رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

با برخورد گرمای نفساش کنار گوشم
از فکرای بی سرو تهم بیرون اومدم
قلبم دوبارهه به جنبوجوش افتاد
جوری تن تن خودشو به سینه ام میکوبید میترسیدم صداش به گوش ارکان برسه
باحرفی که یهویی زد
نفس تو سینه ام حبس شد
_میدونم بیداری،نمیخواد فیلم بازی کنی

حرفی نزدم تکونم نخوردم که صداشواینبار درست زیرگوشم شنیدم
_چرا ازدیدنش انقد شوکه شدی،هوم ملودی مگه نه اینکه اون فقط برادر خونده ی باباته

باتموم شدن حرفش
شوکه چشامو بازکردم
اومدم حرفی بزنم که بادیدنش تو فاصله ی دوسانتی صورتم
حرف تودهنم ماسید
نگاه به رنگ شبش بادیدن چشای بازم

برقی زد

نگاهش توصورتم میچرخید
به دنبال جوابش 
من اما تمرکزی نداشتموتموم حواسم معطوف لبای نیمه بازش بود 
اونم انگار دست کمی ازمن نداشت چراکه
بادیدن نگاهم رو لباش،اونم به لبام خیره شد
بدون اینکه بخوام به نفس نفس افتاده بودم
انکارکه مسافت طولانی رو دویده باشم

دروغه اگه بگم میخوام ازم دورشه

دروغه اگه بگم نمیخوام اون لبای درشت قلوه ای رولبام فرودنیاد

توهمین فکرابودم که 


به ارومی پچ زد
_بابا خبرداشت سهامدار جدید شرکت، برادر خونده ی اقافرهادهه،حتی اونم قد توجانخورد،جواب منو بده ملو، چرا انقد ازدیدنش شوکه شدی

 

مث خودش بانگاهی بی قراربه ارومی لب زدم
 

_چون خبرنداشتم قرارهه بیاداینجا..

کل تنشو کشیدروم
جوری که گرمای تنشو حس میکردم
چرا انقد از این بازجویی انقد لذت میبردم
نرمال بود؟!

_باورکنم یه شوک ساده بود؟به من دروغ نگو لعنتی

 

مست عشقی که میگن
دقیقا حال منه
توحال خودم نبودم

دقیقا مث کسایی که تا خرخره عرق سگی خوردنو منگ منگن


دلم میخواست
این فاصله ی کوفتی هرچه سریع ترتموم شه
بی اونکه بخوام

بی قرارخودمو  بالا کشیدم 
_باور کننن...من دروغی بهت نگفتم

نیشخندی زد

_اوک باورم سد


همزمان خم شد روصورتم
درست زمانی که فاصله ای بین لبهامون نمونده بود
تقه ی محکمی به در اتاق خورد
هردو شوکه به طرف در برگشتیم
اومدم تکون بخورم که ارکان مانعم شد
باچشای گرد شده پچ زدم
_نمیبینی درمیزنن بروعقب

 

باشیطنت ابرویی بالاانداخت

_نوچ فعلاکاردارم باهات

 

حرصی لب زدم

_میگم ولم کن چرانمیفهمی

 

به ثانیه نکشید

اخم مهمون صورتش شد


_هه مث همیشه منتظر بهونه برا فراری،بفرما ازادیی

 

بازوهامو که نمیدونم کی اسیر دستاش شده بودو عصبی به عقب هل دادو ازروم کنار رفت
با عقب رفتنش 
موج گرمایی که توتنم پیچیده بود هم ازبین رفت
درو بی حرف بازکردکه
همزمان زندایی توپید
_چه عجب دروبازکردی گفتم قرارهه حالا حالاها مناظربمونن، اصلادوساعته کجاموندی گفتم  برسونیش اتاقش نگفتم برو بالاسرش بشین تا خوابش ببره که

 

صدای جدی ارکان مانع از ادامه ی بحث شد
_چخبرهه دنده گاز میری مادرمن،ملودی یکم تب داشت مجبورشدم پاشویش کنم

زندایی زود باورم سریع از موضعش پایین اومد
_عوا خاک به سرم الان حالش چطورهه تبش اومدپایین،اصلابیا کنارخودم ببینم جلو راهو گرفتی

ارکان اما مانعش شد
_حالش خوبه ازم نکرده چک کنین، بریم پایین اونم استراحت کنه

_خیلی خب بریم

بعداز رفتنشون
بغضی که درحال خفه کردنم بود.بی صداشکست
هنوز حرف اخرش توگوشم بود

چرا انقد بدبین شده بود

چرا نمیفهمید موقعیتمون چقد تخمیه

چرا اینجوری میکرد
چرا یکمم شده درکم نمیکرداخه

....
ساعت یک شبونشون میداد
ولی خب من همچنان بیداربودم
ازشدت گشنگی معده ام درد گرفته بود
ولی چه اهمیتی داشت
انقد حالم گرفته بودکه اخرین چیزی که بهش فک میکردم غذابود
با حالی خراب از رو تخت بلند شدم

نه انگار اینجوری نمیشد

داشتم خفه میشدم

هوای اتاق بدجور خفه بود


هنوز اون شومیز  مضخرف تنم بود
اون عوضی احتمالا تاالان شرشو کم کرده بود
پس بیخیال شروع به عوض کردن لباسام با یه تیشرتو شلوارک ستش کردم
بعداز اتمام کارم باکمترین سروصدایی از اتاق بیرون اومدم
پله هارو دوتایکی طی کردم
خونه غرق درسکوتو تاریکی بود
اومدم سمت آشپزخونه برم که صدای تق کوچیکی از بیرون اومد
کی بود این موقع شب
اروم به سمت تراس قدم برداشتم
همزمان صدای قدم هایی رو ازپشت سرم شنیدم
ترس به انی تو دلم نشست
این وقت شب کی میتونست باشه

همه که خواب بودن

وایی نکنه...

نکنه دزد بود...
گندش بزنن کافی بود بفهمه فهمیدم تا دخلموبیارهه

کم ندیده بودم ازاین دیوونه ها


باید یه کاری میکردم

با یه تصمیم انی
توجام وایستادمو چرخیدم سمتش

اومدم بزنم تو دهن مرد سیاه پوشی که توتاریکی چیزی ازش دیده نمیشد که دستمو رو هوا گرفتو کمرمو چنگ زد
با چشای گردشده
اومدم جیغ بزنم که دستمو رهاکردو دستشو رو دهنم گذاشت
همه ی اینا توصدم ثانیه اتفاق افتاد جوری که هیچ واکنشی نتونستم ازخودم‌نشون بدم
نگاهم تو تاریکی شب به یه جفت چشم قهوه ای خیره شد
همزمان کمرم به دیوار پشت سرم کوبیده شدو صدای آشناو بمی زیرگوشم پیچید
 

_فنچولک نترس منم

باشنیدن صدای لعنتی سینا

چشام تااخرین درجه گرد شد
 

اون اینجا چه غلطی میکرد 
 

مگه نرفته بود

اصلا چرا دنبال من میومد 


انگار تموم سوالاموازتوچشام خوندکه اروم لب زد
 

_درست حدس زدی نه توهمم نه کابوس،نرفتم خونه،داییت اصرارکرد منم روشوزمین ننداختم هرچند این همکارکوچولومون زیاد راضی به موندنم نبود

