنارزد
حالم بدجور خراب بود
درست لحظه ای که منتظر لمسش بودم
دستشو از شلوارم بیرون کشید
چشامو با تعجب باز کردم
که گوشیمو تو دستش تکونی دادو با لبخند پیروزی ازم فاصله گرفت
وارفته نگاش کردم که درمقابل نگاهم شروع به ور رفتن باگوشی کرد
لحظه ای بعد نیشخند مسخره ای زدو گوشیو پرت کرد سمتم
که توهوا گرفتمش
_چارساعت بخاطر هانی خله، مغذ منوخوردی
_توزیادی پیگیر بودی منکه کاریت نداشتم
صدام بدجور میلرزیدو رسوام میکرد
پوزخند ارکان بدجور رومخم بود
سرمو باحرص به معنای چیه تکون دادم که چشمکی زد
_خیلی زود وا میدی یکم رو خودت کارکن
با جیغ کوسن مبلو برداشتموپرت کردم توصورتش که باخنده روهوا گرفتش
....
نگاه ترسیده امو به ارکان دوختم
_نمیخوام ببینمش
دستمو تو دستش گرفت
_اروم باش من اینجام هیچگوهی نمیتونه بخوره
_دست خودم نیست
_به ولای علی چپ نگات کنه یا ببینم بازم ترسیدی قید همچیو میزنمو جلو چش همه میکشمش
به قدری جدیو قاطع بود که شکی به حرفاش نداشتم
سعی کردم اروم باشم تامبدا حرفاشو عملی کنه دم اخری شر بپاشه
امروز روز نهایی دادگاه بودو ما الان منتظر قاضی بودیم تا جلسه رو شروع کنه
و اون حکم کوفتی رو زودتر اعلام کنه
تا از این فضای کوفتی خلاص شیم
هانی نیومده بود یعنی اجازه ی ورود ندادن تنها منو ارکانو وکیلمون بودیم با وکیل سهندو داییو زندایی
زنداییو میدیدم که اروم اشک میریخت و دایی دلداریش میداد
هعی
هرچی نبود بچشون بود
نمیدونم چرا اینجوری شد
کارمون به اینجا کشید
ولی خب من مقصرنبودم
بودم؟!!
باصدای سرباز که ورود قاضیو اعلام کرد
همگی از جابلندشدیم
قاضی پشت میزش نشستو با چند ضربه به میزش همه رو به سکوت دعوت کرد
با نام خدا شروع کرد به حرف زدن از پرونده
مابین حرفش رو به سرباز گفت
_مجرم رو بیارین
لحظاتی بعد در مجدد بازشد سهند دستبند به دست همراه دوسه تا مامور پلیس وارد شدن
ازشدت ترسو اضطراب دهنم خشک شده بود
نمیتونستم اروم باشم
فشار دست ارکان با دیدن اون عوضی بیشتر ازقبل شدکه اخی ازدهنم بیرون پرید
باشنیدن صدام
نیم نگاهی سمتم انداخت
سفیدی چشاش به سرخی میزدو اخماش ادمو میترسوند
اروم لب زدم
_اروم باش جون من
بی حرف سری تکون داد که قاضی بلندگفت
_شاکی(قربانی) تو جایگاه قرار بگیره
همه ی نگاها سمت من کشیده شد
اب دهنمو به سختی قورت دادمو درمقابل نگاه خیره ی همه به جایگاه مد نظر رفتم
نگاه ترسیدم دائم رو ارکان بود که برخلاف چند دقیقه پیش سعی میکرد به ارامش دعوتم کنه
نفسی کشیدمو لب زدم
_خوبم
لبخند کمرنگی زد که دلم رو گرم کرد
تواین بین تموم تلاشم رو میکردم تافقط چشمم به سهند بی همچیز نخوره
قاضی تک سرفه ای کردو روبه من گفت
_خانم احمدی شاکی و قربانی پرونده لطفا راجب اون روز دوباره برامون بگید
بااینکه بارها تعریف کرده بودم چه اتفاقاتی افتاده بازم برام سخت بود تعریف اون روز کذایی
با صدای لرزون
اینبار خیره به صورت شیطانی سهند که نگاهش ازهمون بدو ورود روم ثابت بود ،شروع کردم به تعریف کردن از نقشه ی اون زن پلید تا تموم اعترافاتو کارای سهند، به اینجای حرفم که رسیدم قاضی با اخم گفت
_کافیه،مجرم سهند سماوات حرف بزنه،دفاعیه ای از خودت داری
سهند برخلاف چند جلسه ی قبل گفت
