رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

یک ساعتی میشد اومده بودم تواتاقم

تنهاکاری که ارومم میکردفعلا یه دوش اب سرد بود
پس بی معطلی به سمت حموم رفتم
یه دوش سریع گرفتمو حوله پیچ بیرون اومدم
جلوی اینه رو صندلی نشستم

بافکری درگیر مشغول خشک کردن موهام شدم
همینکه اومد بلندشم لباس تنم کنم تقه ای به در اتاقم خورد
باتعجب پرسیدم
 

_زندایی تویی

 

صدای ارکان بودکه در جوابم گفت
 

_نه منم

 

هول کرده گفتم
 

_لباس ندارم وایسا بپوشم بعدبیا

درکمدو بازکردمو تیشرتو شلواری ازتوش بیرون کشیدم
که همزمان دربی هوا بازشدو قامت بلند ارکان بینش نمایان شد
_کی گفته میتونی لباس تنت کنی

 

باچشای گرد شده توپیدم
 

_مگه نگفتم بیرون باش لباس تنم نیست،میخوایی بگامون بدی

 

بی توجه به حرفی که زدم سرتاپامو برانداز کردو اومدجلو
_جوری حرف میزنی انگار تاحالا ندیدمت

بی حوصله گفتم
_ارکان میشه بری بیرون

نیشخندی زدوبایه گام بلند خودشو بهم رسوند تا بفهمم چیشده تن یخ زده و حوله پیچمو بین بازوهاش قفل کرد
بهت زده نگاش کردم
که اروم لب زد
_دلم برات تنگ شده

چشاموباکلافگی بستم
_ارکان

انگشت اشاره اشو رو لبای قلوه ایم گذاشت
_هیششش

خم شد سمت گردنم
_بزار ارومت کنم

بیچاره وارنالیدم
_برو ارکان لطفا

موهامو اروم کنار زد
درحالی که لبای داغشو رو گردنم میکشید پچ زد
 

_میگم‌ دلم برات یذره شده توله،چیشو نمیفهمی

چیزی تودلم تکون خورد
لعنتی الان وقت تحریک شدن نبود
اصلا حوصلشونداشتم
بازوشو چنگ زدم
_باشه واسه بعد

دستاشوازرو کمرم به سمت باسنم هدایت کرد
_نوچ نمیشه

لپ باسنم رو تومشتش گرفتو فشورد
همزمان لباشو از گردنم به سمت قفسه ی سینه ام کشیدو‌بوسه ی داغو خیسی رو همون قسمت نشوند
اهی که در اوج رهاشدن از بین لبام بود رو کنترل کردم
نفس نفس زنون نالیدم
_میشه..ولم کنی

باصدای بم شده و تحریک کننده ای گفت

_هیس شو بزار کارموبکنم

به دنباله ی حرفش دستشو به گره ی حوله ام رسوندو تویه حرکت یهویی بازش کرد
هینی کشیدم که توصدم ثانیه کمرمو چنگ زدولباشو چسبوند به لبام

بااین کار یهوییش موج گرمای زیادی تو تنم پیچیدو بی اختیار دستشو چنگ زدم
ارکان اما با یه بوسه ی ریز به لبام،بوسه رو اغاز کرد

لعنتی یه حس تضاد مسخره نمیزاشت هیچ‌ غلطی کنم
کل وجودم اونو فریاد میزد اما عقلو دلم دو به شک بود
انگار که باوجود عشق کذایی اولم
نمیتونستم باهاش باشم

باکشیده شدن لبام تودهنش از فکربیرون اومدم
چنان وحشیانه به جون لبام افتاد که نفس توسینه ام حبس شده بودو قادر به هیچ حرکتی نبودم
ماهرانه لبامو میخوردو دستشو نوازش وار رو گودی کمرم میکشید
اهی بی اراده ازدهنم بیرون پرید که اینبار زبونش رو تو دهنم هل داد
مک عمیقی به زبونم زدو دوبارهه ازلبام کام گرفت
هنوز بی حرکت بودمو اون همچنان با ولع لبامو میخوردومزه مزه میکرد
بهشت بی جنبه ام هرلحظه خیسو خیس ترمیشد
بدن لختو سردم چسبیده بود به بدن ملتهبشو
داغیش داشت کم کم تو تنم رخنه میکرد