صداهای نامفهومی ازخودم دراوردم که خونسرد گفت
 

_چی میگی نمیفهمم،هوفف حواس نمیزاری که،دستمو برمیدارم به شرط اینکه صدات درنیاد،هرچندکه جیغم بزنی ابروی خودتو میبری نه من

ازپروییش چشام گرد ترازحدمعمول شد
چقد عوضی بودکه تواین موقعیتم تهدید میکرد


با برداشتن دستش
بااخم نفس نفس زنون توپیدم


_به چه حقی به من دست میزنی عوضی،گمشوعقب

 

اومدم عقب بکشم که دستاش با بی شرمی دورکمرم حلقه شد
_اوو کجا بااین عجله فنچ کوچولو

 

عصبی درحالی که سعی میکردم صدام بالانرهه
پچ زدم
_ولم میکنی یا جیغ بزنم ابرو شرف نداشتتو به فاک بدم

نیشخندش عمیق ترشد
_تواینکارونمیکنی منم ولت نمیکنم عزیزم مگه نه اینکه ارزوت بود توهمین بغل ولو شی

 

باحرصونفرت مشتی به سینه ی سنگیش کوبیدم
 

_من به گور هفت جدوابادم خندیدم بخوام توبغل توی بی وجود ولوشم،تواصلا خجالت حالیته،حیا چی
چطور میتونی باوجود زنو بچه به یه زن دیگه دست بزنی

 

درکمال ناباوری نه تنها بهش برنخورد بلکه تک خنده ی بی صدایی کرد
_وای خدا ملودی توهنوز اونجایی ،واقعا هنوز حرفامویادته

اخمی کردمو به عقب هلش دادم
_نه الزایمردارم یادم رفته الانم دارم هزیون میگم،گمشوعقب میخوام رد شم بابا

 

بی توجه به حرفی که زدم

بانگاه عجیبی خم شد روصورتمو زل رد توچشام که
بهت زده سرمو عقب کشیدم
چه مرگش بود

این بشر


با لحن گرفته ای لب زد
 

_زنوبچه ای درکارنیس،ازاولم نبود اون اخرین گزینه برای تموم کردن رابطمون بود

 

ابروهام ازتعجب بالاپرید چی داشت میگفت

درست شنیدم

اون هنوز مجرده

یعنی چی


یعنی تموم اون سالها

اون همه درد اون همه اشک همش واسه یه دروغ بود
من بایه دروغ این همه غضه خوردمم

اومد حرفی بزنه که بانفرت تمام زورمو جمع کردمو هل دیگه ای بهش دادم
اینبار عقب رفت
مطمعن بودم عقب کشیدنش بخاطر زوری که زدم نبود
انگار واقعاحس کرد حالمو که خودش بدون مخالفت پاپس  کشید
 

لرزون با خشم گفتم
 

_چه دروغ چه راست اون رابطه ی لعنتیو تموم کردی،موفقم شدی حالام برو پی زندگیتودست ازسرمنو خانوادم بردار

_ملودی
 

نگاهش 
 

لحنش 

پراز غم بود
 

اما چه اهمیتی داشت
شرط میبندم حتی این ظاهر غمگینوپشیمونشم فیلمشه

چراکه همچیش بانقشه بود

رومو ازش گرفتم


اومدم از کنارش ردشم که با دیدن شخص مقابلم

 
ازحرکت ایستادم
خدای من
نه نههه
الان نه

مث یه کایوس بود

چرا الان 

چرا الان که اون اینجاس ارکان باید سربرسه

قشنگ مث یه کابوس بود

خشکم زده بود

ارکانم دست کمی ازمن نداشت

تنهانگام میکرد

نگاهی که
توش خشم  بهت  نفرت  ناباوری موج میزد

سینا هم متوجه مکثم شدکه برگشت سمتم
_ملودی میدونم دل رفتن نداری،اگه بزاری بخدا برات توضیح...

بادیدن ارکان
 

ساکت شد

ادامه ی
حرفش رو خورد

 

 

 

 

اومد حرفی بزنه که همزمان زنگ درو زدن
زندایی نگاهی بهمون کرد
_ملودی دخترم مهمونا اومدن دروبازکن

_چشم
بی حرف به سمت در رفتمو کلید ایفونو زدم
همزمان زندایی با حرص اشکاری گفت
_خیرنبینی پرستو دوساعته رفنه شیرینی بخرهه معلوم نیس کجا گیرکرده

دایی بودکه خونسرد درجوابش گفت
_زن چقد استرس داری بیا بشین بدون شیرینی هم میشه ازمهمونا پذیرایی کرد،یکی ندونه فک میکنه اومدن خواستگاری تو، انقد هولی

زندایی حرصی لب زد
_وا محمد خجالت بکش این چه حرفیه

دایی اومدحرفی بزنه که پریدم وسط بحثشون

_بجان خودم درو قفل میکنم نمیزارم بیان توها

زندایی باچشای گرد شده نگام کردکه دایی تک خنده ای کرد
_بفرما خانم این دختراز ماهم دیوونه تراز اب دراومد

زندایی عاقل اندرسفیه نگاش کرد
_حلال زاده به داییش میرهه دیگه

خندم گرفته بود
درست مثل بچه ها بحث میکردن
اومدم حرفی بزنم که تقه ای به در خورد

با باز کردن در هیچکدوم دیگه حرفی نزدیم
بادیدن ارکان بااون کت شلوار خوش دوخت سرمه ای دلم براش ضعف رفت
ولی خب تنها به یه سلام سرد بسنده کردم که اونم همونطور سرد جوابمو دادو اومد تو

اومدم عقب
پس مهمونش کجاست
زندایی فکرموبه زبون اورد
_وا پسرم پس مهمونت کجاست

ارکان خونسرد کتشو از چوب لباسی اویزون کرد
_دارهه ماشینو پارک میکنه بیاد

دایی خوبه ای گفت که بیخیال گفتم
_اگه کاری بامن ندارین برم اتاقم

زندایی امون نداد حرفم تموم شه
_کجا در میری بیا ببینم اون ازپرستوی چش سفیدکه از زیرکار در رفت اینم از تو

دایی به تایید حرف زنش گفت
_حق با زنداییته برو کمکش کن میز شاموبچینین،  دست تنهاس

ناچار سری تکون دادموبه سمت اشپزخونه راهموکج کردم 
صدای ارکان رو شنیدم که پرسید 
_راستی بابا پرستوکجاس

دایی مثلا باصدای ارومی جواب داد
_رفته خونه ی دوستش،بین خودمون باشه ماه بانونفهمه ،باز غرشو سرمن میزنه

_خیالت راحت

دیگه واینستادم به حرفاشون گوش کنم
وارد اشپزخونه شدم
مشغول چیدن بشقابا رومیزبودم که صدای خوش بش کردن
دایی با مردی رو شنیدم
زنداییم به استقبال همکار ارکان رفته بود
دقایقی بعد دایی بود که منومخاطب قرارداد
_ملودی دخترم چایی میاری

