رمان درتلاطم تاریکی160

با برخورد گرمای نفساش کنار گوشم
از فکرای بی سرو تهم بیرون اومدم
قلبم دوبارهه به جنبوجوش افتاد
جوری تن تن خودشو به سینه ام میکوبید میترسیدم صداش به گوش ارکان برسه
باحرفی که یهویی زد
نفس تو سینه ام حبس شد
_میدونم بیداری،نمیخواد فیلم بازی کنی
حرفی نزدم تکونم نخوردم که صداشواینبار درست زیرگوشم شنیدم
_چرا ازدیدنش انقد شوکه شدی،هوم ملودی مگه نه اینکه اون فقط برادر خونده ی باباته
باتموم شدن حرفش
شوکه چشامو بازکردم
اومدم حرفی بزنم که بادیدنش تو فاصله ی دوسانتی صورتم
حرف تودهنم ماسید
نگاه به رنگ شبش بادیدن چشای بازم
برقی زد
نگاهش توصورتم میچرخید
به دنبال جوابش
من اما تمرکزی نداشتموتموم حواسم معطوف لبای نیمه بازش بود
اونم انگار دست کمی ازمن نداشت چراکه
بادیدن نگاهم رو لباش،اونم به لبام خیره شد
بدون اینکه بخوام به نفس نفس افتاده بودم
انکارکه مسافت طولانی رو دویده باشم
دروغه اگه بگم میخوام ازم دورشه
دروغه اگه بگم نمیخوام اون لبای درشت قلوه ای رولبام فرودنیاد
توهمین فکرابودم که
به ارومی پچ زد
_بابا خبرداشت سهامدار جدید شرکت، برادر خونده ی اقافرهادهه،حتی اونم قد توجانخورد،جواب منو بده ملو، چرا انقد ازدیدنش شوکه شدی
مث خودش بانگاهی بی قراربه ارومی لب زدم
_چون خبرنداشتم قرارهه بیاداینجا..
کل تنشو کشیدروم
جوری که گرمای تنشو حس میکردم
چرا انقد از این بازجویی انقد لذت میبردم
نرمال بود؟!
_باورکنم یه شوک ساده بود؟به من دروغ نگو لعنتی
مست عشقی که میگن
دقیقا حال منه
توحال خودم نبودم
دقیقا مث کسایی که تا خرخره عرق سگی خوردنو منگ منگن
دلم میخواست
این فاصله ی کوفتی هرچه سریع ترتموم شه
بی اونکه بخوام
بی قرارخودمو بالا کشیدم
_باور کننن...من دروغی بهت نگفتم
نیشخندی زد
_اوک باورم سد
همزمان خم شد روصورتم
درست زمانی که فاصله ای بین لبهامون نمونده بود
تقه ی محکمی به در اتاق خورد
هردو شوکه به طرف در برگشتیم
اومدم تکون بخورم که ارکان مانعم شد
باچشای گرد شده پچ زدم
_نمیبینی درمیزنن بروعقب
باشیطنت ابرویی بالاانداخت
_نوچ فعلاکاردارم باهات
حرصی لب زدم
_میگم ولم کن چرانمیفهمی
به ثانیه نکشید
اخم مهمون صورتش شد
_هه مث همیشه منتظر بهونه برا فراری،بفرما ازادیی
بازوهامو که نمیدونم کی اسیر دستاش شده بودو عصبی به عقب هل دادو ازروم کنار رفت
با عقب رفتنش
موج گرمایی که توتنم پیچیده بود هم ازبین رفت
درو بی حرف بازکردکه
همزمان زندایی توپید
_چه عجب دروبازکردی گفتم قرارهه حالا حالاها مناظربمونن، اصلادوساعته کجاموندی گفتم برسونیش اتاقش نگفتم برو بالاسرش بشین تا خوابش ببره که
صدای جدی ارکان مانع از ادامه ی بحث شد
_چخبرهه دنده گاز میری مادرمن،ملودی یکم تب داشت مجبورشدم پاشویش کنم
زندایی زود باورم سریع از موضعش پایین اومد
_عوا خاک به سرم الان حالش چطورهه تبش اومدپایین،اصلابیا کنارخودم ببینم جلو راهو گرفتی
ارکان اما مانعش شد
_حالش خوبه ازم نکرده چک کنین، بریم پایین اونم استراحت کنه
_خیلی خب بریم
بعداز رفتنشون
بغضی که درحال خفه کردنم بود.بی صداشکست
هنوز حرف اخرش توگوشم بود
چرا انقد بدبین شده بود
چرا نمیفهمید موقعیتمون چقد تخمیه
چرا اینجوری میکرد
چرا یکمم شده درکم نمیکرداخه
....
ساعت یک شبونشون میداد
ولی خب من همچنان بیداربودم
ازشدت گشنگی معده ام درد گرفته بود
ولی چه اهمیتی داشت
انقد حالم گرفته بودکه اخرین چیزی که بهش فک میکردم غذابود
با حالی خراب از رو تخت بلند شدم
نه انگار اینجوری نمیشد
داشتم خفه میشدم
هوای اتاق بدجور خفه بود
هنوز اون شومیز مضخرف تنم بود
اون عوضی احتمالا تاالان شرشو کم کرده بود
پس بیخیال شروع به عوض کردن لباسام با یه تیشرتو شلوارک ستش کردم
بعداز اتمام کارم باکمترین سروصدایی از اتاق بیرون اومدم
پله هارو دوتایکی طی کردم
خونه غرق درسکوتو تاریکی بود
اومدم سمت آشپزخونه برم که صدای تق کوچیکی از بیرون اومد
کی بود این موقع شب
اروم به سمت تراس قدم برداشتم
همزمان صدای قدم هایی رو ازپشت سرم شنیدم
ترس به انی تو دلم نشست
این وقت شب کی میتونست باشه
همه که خواب بودن
وایی نکنه...