حالم داشت بدمیشد
از این صدای بوسه ی اجباری
از این خیسیو داغی لبام
از این نبض لای پام
چشامو محکم بازو بسته کردمو تو به حرکت یهویی به عقب هلش دادم
با اینکارم لباش از لبام جدا شدو چون انتظارشو نداشت یه قدم ازم دورشد

نگاهش به ثانیه نکشید توچشای طلبکارم گره خورد
نگاهی که همزمان 
غم دلخوری ناباوری
توش موج میزد
 

_ملودیی دایی خوبی

 

بادیدن دایی،نفس راحتی کشیدم
چیشد الان
 

گیج نگاش کردم که گفت
 

_خیلی صدات زدیم نشنیدی،به چی فکر میکنی دوردونه

 

هوفف انقد غرق فکربودم متوجه هیچکدوم نشدم 

 

_ببخشید نشنیدم فکرم  درگیر وصیت نامه ی بابا بود

 

ارکان بودکه بجای دایی بااخم گفت
 

_مگه چی بود که انقد فکرتو درگیرش کردی

ته حرفاش کنایه داشت
خونسرد نگاش کردم
 

_بعداز ناهار راجبش حرف میزنیم

دایی دستی به سرم کشید
 

_خودتو اذیت نکن،غذاتو بخور مجبورنیستی توضیح بدی اگه دوس داشتی راجبش حرف میزنیم

 

لبخند قدر دانی تحویلش دادم
 

دایی تنهاکسی بود که همیشه درکم میکرد
 

_مرسی

 

بعداز ناهاری که بزور دوسه لقمه بیشتر ازش نخوردم همگی توهال جمع شدیم
نگاه خیره ی ارکان کلافه ام کرده بود
دقیقا مثل بازجوها نگام میکرد
سعی کردم نگاش نکنم
نفسی گرفتمو خیره به چشای منتظر دایی گفتم
 

_امروز رفتم دفتر وکیل خانوادگیمون،درست زمانی که قراربود وصیتنامه خونده بشه،وکیل گفت جز من یه وارث دیگه ام وجود دارهه

 

ساکت شدم تا واکنششونو ببینم
دایی بااخمو دقت نگام میکرد
ارکان با بهت 
زندایی خونثی

ارکان بود که با اخمای درهم گفت
 

_خب این یعنی بابات جز تو دختر یا پسر دیگه ایم دارهه؟

سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم
_نه

دایی بودکه پرسید 
_پس چی

نفس عمیقی کشیدم تا حین گفتن اسم اون عوضی صدام نلرزهه
 

_یه نفر به اسم سینا راد،وارث بعدی،یه جورایی میشه گفت پسرخونده ی پدربزرگمه

دایی به فکر فرو رفت
ارکان اما هنوزموشکافانه نگام میکرد

دایی خیرهه به صورتم گفت

_سیناراد،پسر ثریادرسته؟!درسته خودشه تو مراسم تدفین  پرویز خان دیدمش ،یادمه وقتی توبهشت زهرا دیدمش چقدتعجب کردم چرا که فک میکردم این بچه رو به بهزیستی بردن ،وقتی از فرهاد راجبش پرسیدم قضیه رو پیچوند، منم دیگه پیگیرش نشدم

سری تکون دادم
_درسته خودشه

ارکان باتعجب گفت
 

_خب این یعنی اقا فرهاد نصف اموالشو برای برادرناتنیش گذاشته!؟

دایی حرفشو‌تایید کرد
_دروغ چرا جاخوردم اصلا انتظار نداشتم فرهاد همچین کاری کنه

نفسمو اه مانند بیرون دادم
 

_ذره ای برام اون اموال اهمیتی ندارهه من هیچی ازش نمیخوام

هیچکس حرفی نزد
چرا که همشون میدونستن من اگه حرفی بزنم تااخر روش هستم
ازجام بلندشدم که زندایی گفت
 

_پس بااون همه اموال میخوایی چیکارکنی

دایی با تشرصداش زد
_ماه بانو

خونسرد گفتم
_همه رو میبخشم به خیرهه


....