پوزخندی بی اراده رو لبام نقش بست یکی ندونه فکرمیکنه
اومدن خواستگاریم
هه
چشم بلند بالایی تحویل دایی دادمو مشغول ریختن چاییا شدم
باورودم به هال
متوجه سنگینی نگاه ارکانو نگاه دیگه ای رو روخودم شدم

بدون نگاه کردن زیر لب سلام دادم
_سلام خوش اومدین

_سلام عرض شد،ممنون

باشنیدن صدای فردی که مخاطب قرارش داده بودم
مثل برق گرفتها سرمو بلند کردمو به صاحب اون صدای لعنتی چشم دوختم
بادیدنش
چشام تا اخر گردشدو سینی چایی ازدستم رهاشد
صدای جیغ بلندم باصدای هین کشیدن زندایی یکی شد
ماتم برده بود
سینا اینجا چه غلطی میکرد
اونم به عنوان سهامدار شرکت 
لعنتی این دیگه نمیتونه اتفاقی باشه
البته که هیچکدوم از دیدارام بااین عوضی ،اتفاقی نبودن

باصدا زدن ارکان نگاهمو از صورت مثلا نگران مرد منحوس روبه روم گرفتم
_خوبی ملودی

سری تکون دادم
_خوبم خوبم

اخمی کرد
_کجات خوبه رنگت با گچ دیوار فرقی ندارهه

زندایی درحالی که جنازه ی لیوانای کریستالشو جمع میکرد روبه ارکان گفت
_پسرم کمک کن ببرش اتاقش حتما فشارش افتاده

دایی هم تاکید کرد
_اره استراحت کنه تا شام بهترهه

ارکان چشمی زیرلب گفتو زیر بازومو گرفت
لحظه ی اخر
صدای اون عوضی مانع رفتنمون شد
_کمکی ازمن برمیاد؟

ارکان درجوابش گفت
_نه داداش دمت گرم

بی حرف به کمک ارکان ازپله ها بالارفتم
جلوی اتاقم که رسیدیم
اروم دستشو پس زدم
بدون نگاه کردن بهش لب زدم
_مرسی دیگه میتونی بری

اخمای درهمشو بدون دیدن چهرشم میتونستم حس کنم
_تامطمعن نشدم نرفتی روتخت، جایی نمیرم،یالا برو درازبکش

دو به شک نگاش کردم که باحرص اشکاری گفت
_نترس نمیخورمت برو تو

بی حرف وارد اتاق شدم
دمپایی روفرشیامودراوردمو روتخت درازکشیدم
ارکانم پشت سرم اومد تو و دروبست
چشامو بستم
تا زودتر تنهام بزارهه
نمیخواستم ازقضیه ی سینابویی ببرهه
با بالا پایین شدن تخت
قلبم بی مهابا به تلاطم افتاد
واقعا نمیفهمیدم چرا ضربان قلب لعنتیم با حضورش انقد اوج میگرفت
در کمال ناباوری کنارم روتخت درازکشید
تکون نخوردم
دقایق طولانی بی حرکت بودم
نفسامو عمیقومنظم کردم تا فک کنه خوابمو بلندشه برهه
والا یه ربی میشد اومده بودیم بالا
بقیه چی فک میکردن الان
بچه ام نبودم که بگیم مونده بود برام لالایی بخونه بخوابم
بعدبرهه

با چک کردن آخرین بیمارکه وضعیتش نسبت به بقیه بهتربود
ازاتاق بیرون اومدم
وسایلمو داخل کیفم چپوندم
هیچ حوصله ی مهمون نداشتم
ولی انقدی زندایی تاکید کردکه
مجبور بودم زودتر ازهمیشه برگردم خونه
هنوز نمیدونستم کی قرارهه بیاد
تنها دعا دعا میکردم
خواهرزندایی نباشه چرا که حوصله ی دختر نچسبشونداشتم،هنوزم یادم نرفته چجوری تو عروسی هانی چسبیده بود به ارکانو ول کنش نبود

هوفف
چقددلم میخواست هرچی زودتربرگردم خونه ی خودم اما درکمال بدبختی ،دایی اجازه نداد
بلااجبار باز نشستم سرجامو خواسته امودیگه تکرارنکردم

راهی خونه شدم
فکرم به چندروز پیش پرکشید 
وقتی سروان محمدی گفت پرونده مختومه شده چقد بهم ریختم
یادمه هرچقد با ارکان تلاش کردیم،اعتراض زدیم
پلیس راضی نشد دوبارهه تحقیقات رو شروع کنه
از ماهم خواستن پیگیری نکنیم
ارکانم وقتی دید هیچ فایده ای ندارهه بعداز چندروز تحقیق وپرسوجو بالاخرهه کم اورد

حتی منم کم اوردم
بارسیدن جلوی در 
ماشین رو گوشه ای پارک کردمو پیاده شدم
دروباکیلید بازکردمو داخل شدم
باداخل شدنم گرمای دلپذیری به صورتم برخوردکرد
خونه ازتمیزی برق میزد
به سمت اشپزخونه قدم برداشتم که همزمان صدای زندایی رو که داشت بایه نفرتلفنی حرف میزد وشنیدم
_ای بابا مهری گفتم که سه روز دیگه اس

گوشام باشنیدن اسم مهری تیزشد
_به فرنازم بگو دست به جنبونه البته اگه پسرمارو‌چشش گرفته

باتموم شدن حرف زندایی اخمام ناخداگاه رفت توهم
راجب چی حرف میزدن
صدایی ازپشت خط نمیشنیدم
زندایی ادامه داد
_افرین ببینم چه میکنی ،نه فرنازو ببوس ازطرف من ،به شوهرتم سلام برسون خدافظ

سعی کردم 
خونسرد رفتارکنم
چراکه لومیرفتم
زنداییم که تواین چیزا بدجور تیزبود
با یه اخم کوچیکم،سریع تابلومیشدم

_سلاممم

زندایی باشنیدن صدام برگشت سمتم
_هییی ترسیدم دختر،کی اومدی

_الان رسیدم کی هست کی نیست

لبخندی زد
_پرستو رفته شیرینی بخرهه،داییتم طبق معمول خوابه،ارکان بچمم هنوزشرکته

سری تکون دادم
زندایی مشغول درست کردن سالاد شدکه باکنجکاوی نگاهی به غذاهای رنگارنگ روی میز انداختم
_اوو چه کردی ماه بانو خانم،معلومه مهمونتون بدجور عزیزها

زندایی نخودی خندید
_نه فدات من اصلا ندیدمش حتی نمیدونم کیه فقط میدونم یکی از سهماداری جدید شرکته،ارکان شام دعوتش کرده اینجا

لبامو جلودادم
خب چرانبرده اتش بیرون بهش شام بده
حتما باید میاوردتش اینجا

بیخیال شونه ای بالاانداختموراهی اتاقم شدم
بعدازیه دوش ده دیقه ای
یه شومیز دخترونه ی یشمی تنم کردم با ساپورت کلفت مشکی
موهامم همونطور دورم رها کردم
اگه فقط خودمون بودیم که یه تیشرتوشلوارک میپوشیدم
ولی خب زشت بود بخوام جلوی مهمون اونجوری ظاهرشم