نکنه دزد بود...
گندش بزنن کافی بود بفهمه فهمیدم تا دخلموبیارهه
کم ندیده بودم ازاین دیوونه ها
باید یه کاری میکردم
با یه تصمیم انی
توجام وایستادمو چرخیدم سمتش
اومدم بزنم تو دهن مرد سیاه پوشی که توتاریکی چیزی ازش دیده نمیشد که دستمو رو هوا گرفتو کمرمو چنگ زد
با چشای گردشده
اومدم جیغ بزنم که دستمو رهاکردو دستشو رو دهنم گذاشت
همه ی اینا توصدم ثانیه اتفاق افتاد جوری که هیچ واکنشی نتونستم ازخودمنشون بدم
نگاهم تو تاریکی شب به یه جفت چشم قهوه ای خیره شد
همزمان کمرم به دیوار پشت سرم کوبیده شدو صدای آشناو بمی زیرگوشم پیچید
_فنچولک نترس منم
باشنیدن صدای لعنتی سینا
چشام تااخرین درجه گرد شد
اون اینجا چه غلطی میکرد
مگه نرفته بود
اصلا چرا دنبال من میومد
انگار تموم سوالاموازتوچشام خوندکه اروم لب زد
_درست حدس زدی نه توهمم نه کابوس،نرفتم خونه،داییت اصرارکرد منم روشوزمین ننداختم هرچند این همکارکوچولومون زیاد راضی به موندنم نبود
صداهای نامفهومی ازخودم دراوردم که خونسرد گفت
_چی میگی نمیفهمم،هوفف حواس نمیزاری که،دستمو برمیدارم به شرط اینکه صدات درنیاد،هرچندکه جیغم بزنی ابروی خودتو میبری نه من
ازپروییش چشام گرد ترازحدمعمول شد
چقد عوضی بودکه تواین موقعیتم تهدید میکرد
با برداشتن دستش
بااخم نفس نفس زنون توپیدم
_به چه حقی به من دست میزنی عوضی،گمشوعقب
اومدم عقب بکشم که دستاش با بی شرمی دورکمرم حلقه شد
_اوو کجا بااین عجله فنچ کوچولو
عصبی درحالی که سعی میکردم صدام بالانرهه
پچ زدم
_ولم میکنی یا جیغ بزنم ابرو شرف نداشتتو به فاک بدم
نیشخندش عمیق ترشد
_تواینکارونمیکنی منم ولت نمیکنم عزیزم مگه نه اینکه ارزوت بود توهمین بغل ولو شی
باحرصونفرت مشتی به سینه ی سنگیش کوبیدم
_من به گور هفت جدوابادم خندیدم بخوام توبغل توی بی وجود ولوشم،تواصلا خجالت حالیته،حیا چی
چطور میتونی باوجود زنو بچه به یه زن دیگه دست بزنی
درکمال ناباوری نه تنها بهش برنخورد بلکه تک خنده ی بی صدایی کرد
_وای خدا ملودی توهنوز اونجایی ،واقعا هنوز حرفامویادته
اخمی کردمو به عقب هلش دادم
_نه الزایمردارم یادم رفته الانم دارم هزیون میگم،گمشوعقب میخوام رد شم بابا
بی توجه به حرفی که زدم
بانگاه عجیبی خم شد روصورتمو زل رد توچشام که
بهت زده سرمو عقب کشیدم
چه مرگش بود
این بشر
با لحن گرفته ای لب زد
_زنوبچه ای درکارنیس،ازاولم نبود اون اخرین گزینه برای تموم کردن رابطمون بود
ابروهام ازتعجب بالاپرید چی داشت میگفت
درست شنیدم
اون هنوز مجرده
یعنی چی
یعنی تموم اون سالها
اون همه درد اون همه اشک همش واسه یه دروغ بود
من بایه دروغ این همه غضه خوردمم
اومد حرفی بزنه که بانفرت تمام زورمو جمع کردمو هل دیگه ای بهش دادم
اینبار عقب رفت
مطمعن بودم عقب کشیدنش بخاطر زوری که زدم نبود
انگار واقعاحس کرد حالمو که خودش بدون مخالفت پاپس کشید
لرزون با خشم گفتم
_چه دروغ چه راست اون رابطه ی لعنتیو تموم کردی،موفقم شدی حالام برو پی زندگیتودست ازسرمنو خانوادم بردار
_ملودی
نگاهش
لحنش
پراز غم بود
اما چه اهمیتی داشت
شرط میبندم حتی این ظاهر غمگینوپشیمونشم فیلمشه
چراکه همچیش بانقشه بود
رومو ازش گرفتم
اومدم از کنارش ردشم که با دیدن شخص مقابلم
ازحرکت ایستادم
خدای من
نه نههه
الان نه
مث یه کایوس بود
چرا الان
چرا الان که اون اینجاس ارکان باید سربرسه
قشنگ مث یه کابوس بود
خشکم زده بود
ارکانم دست کمی ازمن نداشت
تنهانگام میکرد
نگاهی که
توش خشم بهت نفرت ناباوری موج میزد
سینا هم متوجه مکثم شدکه برگشت سمتم
_ملودی میدونم دل رفتن نداری،اگه بزاری بخدا برات توضیح...
بادیدن ارکان
ساکت شد
ادامه ی
حرفش رو خورد