درو باکیلید یدکی که زندایی بهم داده بود بازکردمو رفتم تو
چقد دلم تنهایی میخواست
هنوز توشوک بودم
اتفاقات یه ساعت پیش کم چیزی نبود
همینکه داخل شدم زندایی به استقبالم اومد
 

_عه اومدی مادر

 

لبخند اجباری رو لبام نشوندم
 

_سلام

 

_سلام به روی ماهت بیا مادر ناهار حاضرهه،منتظرت بودیم

 

سری تکون داد
 

_چشم

 

انقد فکرم درگیربودکه با حواس پرتی باهمون دستو روی نشسته به سمت اشپزخونه رفتم
 

_ع وا دختر نمیری دستوروتو بشوری

 

چشامو کلافه بستم
 

_هوفف اصلا حواسم نبود الان میرم

 

وسطای راه بازومو گرفت
 

_ملودی چیزی شده

سرموبه چپوراست تکون دادم
 

_نه بابا چیزی نیست فقط یکم خسته ام

زندایی لبخندمهربونی به روم زد
 

_عب نداره برو زودبیا ناهارتو بخور بعد برو استراحت کن

_چشم

بعداز انجام کارای مربوطه دوبارهه به سمت اشپزخونه رفتم
باورودم نگاه داییو ارکان بهم دوخته شد
زیر لب سلام کردم که هردو با محبت جوابمودادن
پشت میز جا گرفتم
تنهاپرستو( طبق معمول )نبود

زندایی بشقاب برنج رو جلوم گذاشت
اصلا اشتها نداشتم
شروع به ور رفتن با دونه های برنج کردم 

_انقد احمق نباش ملودی،من بخاطر اون اموال کوفتی نیومدم اینجا،مگه منونمیشناسی همچین حرفی میزنی


_مثل اینکه اصلا نشناختم،از مردی که به راحتی اب خوردن ولم کرد بیشتر ازاینام انتظار نمیرهه


صداها دائم تو سرم میچرخید
خاطرات کهنه مثل عکسای قدیمیی که از گوشه ی صندوقچه بیرون میریزن
از ته ته مغذم بیرون ریخته میشدن

_امروز خودم میبرمت خانم خوشگله

 

_عه سینا اذیت نکن،اگه ناظم مدرسه بازباهم ببینتمون،اینبار دیگه امارمو به بابا میده

 

_ناظمت بیخود کرده،یالا فندق خانم بپر بالا لج نکن

 

_ایشش باشه بابا امروزهه رو افتخارمیدم تو راننده ام باشی


....
با دستی که رو شونه ام نشست
ترسیده هینی کشیدمو قاشق چنگال ازدستم رهاشدو باصدای بدی روی میزافتاد

_هیییین

 

_خانم احمدی،میشنوید صدای منو

 

_علیرضا چرا همش یه سوالو تکرار میکنی داداش من،نمیبینی حالشو

 

_د اخه الاغ دهن منو وانکن،اگه یه چیزیش بشه توجوابگویی یا من،من گفتم،من لعنتی بهت گفتم بزار لاقل مقدمه چینی کنم بگم توی نسناس وارث بعدیی ولی تو مرغت یه پا داشت ،گفتی لازم نیست بدونه،بیا همینومیخواستی دختر مردم از دست رفت

 

_اههه سرموخوردی دو دیقه لال باش ببینم چشه


 

صداشونو میشنیدم ولی انقد احساس خستگیو کسلی میکردم که دلم نمیخواست چشامو بازکنم
حضور شخصیو کنارم حس کردم
بوی ادکلن اشنایی توبینیم پیچید
مگه میشد این بو رو نشناسم

_ملودی ،ملودی جان

خواب نبود
کابوس نبود
این صدا خود خود واقعیت بود

لای چشامو بازکردم
نگاه بی فروغم رو به صورتش دوختم 
مگه میشد بعدازاین همه سال 
بازم همونقد جذاب باشه 
ذره ای تغییرنکرده بود
تنها چندتا از تارموهاش سفید شده بود

نگاهمو که دید
لباش به لبخندکوچیکی بازشد
_خوبی

نمیخواستم ضعیف باشم
نه حالاکه بعدازاین همه سال برگشته بود
اونم نه بخاطر من بخاطر ارثو میراثی که حتی نمیدونم چه ربطی به اون دارهه

بی حرف توجام نیم خیز شدم
رو همون مبل سه نفرهه که از بدو ورود روش نشسته بودم،درازبودم