باصدای دایی بالاخره دل از اتاق کندموبه سمت هال رفتم
بادیدن دایی که رومبل نشسته بودودرحال چرت زدن بود
لبام به خنده بازشد
کنارش رومبل جاگرفتم
_دودیقه نشدمنو صدا زدی،به همین زودی خوابت برد دایی

باشنیدن صدام چشاشو سریع بازکرد
_عه دوردونه اومدی
_اهوم
_تقصیراین قرصاس دیگه وگرنه من انقد میخوابم مگه

اومدم حرفی بزنم که نگاهشودوخت به زندایی که درحال چیدن میوه و شکلات رومیزبود
با چشای باریک شده بهش اشاره کرد و روبه من بالحن مشکوکی گفت
_نکنه این زن تو غذام چیزی می ریزه ،داروی خواب اوری چیزی

به سختی خنده اموخوردم
 

_دایی جون فیلم زیاد میبینی
 

_چراا چراا الان باید این حرفارو بهم بگی بابا،چرا باید تو این یه تیکه کاغذ ازم بابت تموم گذشته نحسمون عذرخواهی میکردیییی،لعنتی توکل بچگیو نوجونیمو ازم گرفتییی بخاطر کی بخاطر چی، بخاطر زنی که حتی واسه تشیع جنازتم نیومد!! ارععع؟!!

 

باپشت دست اشکامو پس زدم
چقد بی انصاف بود دنیا چرا برای یه بارم شده حس پدر ومادر داشتنو تجربه نکردم

چرا یه بارم شده طعم داشتنشونو نچشیدم

نفسم رو اه مانند بیرون دادم اسمونم مثل حال دل من ابری بود
قطره های ریز بارون کم کم جمعیت رو پراکنده کرد
تاجایی که یه نفرم باقی نموند
تنهامن مونده بودموبارونی که هر لحظه شدت میگرفت

 

باقرارگرفتن یه برگ  دستمال کاغذی،جلو ی صورتم
با چشای مملو از اشک سرم رو به سمت صاحب دست چرخوندم
بادیدن فرد روبه روم
اخم بدی رو پیشونیم نقش بست
دستشو با انزجار پس زدم

باصدای گرفته ناشی از گریه ی زیاد توپیدم


_تواینجا چه غلطی میکنی عوضی،منو‌تعقیب میکنی

 

خونسرد انگار نه انگار که بااون بودم گفت
 

_خیس اب شدی ،بلندشم بریم

 

نفسم رو باحرص بیرون فرستادمو با گذاشتن اخرین گل رز رو سنگ قبربابا،ازجام بلندشدم

اینبار کامل برگشتم سمتش
انگشتمو تهدید وار جلوش تکون دادم
 

_خمب گوشاتو بازکن ببین چی میگم ،دارم تاکید میکنم یه باردیگه فقط یه بار دیگه منو تعقیب کنی یا بخوای جلو روم سبز بشی ازت شکایت میکنم عوضی فهمیدی

همونطور خونسرد مثل نوارضبط شده گفت
 

_خیس شدی ،یالا راه بیوافت بریم

با اعصابی داغون ،محکم زدم تخت سینه اش که میلیمتری تکون نخورد

_باتوام کری یاخودتو زدی به کری

بی توجه بهم خم‌ شد سمت  سنگ قبرباباو گل توی دستشو گذاشت روش
_برای پیدا کردنت نیازی به تعقیب کردنت نداشتم،زیادسخت نبود حدس زدن اینکه کجایی

با ناباوری بهش خیره شدم
شوخیش گرفته بود

واقعا ازم انتظار داشت ارجیفشوباورکنم؟

گیرم که راست گفته 
اصلا اون ازکجا میدونست 
بابا اینجادفن شده

نگاه عصبیو سوالیموکه دید
پوزخندی زد
_علیرضا یه هفته بعداز فوت فرهاد، نشونی اینجارو‌بهم داد

_برام مهم نیس لعنتی  ،میشنوی مهم نیس،فقط دیگه دورو ور من نپلک

حرفی نزدوفقط خیره نگام کرد
که با نفرت رومو ازش گرفتمو به سمت ماشینم حرکت کردم
بارون همچنان با سخاوت تن دردناکمو خیس میکرد
کل لباسم خیس اب بود
جوری که به تنم چسبیده بود
بارسیدن به ماشین بی معطلی استارتوزدمو بانهایت سرعت از اونجا و اون فرد منحوس دور شدم

....
چایی که زندایی بامهربونی جلوم گذاشتو تودستم گرفتم
_دستت درد نکنه

لبخندی به رنگو روی پریده ام زد
_نوش جونت بخور تا بدنت گرم شه

سری تکون دادم که دایی با اخم کمرنگی گفت
_واجب بود تواین هوا بری سرخاک

قلوپی از چاییم خوردم
داغیش،تن یخ زده امو گرم کرد
_یه کار نیمه تموم داشتم

دایی ابرویی بالا انداخت
_چیکار

مستقیم بهش خیره شدم
_امروز وکیل بابا یه نامه به دستم رسوند
_خب

_نامه‌ی بابا بود،تموم حرفایی که این همه سال میخواستم ازش بشنومو تواون نامه بهم زده بود

اولین باربود خودم بودم که وارد این بحث میشدم
حتی داییم از شاهکارای بابا خبرنداشتو فقط میدونست این وسط به چیزی هست که من انقد از فرهاد احمدی کسی که بعداز مرگش بابا صداش زدم،متنفرم

دایی باکنجکاوی گفت
_ملودی من هنوزم نمیدونم چرا از اون خدابیامرز انقد بیزاربودی

قلوپ دیگه ای از چای نباتم خورد
_شاید یه روزی راجبش حرف زدم

_هربار همین حرفو میزنی ولی خب بازم میگم،تاوقتی خودت نخوای مجبور به توضیح دادن، چیزی نیستی

حرفی نزدم
زندایی طبق معمول آشپزخونه بود
پرستو خواب بود
داییم تکیه داده بود به مبلو به نقطه ی نامعلومی خیره بود
اومدم از قوری  مجدد برای خودم چایی بریزم که زنگ گوشیم مانعم شد
لبامو جلو دادم
دایی هم توجهش به طرفم جلب شد
_کیه

شونه ای بالاانداختم
_احتمالا هانیه باز یه  چیزی جاگذاشته

دست بردمو گوشیموازتوجیب شلوار لیم بیرون کشیدم

چشمم که به اسم،سروان محمدی افتاد 
دلشوره ی بدی به دلم چنگ زد
فقط امیدواربودم 
اتفاق بدی نیوافتاده باشه
ایکون سبز رو کشیدم
_الوو

صدای خسته ی سپهرتوگوشی پیچید
 

_الو سلام خانم احمدی خوب هستین

_سلام ممنون

مکثی کردم که گفت
_غرض از مزاحمت میخواستم  خبری بهتون بدم

ابروهام باتموم شدن جمله اش بالا پرید
_گوشم باشماست

نفسی گرفت 
انگار بین گفتنو نگفتن مونده بود
وقتی مکثش طولانی شد
بی حوصله گفتم
_میشه حرف بزنید،اتفاقی افتاده اقای محمدی؟

بعداز دقایق طولانی سکوت زجراورشو بالاخرهه شکست
 

_متاسفانه متهم قاسم طهماسبی رو امروز صبح براثر ایست قلبی از دست دادیم
واقعا شرمنده ام اینومیگم

خانم احمدی،به دلیل نبودن متهم یا مدرک معتبری  ازمتهم سعید جابری، پرونده  ی شما بسته ومختومه اعلام شد

متاسفم نتونستم هیچ کاری براتون انجام بدمو...

