_چراا چراا الان باید این حرفارو بهم بگی بابا،چرا باید تو این یه تیکه کاغذ ازم بابت تموم گذشته نحسمون عذرخواهی میکردیییی،لعنتی توکل بچگیو نوجونیمو ازم گرفتییی بخاطر کی بخاطر چی، بخاطر زنی که حتی واسه تشیع جنازتم نیومد!! ارععع؟!!

 

باپشت دست اشکامو پس زدم
چقد بی انصاف بود دنیا چرا برای یه بارم شده حس پدر ومادر داشتنو تجربه نکردم

چرا یه بارم شده طعم داشتنشونو نچشیدم

نفسم رو اه مانند بیرون دادم اسمونم مثل حال دل من ابری بود
قطره های ریز بارون کم کم جمعیت رو پراکنده کرد
تاجایی که یه نفرم باقی نموند
تنهامن مونده بودموبارونی که هر لحظه شدت میگرفت

 

باقرارگرفتن یه برگ  دستمال کاغذی،جلو ی صورتم
با چشای مملو از اشک سرم رو به سمت صاحب دست چرخوندم
بادیدن فرد روبه روم
اخم بدی رو پیشونیم نقش بست
دستشو با انزجار پس زدم

باصدای گرفته ناشی از گریه ی زیاد توپیدم


_تواینجا چه غلطی میکنی عوضی،منو‌تعقیب میکنی

 

خونسرد انگار نه انگار که بااون بودم گفت
 

_خیس اب شدی ،بلندشم بریم

 

نفسم رو باحرص بیرون فرستادمو با گذاشتن اخرین گل رز رو سنگ قبربابا،ازجام بلندشدم

اینبار کامل برگشتم سمتش
انگشتمو تهدید وار جلوش تکون دادم
 

_خمب گوشاتو بازکن ببین چی میگم ،دارم تاکید میکنم یه باردیگه فقط یه بار دیگه منو تعقیب کنی یا بخوای جلو روم سبز بشی ازت شکایت میکنم عوضی فهمیدی

همونطور خونسرد مثل نوارضبط شده گفت
 

_خیس شدی ،یالا راه بیوافت بریم

با اعصابی داغون ،محکم زدم تخت سینه اش که میلیمتری تکون نخورد

_باتوام کری یاخودتو زدی به کری

بی توجه بهم خم‌ شد سمت  سنگ قبرباباو گل توی دستشو گذاشت روش
_برای پیدا کردنت نیازی به تعقیب کردنت نداشتم،زیادسخت نبود حدس زدن اینکه کجایی

با ناباوری بهش خیره شدم
شوخیش گرفته بود

واقعا ازم انتظار داشت ارجیفشوباورکنم؟

گیرم که راست گفته 
اصلا اون ازکجا میدونست 
بابا اینجادفن شده

نگاه عصبیو سوالیموکه دید
پوزخندی زد
_علیرضا یه هفته بعداز فوت فرهاد، نشونی اینجارو‌بهم داد

_برام مهم نیس لعنتی  ،میشنوی مهم نیس،فقط دیگه دورو ور من نپلک

حرفی نزدوفقط خیره نگام کرد
که با نفرت رومو ازش گرفتمو به سمت ماشینم حرکت کردم
بارون همچنان با سخاوت تن دردناکمو خیس میکرد
کل لباسم خیس اب بود
جوری که به تنم چسبیده بود
بارسیدن به ماشین بی معطلی استارتوزدمو بانهایت سرعت از اونجا و اون فرد منحوس دور شدم

....
چایی که زندایی بامهربونی جلوم گذاشتو تودستم گرفتم
_دستت درد نکنه

لبخندی به رنگو روی پریده ام زد
_نوش جونت بخور تا بدنت گرم شه

سری تکون دادم که دایی با اخم کمرنگی گفت
_واجب بود تواین هوا بری سرخاک

قلوپی از چاییم خوردم
داغیش،تن یخ زده امو گرم کرد
_یه کار نیمه تموم داشتم

دایی ابرویی بالا انداخت
_چیکار

مستقیم بهش خیره شدم
_امروز وکیل بابا یه نامه به دستم رسوند
_خب

_نامه‌ی بابا بود،تموم حرفایی که این همه سال میخواستم ازش بشنومو تواون نامه بهم زده بود

اولین باربود خودم بودم که وارد این بحث میشدم
حتی داییم از شاهکارای بابا خبرنداشتو فقط میدونست این وسط به چیزی هست که من انقد از فرهاد احمدی کسی که بعداز مرگش بابا صداش زدم،متنفرم

دایی باکنجکاوی گفت
_ملودی من هنوزم نمیدونم چرا از اون خدابیامرز انقد بیزاربودی

قلوپ دیگه ای از چای نباتم خورد
_شاید یه روزی راجبش حرف زدم

_هربار همین حرفو میزنی ولی خب بازم میگم،تاوقتی خودت نخوای مجبور به توضیح دادن، چیزی نیستی

حرفی نزدم
زندایی طبق معمول آشپزخونه بود
پرستو خواب بود
داییم تکیه داده بود به مبلو به نقطه ی نامعلومی خیره بود
اومدم از قوری  مجدد برای خودم چایی بریزم که زنگ گوشیم مانعم شد
لبامو جلو دادم
دایی هم توجهش به طرفم جلب شد
_کیه

شونه ای بالاانداختم
_احتمالا هانیه باز یه  چیزی جاگذاشته

دست بردمو گوشیموازتوجیب شلوار لیم بیرون کشیدم

چشمم که به اسم،سروان محمدی افتاد 
دلشوره ی بدی به دلم چنگ زد
فقط امیدواربودم 
اتفاق بدی نیوافتاده باشه
ایکون سبز رو کشیدم
_الوو

صدای خسته ی سپهرتوگوشی پیچید
 

_الو سلام خانم احمدی خوب هستین

_سلام ممنون

مکثی کردم که گفت
_غرض از مزاحمت میخواستم  خبری بهتون بدم

ابروهام باتموم شدن جمله اش بالا پرید
_گوشم باشماست

نفسی گرفت 
انگار بین گفتنو نگفتن مونده بود
وقتی مکثش طولانی شد
بی حوصله گفتم
_میشه حرف بزنید،اتفاقی افتاده اقای محمدی؟

بعداز دقایق طولانی سکوت زجراورشو بالاخرهه شکست
 

_متاسفانه متهم قاسم طهماسبی رو امروز صبح براثر ایست قلبی از دست دادیم
واقعا شرمنده ام اینومیگم

خانم احمدی،به دلیل نبودن متهم یا مدرک معتبری  ازمتهم سعید جابری، پرونده  ی شما بسته ومختومه اعلام شد

متاسفم نتونستم هیچ کاری براتون انجام بدمو...

 

مابقی حرفاش با رها شدن گوشی ازدستم رو دیگه نشنیدم