باقرارگرفتن لیوان ابی جلو روم نگاهم رو به صاحب دست دوختم 
خود لعنتیش بود که اب بهم تعارف میکرد
هه
این اداها اصلا بهش نمیومد
با اخم لیوان رو پس زدمو ازش فاصله گرفتم
_ممنون صرف شده

اخم ریزی کرد
_لج نکن بخور ،رنگ به رو‌نداری

متقابلا اخم کرد
_یادم نمیاد باهاتون صمیمی شده باشم،لطفا حدخودتونو بدونین

پوزخندی زد
_هرطور راحتی

لیوانو رو میز گذاشت
قربانی تو دفترنبود
بی معطلی ازجام بلندشدم
باقدم های نامتعادل به سمت در حرکت کردم که همزمان اونم از جاش بلندشد
_کجا

با حرص بدون اینکه برگردم توپیدم
_قبرستون به شماچه

 

_بااین حالت کجا میخوای بری

 

برگشتم سمتش با نفرت لب زدم
 

_حال من به خودم مربوطه نه هیچ خر دیگه ای ،ضمنا نمایش تمومه به نفعته زودتر گوروتو گم کنی برگردی همون جهنم دره ای که تا الان توش بودی وگرنه بدمیبینی جناب راد 


دستی به صورتش کشید معلوم بود خیلی خودشو کنترل کرده تا حرف درشتی بارم نکنه
هه 
ذره ای برام مهم نبود چرا اینجاس چی توسرشه یا حتی اعصابش کم کم دارعه خورد میشه
تنها دلم میخواست زودتر ازجلو چشام گم شه برهه

_اوکی من کاری به کارت ندارم،لاقل تا اومدن علیرضا صبرکن

پوزخندی زدم
_علیرضا؟!!! هه پس بگووو جنابعالی واسه اموال بابای من تور پهن کردی،قربانیم باهات همدسته

به ثانیه نکشید اخماش رفت توهم
جوری بدنگام کرد که اگه ملودی سابق بودم
خودمو خیس میکردم
اما حالا من ازهیچی نمی‌ترسیدم حتی اون

اومد دهن بازکنه حرفی بزنه که در بی هوا بازشدو قربانی با مردو زنی که لباسای مخصوص اورژانس تنشون بود داخل شد

_همینجاس،نمیدونم چش شد فک کنم بهش شوک وارد....

قربانی. با دیدن من ساکت شد
اول باتعجب بعدبا خوشحالی نگام کرد
_عه خانم احمدی بهوش اومدین،حالتون خوبه جاییتون که درد نمیکنه

اخمام غلیظ تراز قبل شد
_حرف دارم بشین

دیگه خبری از اون احترام قبل نبود
این عوضی معلوم نبود چه نقشه ای زیر سردارهه
پس لایق احترام من نبود

قربانی باشه ای زیرلب گفتو برگشت سمت اون دونفر
یه مقدار پول نقد بهشون داد
_شمامیتونین برین

هردو سری تکون دادنو ازاتاق بیرون رفتن
حالا من مونده بودمو سینایی که دست به سینه به دیوار تکیه داده بودو قربانی که منتظر نگام میکرد

تک سرفه ای کردم
_امیدوارم برای این کارت دلیل موجهی داشته باشی درغیراین صورت کاری میکنم پروانه ی وکالتتو سه سوت باطل کنن

قربانی نفسی گرفت
حالت صورتش عادیو خونسرد بود
انگار نه انگار همین الان تهدیدش کردم 
 

_بابت این اتفاق و این دیدار غیرمنتظرهه ازتون عذر میخوام،همچیو میگم فقط لطفا تااخرگوش کنین بعدا هرکاری خواستین بکنین

سری تکون دادمو منتظر نگاش کردم که بایه نگاه به سینای خونسرد ادامه داد
 

_یادمه،درست ۶سال پیش بود ،پدرتون ازم خواست به دیدنش برم،حال خوشی نداشت میخواست براش وصیت نامه حاضرکنم،اون موقع بود که از شخصی به نام سینا راد  حرف زدن ،راستش اول کنکجاو نبودم بفهمم طرف کیه فقط طبق خواسته ی اقای احمدی چند هکتارزمینو یکی از شرکتهای پدرتونو براش درنظرگرفتم،چندوقتی گذشت تااینکه پدرتون گفتن این شخص فرزندخونده ی پدرشونه یعنی فرزندخونده ی پرویز احمدی بزرگ(پدربزرگم)