 

مابقی حرفاش با رها شدن گوشی ازدستم رو دیگه نشنیدم

 

پوزخندی صدا داری زدم
که بی شک صداش به گوشش رسید
روبه قربانی کردم

_هروقت کارای اداری انتقال اموال به خیریه رو انجام دادین،خبرم کنین

قربانی سری تکون داد
_من واقعا نمیتونم شمادونفرو درک کنم،این همه ثروتومیخوایین...

باتشری که سینا زد قربانی تقریبا لال شد
_علیرضا حدخودتوبدون

سرمواز روی تاسف تکون دادموبی توجه بهشون ازاتاق زدم بیرون
انقدی اعصابم داغون بود ،حتی صبرنکردم اسانسور بالابیاد،باقدم های بلندو سریع از پله ها پایین اومدم

یه نفر پشت سرم میومد 
برنگشتم ببینم کیه ،چرا که عطرش زودتر ازخودش بهم رسید
باهمون سرعت از ساختمون زدم بیرون
اومدم به سمت ماشینم برم که دستم ازپشت کشیده شدو تواغوش گرمی فرو رفتم
تعجب ،شوک،غم،خشم
همگی به سمتم حجوم اوردن
به ثانیه نکشید از اغوشش بیرون اومدم
دستم بی اراده بلندشدو روصورتش فرود اومد
صدای بلندسیلی هم باعث نشد ذره ای دلم به حال این عوضی ،ازخود متشکر بسوزهه

اومد حرفی بزنه که عصبی دادزدم
_به چی حقی به من دست میزنی اشغال،حیف فقط حیف که وقت ندارم وگرنه میدونستم چجوری به گوه خوردن بندازمت عوضی

پوزخند تلخی زد
باچشایی که هنوزم مث سابق مظلومیت توش موج میزد ،بهم خیره شد
متنفربودم از این مظلومیت ساختگیش 
اومدم برگردم دوبارهه برم سمت ماشینم که پاکتیو سمتم گرفت
یه تای ابرومو بالادادم
هه
معلوم نبود باز چی توسرشه
نگاهموکه دید
بالحن اطمینان بخشی گفت
_نترس چیزی نیس که به من وگذشتمون مربوط باشه،نامه ی پدرته

ابروهام باتموم‌شدن حرفش بالاپرید
از یه طرف به حرفش شک داشتم
ازطرفیم صداقت کلامش وادارم میکرد پاکتو ازش بگیرم
تعللموکه دید باپوزخند رومخی گفت
_نترس بمب نزاشتم توش،فوقش یه نامه اس میتونی اتیشش بزنی،میتونیم بندازیش دور،به حال من هیچ فرقی نمیکنه

باچشای باریک شده پاکتوازدستش قاپیدمو بی  معطلی سوارماشینم شدم
استارتوزدم
بایه تیک اف ماشین ازجاش کنده شد

دستمو به سمت ضبط بردمو روشنش کردم
اهنگ الهی  از عرفان طهماسبی پخش شد

میترسم از ان شب که تو 
اسوده بی من سرکنی
پایان احساس مرا
باور کنی باورکنی
میترسم اخر یک نفر
این خانه را ویران کند
درد دلت را بشنود
بهتراز ما درمان کند
بااینکه دلگیرم ازت
الهی الهی 
دنیابرات بسازهه
الهی الهی دلت به غم نبازهه
الهی الهی
دنیابرات بسازهه
الهی الهی دلت به غم نبازهه

**
بابغضی که درحال خفه کردنم بود ضبطو خاموش کردموماشین رو کنار جاده نگه داشتم
سرمو محکم کوبیدم به فرمون
خسته بودم
ازخودم از احساسات ضدو نقیضم

ازاین زندگی نکبتی که دست از سوپرایز مردنم برنمیداشت


پاکت نامه ی دست نخورده رو صندلی شاگرد

بدجور وسوسه ام میکردبازش کنم 


دستموجلوبردمو برش داشتم

 

باتموم‌شدن نامه
بغضم باصدای بلندی شکست
بغضی که خیلی وقت بود چسبیده بود بیخ‌ گلومو منتظر بهونه واسه ترکیدن بود

حالا بایه تلنگر شکسته بود
سرمو اینبار محکمترازقبل به فرمون کوبیدموبا به تصمیم انی ماشینو به سمت بهشت زهرا روندم

...

پرونده امو ازدست پرستار  احمقی که چهارساعت بخاطر دیر کردنم بحث میکرد،گرفتمو راهی اتاق مدیریت شدم
تقه ای به در زدم که صدای مردی اجازه ی ورود صادر کرد

دروبازکردموداخل شدم
بادیدن مرد جوونی که پشت میز نشسته بود جاخوردم چرا که فک میکردم
صاحب همچین بیمارستان خصوصیی یه مرد خیکی شکم گنده باشه

زیر لب سلام دادم که باخوشرویی جوابموداد
_سلام خوش اومدین،بفرمایین بشینید
 

رفتار بد پرستار پخش، چنان حرصیم کرده بود که بی توجه به تعارفش توپیدم
_خیلی ممنون جناب همینجوری خوبه


یه تای ابروشو‌بالا داد
_چقد عصبی چیزی شده؟

پرونده رو رومیز پرت کردم
_من دیروز با اقای جمشیدی حرف زدم،هماهنگ کردیم ازامروز کارمو اینجا شروع کنم،اونوقت پرستارپخشتون به من میگه چون دوماه دیرکردم جای خالی برای استخدام توبیمارستانتون نمونده،شما هامنومسخره کردین 

درکمال خونسردی خندید
دستی به صورتش کشید
_خانم محترم بنده جمشیدی هستم خودم باهاتون درتماس بودم،درسته من ازتون خواستم تشریف بیارید واینکه بابت رفتار پرسنل ازتون عذرمیخوام

انقد اروم این حرفارو زد که ناخداگاه اروم شدم
اما ازموضعم پایین نیومدم
_شمامیتونستین این موضوعو با پرسنلتونم درمیون بزارین که چهارساعت بامن بحث نکنن

_گفتم که شرمنده من به قدری درگیر کارم که یادم رفت بهشون اطلاع بدم

سری تکون دادم
که پرونده امو از رومیزش برداشتو شروع به بررسیش کرد
خلاصه بعدازانجام کارای مربوطه
قرارشد ازفردا شروع به کارکنم
خداروشکر که تجربه ی کاریم بالابودو توکارم تخصص داشتم
وگرنه به همین راحتیا قبولم نمیکردن