_دفاعی ندارم
وکیلش که خود دادگاه براش در نظر گرفته بود بلندشد
_جناب قاضی موکل من حال روحی خوبی نداره و نمیتونه ازخودش دفاعی کنه،من توپرونده ام قید کردم که موکلم سلامت روانی و عقلانی درستی نداشته و نداره
وکیل مابود که بااعصبانیت ازجاش بلندشد
_اعتراض دارم جناب قاضی
قاضی خونسردگفت
_اعتراض وارده حرفتوبزن
وکیل پرونده ای رو گذاشت جلوی قاضی
_این مدارک پذشکی مجرمه که نشون میده که کاملا سالمه و هیچ مشکل روانی یا عقلانی نداره،تموم ازمایشا روش انجام شده،دزدیده شدن موکلم ،وبه قتل رسوندن اقای فرهاد احمدی و قاسم طهماسب ،کاملا عمدی بوده
میتونید پرونده رومطالعه کنید
قاضی سری تکون داد
_کپی تموم مدارک از قبل بررسی شده و باتوجه به اون ها رای گیری کردیم
وکیل تشکری کردو توجاش نشست
اینبار قاضی روبه من پرسید
_خانم احمدی شما حرف دیگه ای دارید؟
با بغضی که ناخواسته از یاداوری مرگ پدرو بچه ی بی گناهم تو گلوم نقش بسته بود گفتم
_ازتون تقاضای اشد مجازات رو دارم نه بخاطر خودم بلکه بخاطر پدرو جنین بی گناهم و همسرم که با بی رحمی مورد ضربو شتم قرارگرفت
_خیلی خب اگر حرفی ندارید بفرمایید بشینید تا حکم رو اعلام کنم
بی حرف با نگاه نفرت باری به سهند که با غم فقط تماشام میکرد
برگشتم سرجام نشستم
ارکان دوباره دستمو گرفت
_همچی درست میشه
_میدونم
قاضی با دعوت به سکوت شروع به خوندن برگه ی تو دستش کرد
_بسم الله الرحمن الرحیم
حکم نهایی بدین شرح است
متهم پرونده که مجرم ،سهند سماوات،شناخته شد
باتوجه به مدارک و شواهد و جرم هایی که مرتکب شده و درخواست شاکی
به اشد مجازات یعنی ۱۰۰ضربه شلاق و اعدام محکوم میشود .
ختم جلسه
باتموم شدن حرف قاضی
زندایی بلند زد زیر گریه و روبه دایی با التماس نالید
_محمد،محمد توروخدا نجاتش بده محمد نزار بچمو بگیرن توروقران
دایی اما درسکوت اشک میریخت
قاضی اتاق رو ترک کردو سربازا پشتش
سهندو داشتن میبردن
زندایی پشتش دوید
_سهندد پسرممم
سرباز بزور جلوشو گرفت
_خانم ساکت باش چخبرته
_پسرم توروخدا بزار بچمو یه باردیگه بغل کنم
ارکان بی توجه ازرو صندلی بلندم کردو به طرف در رفت که زندایی نگاهش بهمون افتاد
اینبار به سمت من اومد
تابفهمم چیشد رو زمین جلو پام زانوزد
_ملودییی،دخترم تو روجون عزیزت بگذر از بچم تو روخدا
قطره ی اشکی ازچشمم بیرون چکید
که زندایی بیشتر از قبل زد زیر گریه
_ملودی بچمو نگیر داغشو رودلم نزارر
ارکان بود که بی حس گفت
_بس کن مامان چه ملودی رضایت بده چه نده اون عوضی مجازاتش مرگه پس انقد برا اون بدردنخور التماس نکن
به دنباله ی حرفش به سمت خروجی رفتومنوهم دنبال خودش کشید
برگشتم عقب
لحظه ی اخر داییو دیدم که زنداییو تو بغلش کشید
...
نگاه غمگینم از پنجره به بیرون خیره بود
حرفای قاضیو و التماسای زندایی
دائم توسرم اکو میشد
_ملودی باتوام
گیج نگاش کردم
_بله
ارکان ضربه ای به فرمون زدو با اخم گفت
_ده بار صدات زدم چرا جواب نمیدی
_حواسم نبود
_باز داری به اون بی ناموس فک میکنییی،ارعع
اره ی اخرش به قدری بلندبود که ازجام پریدم
_نه
_پس چییی،ملودی انقد نرین تواعصاب من بگو چه مرگته
_هیچی بخدا هیچی فقط دلم به حال زندایی میسوزه