ماتم برده بود
حرفای قربانیومیشنیدم اما قادر به درک هیچی نبودم

_سینا پسر ثریا عظیمی(زن دوم پدربزرگ) از ازدواج اولش بود
پرویز خان بعداز مرگ ثریا خانم ،سینارو اورد پیش خودش ،هیچکس از این موضوع باخبرنبود تا زمان فوت پرویز خان،پرویزخان وقتی دربستر بیماری بود موضوع  پسر ثریاخانم، سینارو به فرهاد گفت،ازش خواست تا زمانی که زنده اس هواشو داشته باشه و یه مقدار از اموالشو به اون واگذارکنه،تاهفت سال پیش منم اطلاعی ازاین جریانات نداشتم بعداز خبردارشدن ازاین موضوع رفتو امد مخفیانه ی سیناو فرهاد منم با سینا رفیق شدم،از رابطه ی شماهم برام تعریف کرد ازاینکه یه رابطه ی نافرجام رو‌تجربه کردین،واقعیتش میخواستم زودتر ازاینا بهتون اطلاع بدم اما سینا نذاشت،منم بخاطر رفاقتمون چیزی بروز ندادم

 

مغذم قفل بود
قفل قفل
مگه میشد ادم تو یه ساعت کمتر چندتا شوکو پشت سربزارهه
همچیز برام مجهولو‌گیج کننده بود
من عاشق پسر زن دوم بابابزرگ شده بودم
اینا تصادفی بود یاچی....
سرمو بین دستام گرفتم
خاطره ی کمرنگی مثل برقو باد ازجلوچشم رد شد
زمانی که گریه کنان و ناراحت از مردود شدنم تو امتحان ریاضی ،جلوی در خونه نشسته بودمو‌ از ترس تنبیه بابا نه زنگ درو میزدم نه گریه ام بندمیومد،جلوی درکز کرده بودم که همون موقع 
پسرجوونی با ماشین مدل بالایی جلوی خونمون وایستاد
پیاده شد اومد سمتم
من اما به قدری ناراحت بودم که حتی نگاشم نمیکردم
پسر نگاه متعجبی اول به من بعدبه در خونه انداخت
_فک کنم اشتباه اومدم

برگشت  سمت ماشینش برهه
که با بغض گفتم
_با کی کارداشتی

 

برگشت سمتم با لبخند دلنشینی گفت
 

_با دخترای زر زرو حرفی ندارم

 

اب دماغمو بالاکشیدم
 

_منکه زر زرو نیستم من فقط دارم واسه بدبختیام گریه میکنم

اخم مصنوعی کرد
_چه فرقی دارهه گریه گریه اس هردوش ادمو زشت میکنه

اخمی کردم،با لبای اویزون اشکامو پس زدم
 

_با بچه طرفی مگه،این حرفارو برا خرکردن بچه هامیگن نه منی که ۱۵سالمه

ابرویی بالا انداختو کنارم رو پله نشست
_اونوقت من چرا باید تورو خرکنم

اب دماغمو بالاکشیدم
_چمیدونم شاید دلت برام سوخته نمیخوایی گریه کنم

با این حرفم، لباش به خنده ی کوتاهی بازشد
 

_به فرض که دلم برات سوخته،حالابگو ببینم چت شده واسه چی ابغورهه گرفتی

بااین سوالش داغ دلم تازهه شد
اشک‌ دوبارهه مهمون چشام شد
_امتحانمو ریدمم

خنده اشو خورد
_اولا بغض نکن،دوما در شأن یه دختر نیس اینجوری حرف بزنه

انقد لحنش مهربون و خودمونی بودکه بی حرف فقط سری تکون دادم 
_نگفتی با کی کارداری

نگاهی به خونه انداخت
_با شهاب قادری کارداشتم

_شهاب قداری نداریم فامیلیه ما احمدیه

لبخندش پررنگ شد
_احتمالا ادرس رو اشتباه اومدم،خب خانم کوچولو اسمت چیه

اخمام رفت توهم
_کوچولو عمته 
_خخ اوکی خانم بزرگ اسمت چیه
_ایشش،ملودی توچی

دستشو به طرف گرفت
_سینا،سیناراد

......
چشامو محکم بستم اون میدونست
من خر چطور نفهمیدم
اون همه مدت باهم بودیم اما من خر من احمق یه بارم شک نکردم که شاید یک درصد دروغ گفته باشه