...
همینکه پشت رل نشستم
گوشیم زنگ خورد
سویچو چرخوندمو ماشینو روشن کردم
اسم وکیل بدجور رو اعصابم بود
وقتی دیدم قصد ندارهع قطع کنه
ایپادمو توگوشم فرو کردمو تماس رو وصل کردم
_جناب قربانی چی ازجون من میخوایین باید حتما ازتون شکایت کنم تا دست ازسرمن بردارین

باشنیدن صدای مردی که پشت خط بود، نفس توسینه ام حبس شد

_فک نمیکردم انقد بچه باشی

خود عوضیش بود

چشاموباکلافگی بازوبسته کردم


سعی کردم خونسرد باشم
 

_من حرفی با کلاهبردارا ندارم

صدای عصبیش منوخلع صلاح کرد
_کلاهبردار،ارععع ازنظرتو من کلاهبردارم ملودیبی، د اخه نفهم این همه زر زدیم که بیایی اینو به ریشمون ببندی

نفسی گرفت
_منتظرم فعلا

قطع کرد
درست مثل گذشته
چه انتظاری ازاین ادم داشتم
شعور
هه
بلا اجبار فرمونو کج کردمو ماشینو به سمت دفتر قربانی هدایت کردم

این اخرین دیدارمون بود
حتی خدام نمیتونه دیگه این حرومزاده رو جلو روم قراربده
امروز تکلیفمو برای همیشه باهاشون روشن میکنمو پروندی کوفتی این وصیتنامه رو میبندم

بارسیدن جلوی ساختمون مد نظر ماشین رو پارک کردمو پیاده شدم

باقدم های بلند داخل شدمو خودمو به اسانسور رسوندم

ملودی محکم باش
مثل همیشه
حق نداری کم بیاری
با یه نفس عمیق تقه ای به در زدم که صدای اشنای قربانی اجازه ی ورود صادر کرد
با داخل شدنم
اولین چیز به چشم خورد، قیافه ی نحس سینابود
بادیدنم مثلا جتنمنانه از جاش بلندشد
_خوش اومدین خانم احمدییی عزیزز

طعنه اشو با کنایه جواب دادم
باحقارت سرتاپاشو برانداز کردم
_هیچم خوش نیومدم جناب راد

پوزخندش تنها جوابی بود که ازش گرفتم
صدای قربانی بودکه به این تماس چشمی مضحک پایان داد
_بفرمایید بشینید تاوصیت نامه رو بخونم

خونسرد لب زدم
_هرچی زودتر این نمایش مسخره تموم‌بشه همونقد بهترهه

هیچکدوم دیگه حرفی نزدن
به اجبار رومبل روبه ی اون لعنتی ،نشستم
قربانیم سرجای خودش نشست
بعداز دقایقی پاکتیو بازکرد
بایه تک سرفه شروع به خوندن نوشته های روی کاغذ کرد
_بنام تعالی
اینجانب فرهاد احمدی فرزند پرویز احمدی در صحت عقل و در سلامت روان این وصیتنامه را تنظیم کرده ام

وصیتنامه بدین شرح است
بنده نصف دارایی هایم از جمله شرکت و زمین های لواسان را به تنها فرزندم ملودی احمدی میبخشم
خانه ای که حال داخل ان زندگی میکنم نیز برای اوست
مابقی اموالم،ازجمله کارخانه ام درکرج و زمین هایم در بندرعباس وخانه ی پدرم پرویزخان  رانیز به برادر ناتنیم سینا راد میبخشم.
بخشی از دارایی هایم میماند که ان را نیز صرف امور خیریه میکنم.

با تموم شدن خوندن قربانی ناخداگاه خندم گرفت
بابا برای اولین بار توعمرش معدب حرف زد
شایدم به قربانی توضیح دادهو اون اینجوری براش نوشته

هه
قربانی وصیتانمه رو برگردوند تو پاکتشو منتظر به ما خیره شد
سرمو به معنای چیه تکون دادم که پوفی کشیدوگفت
_خب حالا که وصیتنامه خونده شد باید کارای قانونیشو انجام بدیم،من همچیز رو ازقبل اماده کردم تنها یه امضای وراث مونده

خونسرد گفتم
_تموم اموالی که برای من گذاشته شده رو تحت نظر خودم به چندتا خیریه اهدا کن،من یه چوب کبریت ازاین اموالو نمیخوام

قربانی بابهت لب زد
_ببخشید این حرفومیزنم مگه عقلتونو از دست دادین

اخمی کردموخیلی جدی گفتم
_به شما مربوط نیست،شما کارتونو انجام بدین اقا

_بله به من مربوط نیست اما  وظیفه ی خودم میدونم به عنوان وکیلتون بهتون هشدار لازمو بدم

دستمو به نشونه ی سکوت جلوش گرفتم
_ممنون لازم نکرده

 

کیفموازرومبل چنگ زدمو ازجام بلندشدم که صدای جدی سینا مانعم شد

_منم چیزی ازاون مرحوم نمیخوام،انقذی دارم تا به این اموال نیازی نداشته باشم،هرچیزی که برای من گذاشته رو اهدا کن به خیریه 

 

_ملودی به ارواح خاک عمه ام ،بلندنشی کل این پارچو روسرت خالی میکنمم نفلهه

ملافه رو با حرص روسرم کشیدم
وای هانی وقتی سیریش نیشد بدجور رو مخ میرفت

تکونی نخوردم
صداش درکمال خوشبختی قطع شد
چشام داشت دوبارهه گرم خواب میشدکه با سردیوخیس شدن یهویی صورتم
جیغی کشیدمو ترسیده توجام نشستم

همزمان صدای بلندخنده ی هانی تواتاق پیچید
نگاه بهت زده وترسیدم که بهش افتاد
خنده اش اوج گرفت
_قیافو خدا نکشتتت .... ملودی واییی روزمو ساختی دیوثث

با تجزیه تحلیل ودرک موقعیتم،اخم بدی تو صورتم نشست
_هانییی.. گور خودتو کندی

هانی با بدبختی خندشو خورد بلندگفت
_یا حسین هاپو کومار برگشت،الفرار

تا اومدم شیرجه بزنم سمتشو له و لوردش کنم
فلنگو بستو دراتاقو پشت سرش بستو قفل کرد
باسری که درحال ترکیدن بود اعصاب به فاک رفته توسط مزاحمی به اسم هانی ،بادو به سمت در رفتم

دستگیره ی درو بالا پایین کردم 
همونطور که انتظار میرفت ،درو قفل کرده بود
عصبی مشتی به در کوبیدم
_هانی این بی صاحابو باز کن ،منو به جون خودت ننداز اول صبی

صدای شیطونش رو ازپشت درشنیدم
_نوچ بازنمیکنم میخوای گازم بگیری

باتشر صداش زدم
_هانیییییی

_خیلی خب اول برو یه دوش بگیر اعصابت اروم شه بعد بیا منوبخور عایعنی درو بازمیکنم

_ازالان خودتو مرده فرض کن خب

_ایشش تازهه داشتیم بااین اخلاق جدیدت حال میکردیما،باز سیمات اتصالی کرد برگشتی به تنظیمات کارخانه