اشکایی که توچشام لونه کرده بودوعصبی پس زدم
اومدم از جام بلندشم که صداشوشنیدم
 

_نمیخواستم بهت دروغ بگم نه ازخودم نه از خانواده ای که نداشتم،این خواست پدرت بود که همچی مخفی بمونه

چشامو بستم
بابا
بابا خبر داشت 
میدونست دخترش عاشق شده میدونست با پسر زن باباش در ارتباطم ولی هیچی بروز نداد
اخه چرا

به سختی لب زدم
_چرا چرا نگفتی چرا بعداین همه سال برگشتی چرا باید الان اینارو بفهمم بنظرت خیلی دیرنیست،هرچند که بخاطر من نه بخاطر ارثومیراث برگشتی

با اخمای درهم توپید
_انقد احمق نباش ملودی،من بخاطر اون اموال کوفتی نیومدم اینجا،مگه منونمیشناسی، همچین حرفی میزنی


پوزخندی تلخی زدم
انقد تلخ که دوزش از تلخی زهرمار بالاتربود
 

_مثل اینکه اصلا نشناختم،از مردی که به راحتی اب خوردن ولم کرد بیشتر ازاینام انتظار نمیرهه

به سمت در پاتند کردم
که دنبالم اومد
توجهی نکردم به راهم ادامه دادم
از اتاق زدم بیرون
وسطای راه رو بازوم از پشت کشیده شد
 

_کی بهت گفت میتونی بری

 

دستشو با انزجار پس زدم
 

_ازت اجازهه نخواستم عوضی ،حالام بکش کنار تا نریدم بهت

با ناباوری نگام کرد
زیر لب اسممو صدا زد

بانفرت رومو ازش گرفتموباقدم های بلند به سمت اسانسور حرکت کردم
_ملودی صب کن،د چرا لج میکنی دختر

دکمه ی اسانسورو زدم که دادزد
 

_من خر بخاطر اینکه تو به حقت برسی اومدم تواین خراب شده،بچه بازی درنیار بیا بزار وصیت نامه رو بخونیم

نیم نگاهی اول به قربانی که بی حرف دست به سینه نگام میکرد ،بعدبه سینایی که جلز ولز میزد تا اون ارث کوفتیو‌صاحب شه نگاه کردم
_هم تو هم اون وصیت نامه هم رفیق دیوثت همتون برید به درککک

با بازشدن درای اسانسور 
واینستادم تا نگاه بهت زدهو حرصی اون دوتا عوضیو ببینمو سوارشدم
دکمه ی همکف رو زدم

لحظه ای بعد
بغضی که درحال خفه کردنم بود
با صدای بلندی شکست
دیدمش بعداز این همه سال
مردی که تموم ذهنیتم نسبت به مردا روخراب کرد
مردی که گذشته واینده و حالمو ازمن گرفت
مردی که یه عمر براش گریه کردمو دیدم
برگشته بود
اونم نه بخاطر من بخاطر پول
هه
یادمه دفعه ی اخر گفت دارهع ازدواج میکنه
حتما زنوبچه اشم با خودش اورده بود

ذره ای برام اهمیتی نداشت
نه حضورش نه نسبتی که با بابا داشت 
نه ازدواجش
نه دروغاش
تنها دلم به حال خودم میسوخت 
چراکه بیخودو بی جهت این همه درد و به خودم متحمل کردم

چرا که این همه سال زندگیمو بخاطر هیچی به خودم حروم کردم

 

قربانی خونسرد پرونده ی توی دستشو رومیز گذاشت
_طبق خواسته ی پدرتون ،وصیت نامه زمانی باز میشه که هردو تا وارث اینجا باشن،تااون زمان نمیتونم وصیت نامه رو بازکنم

 

ابروهام از تعجب بالا پرید
مگه بابا وارث دیگه ای غیرازمنم داشت
گمون نمیکنم
چرا که تنها بچش من بودم
بابا بردار زاده یا فامیل نزدیکیم نداشت که بخوابم بگم واسه اون گفته

اخمی کردم
_شمامنو گرفتین جناب،من تک فرزندم هیچ فامیلیم نداریم که بابا بخواد میراثشو بینمون تقسیم کنه

وکیل سری تکون داد
_بله حق باشماست تنها وارث اقای احمدی شمایین اما اسم شخص دیگه ای تو وصیت نامه قید شده که پدرتون بخشی از داراییش رو برای ایشون درنظر گرفته

باهمون اخمای درهم گفتم
 

_میشه بدونم اون شخص کیه

 

_دقیق اطلاع ندارم اسمش....