نفسموکلافه بیرون دادمو بی توجه به دری وریاش به سمت حموم حرکت کردم

زیردوش قرارگرفتم
هیچکس از حال اشوبم خبر نداشت
حتی هانی
کسی که یه عمر درکم کردو مرهم زخمام بود
 

حالاکه دوتا زخم همزمان سربازکرده بودن

کسی نبود تا زخماموببنده

زخمایی که
یکیش باعثوبانیش خود احمقم بودم
اون یکیم که علتش مشخص بود


بیشترازهمیشه احساس تنهایی میکردم
حتی بین خوابو بیداری 
حتی زمانی که هانی برای صبونه صدام زدم
لحظه ای تصویر اتفاقات دیشب از جلو چشم پاک نمیشد
اونقدی مست نبودم که یادم برهه چجوری توسط ارکان پسری که خودم بهش پرو بال دادم پس زده شدم
هرچقدم باهاش بد حرف زده باشم
واقعا حقم این نبود
من فقط نیاز به فکرکردن داشتم
هعی

چقدبدبخت بودم که همیشه خداباید دردامو ازبقیه مخفی میکردم

به قول اون جمله ی معروف که وصف حال من میگه(مااز پنهان کردن درد هایمان ،این چنین پیرشدیم)

....
امروز داییوزندایی خونه نبودن
دایی برای فیزیوتراپی رفته بود بیمارستان،ماه بانوم همراهش رفته بود
ارکانم کلا غیبش زده بودو به احتمال زیاد شرکت بود
تنها منو پرستو و هانی خونه بودیم

_خب میشنویم

بااخمای درهم به صورت منتظرو طلبکار هانیو پرستو خیره شدم 
فاز بازجوها رو برداشته بودنو کمم نمیاوردن

_گفتم که چیزی بین منو ارکان نبود،یه هوس مسخره ی دوروزهه بود که با یه چشم بهم زدن از سرمون پرید

پرستو چشاشو باریک کرد
_توگفتیو ماهم باورمون شد

هانیم به تایید حرفش سرشوتکون داد
_یالا منتظریم

پوزخندی به روشون زدم
_چرا باید دروغ بگم،نکنه جدی جدی فک کردین ازتون میترسم

پرستو اومد حرفی بزنه که هانی دستشو محکم گرفت
_وایی پرستووو این مرگیش هس،نگا چشاشو مثل قاتلای خونسرد نگامون میکنه

پرستو با اخم دستشو پس زد
_توچقد ساده ای اینا فیلمشه من مطمعنم این دوتا هنوز باهم رابطه دارن

پوزخندم عمیق تر شد
درحالی از جام بلندمیشدم لب زدم
_برام مهم نیس چی فک میکنین،من رفتم،وقت اضافه ای ندارم تا صرف  اراجیف شمادوتا کودن ،کنم

به دنباله ی حرفم بی توجه به نگاه ماتم زده اشون راهی حیاط شدم
ازخونه زدم بیرون


....

_اخخ عارحح شورتمووو همنجوری بزار باشهه...درنیاررییا، هانییی یه وقتت بیدارمیشهه

_اوف شما جون بخواه سکسی من


تصویر دختری که با تاب کنارزده شده و شورت کجو کوله تو ذهنم تداعی شد 
اون شب
وقتی مست بودم
منوارکان
سکس کردیم
فاککک

پس چرا چیزی یادم نبوددد
باچشای خمار شده از شدت مستی تک خنده ای کردم
چی میشد الانم اینجابودوو...

تشری به خودم زدم
گندشو دراوردی ملودی خودتو جمع کن احمق

اما نه انگار ویسکی که خوردم بدجورمنوازخودبیخود کرده بود
و اختیاری روکارام نداشتم
نگاه خمارم که به ساعت افتاد مخم سوت کشید
یه رب به سه صبح بود
باتنی سست لباسامو دراوردم
خودمو به کمد رسوندم
تنهالباس خوابی که دم دست بود وازتوش بیرون کشیدم
یه لباس خواب کلا تور مشکی

بی رمق پوشیدمش
موهای لختمو از بند کش راحت کردم

حالا قراربود چیکارکنم
گیج لبامو جلودادم
با فکر به ارکان
لبام به لبخند پهنی بازشد
هوم قراربود باهاش حرف بزنم
لنگ لنگون به سمت در رفتمو از اتاق بیرون زدم
نگاه گیجم‌ توتاریکی راه رو درگردش بود بلکه یادم بیاد کدوم اتاق ارکانه
انگشتمو به لبام چسبوندم
چپ بود یا راست
با یاد اوری اتاق ته راه رو
بشکنی روهوا زدمو به سمت اتاقش پاتندکردم 
باید عجله میکردم اگه زندایی منو بااین وضع میدید دهنم سرویس بود
بارسیدن به اتاقش،دستگیره ی  درو  پایین کشیدموبی فکر درو بازکردم
بامواجه شدن با اتاق تاریکو تخت خالیش، لبام اویزون شد
نبود

به ثانیه نکشید اشک مهمون چشام شد
با چشایی که لبالب اشک بود
برگشتم برم که دستم از عقب کشیده شدو داخل اتاق کشیده شدم
ازشدت بهتوترس اومدم جیغ بزنم که دستی رو دهنم قرارگرفت
با چشای گردشده به صاحب دست خیره شدم

که همزمان صدای ارومو عصبی ارکان توگوشم پیچید
_نصفه شبی بااین سرو وضع  دم در اتاق من چه غلطی میکنی

با چشم ابرو بال بال زنون به دستش که رودهنم بود اشاره کردم
که با کلافه گفت
_برمیدارم جیکت درنیاد

سرموبه معنای باشه تکون دادم که دستشو از رو دهنم برداشت
نفس نفس زنون نالیدم
_خفهه شدمم لامصبب

خیلی جدی لب زد
_ملودی نصفه شبی سگم نکن ،مث ادم جواب بده اینجا چه غلطی میکردی

مظلومانه از لحن سردو عصبیش
سرمو کج کردم
_دلم بغلتو‌میخواستت

پوزخندی به روم زد
_گرفتی مارو

انگشتمو نوازش وار روسینه اش کشیدم
_نههه

_پس چیی

تک خنده ی بی حالی کردم
_دلم برات تنگ شده بود،میخواییی ببینی راس میگم یادروغغ

یه تای ابروشو بالاداد
 حرکتی نکردکه
بی طاقت با بدنی که تو اتیش شهوتو خماری میسوخت
دستشو گرفتمو رو بهشت ملتهبم گذاشتم
_نگا چقدبی تابتههه

به ثانیه نکشید دستشو عقب کشیدو بااخمای درهم غرید
_بوی گند مشروب کل تنتو پرکرده،عقلت  سرجاش نیس،برو تواتاقتوبگیر بخواب، رو اعصاب منم راه نرو

باشیطنت خودمو جلوکشیدم
انگار واقعامستی مغذمو معلول کرده بود

ازطرفی شهوت امونم نمیداد
انگشتمو دوبارهه روسینه اش کشیدم
همزمان خم شدم سمت گوشش
_ازچی میترسی،میترسی باز مث اون شب تا دم دمای صب با زبونت ارضام کنیی

دستموبه سمت پایین شکمش هدایت کردم
که وسطای راه تو هوا گرفتتش
تابفهمم چیشده بشدت دستمو به عقب هل داد

_میری یا ببرمت

بغض بدی بی اراده، از این همه سنگدلیش چسبید بیخ گلوم
_خودممم...می..رم

یه قدم به سمت در برداشتم که چشام یهو سیاهی رفتو نزدیک بود بیوافتم که بین هوا و زمین معلق شدم

 

توگوشم صدای تیک تاک عقربه های ساعت بودونگاهم به اخرین پیامی که ارکان  ۵صب دیروز برام فرستاده بود،دوخته شده بود

_ازاولم رابطمون اشتباه بود ،تو ومن انگار غیرممکن بود ما بشیم،متاسفم بابت همچی
ملودی من رابطه ای که به اجبار شکل بگیره رو نمیخوام،هیچکس نمیخواد ،لعنتی وقتی پسم زدی حس کوفتی متجاوز بودن بهم دس داد. توشاید درک نکنی ولی برای یه مرد پس زده شدن توسط یه زن مایه ی ننگه،،،درسته یه جا زندگی میکنیم درسته قرارهه هرروز صبحمو وهرشب شبمو بادیدن صورتت شروع وتموم کنم وقرارنیس ازهم دورشیم ولی میخوام یه شروع جدید داشته باشیم،به عنوان یه رفیق یاحتی یه فامیل خدافظ تا  شروع جدیدمون...


پوزخند تلخی زدم 
انگار ناف منو با ترک شدن بریده بود
چرا همیشه به ادمای اشتباه دل میبستم چرا یه بارم که شده درکم نمیکرد
تو اولین دعوامون کم میاورد

وجدانم نهیب زد
هه چه انتظاری داشتی ازش اونم ادمه ۴۰سالش که نیس بچه اس هنوز
توباید سنجیده تر عمل میکردی نه اینکه بخاطر یه عوضی گندمیزدی به همچی

سرمو بین دستام گرفتم
بطری ویسگی رو‌از رومیزچنگ زدم
امشب قرارنبود کسی جلومو بگیرهه خداروچه دیدی شاید انقد خوردم خفه شدم مردم
هوم
قلوپی ازتنهامرحمم خوردم
صورتم از طعم گسش جمع شد
لعنتی تا فیا خالدونمو سوزوند
توجهی نکردمودوبارهه بطریو به لبام چسبوندمو محتویاتشو سرکشیدم
با کم اوردن نفس بطریو کنارزدم

قطره ی اشک سمجی ازگوشه ی چشمم بیرون چکید
لباموباغم گازگرفتم
نگاهم دور تادور اتاق تاریک درگردش بود
دوروز بود ارکانوندیده بودم انگار که اون شده بود جنو من شده بودم بسم الله

با سرگیجه ای که امونمو بریده بود به سختی ازجام بلندشدم
لنگ انگون خودمو به کناپه ی گوشه اتاق رسوندمو روش ولو شدم
تموم تنم ازشدت گرما میسوخت
دست بردم تابمو ازتنم بکنم که همزمان صحنه ی اشنایی مثل فیام از جلوچشم ردشد

_اومم ارععع بخورشش عاحح

 

_جون این تپلت چقد اب انداخته،دوس داری کل ابتو بمکم
 

ملودیی

عصبی دادزدم
_وقتی بهت میگم نمیخوام یعنی نمیخوام چیشونمیفهمی

اخماش باتموم شدن حرفام رفت توهم
_د خب بگو چه مرگته تامن کوصکش بفهمم چته،ازوقتی اومدی یاساکتی یا تو فکری لامصب منم ادمم خیرسرم باهمیم کیرتواین رابطه برهه که من توش نقش مترسکم ندارم

کلافه وعصبی بودم
نه از ارکان بلکه ازخودم که باعث شدم انقد دور بردارهه
حولمو ازرو زمین چنگ زدمو دورم پیچیدم

_برو بیرون

نگاه ناباورو عصبیش تو صورتم درگردش بودکه دادزدم
_کری میگم گمشوبیرون

فوش رکیکی زیر لب دادو به ثانیه نکشید باقدم های بلند ازاتاق زدبیرون
باصدای بلندکوبیده شدن در چشامو با افسوس بستم
خودمم نمیدونستم چه مرگمه
فقط دلم تنهاییو یکم فکرکردن میخواست

بی معطلی تیشرتو شلوارمو تنم کردم که همزمان تقه ی محکمی به در خوردو پشت بندش زندایی اومدتواتاق، بادیدنش ترس برم داشت
نکنه حرفامونو شنیده باشه
باحرفی که زد شکم به یقین تبدیل شد
 

_اینحاچخبرهه صداتون کل خونه رو برداشته

 

نفسمو اه مانند بیرون دادم اصلا حوصله ی توضیح دادن نداشتم
 

_چیزی نیس یکم بحثمون شدهمین

پوزخندی زد
_ملودی دخترم تو منو چی فرض کردی،خر!؟
_دورازجون
_فرض کردی دیگه دور ازجونش چیه,منوببین دعواتون شده؟

سرموبه نشونه ی منفی تکون دادم که باجدیدتی که ازش انتظارنداشتم گفت

_ببین زندایی چیز واضحی ازحرفاتون دستگیرم نشد نمیدونمم بحثتون سرچی بود،فقط میخوام بدونم چیزی بین تو وارکان هست یانه اصلا سرچی دعوا میکردین

سعی کردم خودمو خونسرد جلوه بدم
_زندایی واقعا چطور همچین فکری کردی

لبخندی  زد
_میدونم خودت دختر عاقلی هستیو نیاز به گفتن من نیس،اما ازت خواهش میکنم فاصله اتو با ارکان حفظ کن،اون هنوز بچس زود وابسطه میشه هرچقد دورترباشین همونقد بهترهه این وسط سوتفاهمم پیش نمیاد،من هنوز رابطه ی گذشتتونو یادمه میدونم اون هنوز تورو مادرخودش میدونه توام اونو مثل بردار کوچیکترت، ولی دخترم تونبودی ببینی بعدازرفتنت چی به سربچه ام اومد،ارکانم بعدتو داغون شد،نزار لطفا گذشته دوبارهه تکرار شه


اصلا باورم نمیشد زندایی همچین نظری راجب رابطه ی منوارکان داشته باشه
چرا
چرا واقعا یه درصد احتمال نمیداد ماشاید جور دیگه ای هموبخواییم
هعی
سعی کردم طرح مضحکی که هیچ شباهتی به لبخند نداشتو رولبام  بنشونم

_چشم سعی میکنم زیاد باهاش صمیمی نشم

زندایی اینبار ازته دل خندید
_دورت بگردم من بخاطرجفتتون میگم

.....