 

با تقه ای که به در خورد حرفش نصفه موند
نگاه منتظرمو ازش گرفتمو به در دوختم که بالبخند ازجاش بلندشد

_فکرمیکنم  خودش باشه

قربانی به دنباله ی حرفش به سمت در رفتو دروبازکرد
کنار رفت تا شخص مورد نظر داخل شه
نگاهم از کفشای مردونه ی جلو روم به بالاکشیده شد
کتوشلوار مشکی و پیرن ستش
در اخر توصورتش، دوخته شد
بادیدن شخص روبه روم
نفس کشیدن یادم رفت

صداها تصویرا همه مبهم شدن


خواب بود یا رویا
 

کابوس بود یا واقعیت
 

داشت اتفاق میوافتاد
اون...اینجابوددد
 

نه نه امکان نداشت
اون نبود
یعنی غیرممکن بود خودش باشه

نگاه ناباورم بهش دوخته شده بودکه مثل گذشته باهمون لبخند همیشگیش ،با قربانی حرف میزد
 

قطره ی اشکی بی اراده از چشمم بیرون چکید
صدای مبهم قربانیو میشنیدم که درحال خوشوبش باهاش بودو داشت تعارفش میکرد بشینه
من اما همچیز برام تار بود
گنگ
جوری که نه میتونستم دورو اطرافمو درک کنم
نه واکنشی ازخودم نشون بدم
بادستای لرزون دسته ی مبل رو چنگ زدمو‌به سختی ازجام بلندشدم
بالاخرهه چرخید
نگاهش که بهم افتاد
لبخند ازرو لباش پرکشید
نگاهش همون بود
همونقد مهربون
همونقد دوس داشتنی

صدای شخصیو شنیدم که صدام میزد اما من
قادر به جواب دادن نبودم
زیر لب پچ‌ زدم
_سینااا
 

نگاه مرددم رو از ساختمون گرفتمو به تابلوی کنار در دوختم
(دفتر وکالت علیرضاقربانی)
هیچ علاقه ای به گوش کردن به اراجیف وکیل بابا نداشتم 
چراکه یه هزاری از ارث بابا نمیخواستم
بعداز دقایقی بالاخرهه تعللو کنارگذاشتمو داخل شدم


نگاه خیره ام به اینه ی آسانسور دوخته شده بودو فکرم پرکشیدبه دوروز پیش 
کلی دنبال ردی ازسعید جابری گشتیم ولی خبری ازش نشد که نشد


دست ازپادراز تربرگشتیم تهرانو همه به کارو زندگیشون مشغول شدن الا من
چرا که تا اون مجرم لعنتی گیرنمیوافتاد
دستودلم به کارنمیرفت
امروزم به اصرار قربانی اومده بودم اینجا تا تکلیف وصیت نامه معلوم شه و  دست از سرم بردارهه

باتوقف اسانسور از فکرای بی سروته ام بیرون اومدم
تقه ای به در زدم که صدای اشنایی اجازه ی ورود صادرکرد
 

_بفرمایید

دستگیره رو چرخوندمو وارد اتاق شدم
قربانی بادیدنم ازجاش بلندشد
مرد جدیی که چندسال متوالی امینومورد اعتماد بابا بود
_سلام خوش اومدین بفرمایین بشینین

_سلام ممنون

رومبل مقابل میزش نشستم که بی حرف میز و دور زدو دقیقا روبه روم روی مبل جاگرفت

_خب خانم احمدی چی میخورین بگم بیارن چای قهوه ،هات چاکلت...

پریدم بین حرفش
_چیزی نمیخورم اقای قربانی،من وقت زیادی ندارم اگر میشه زودتر وصیت نامه روبخونین

لبخند کوچیکی زد که دست کمی از پوزخند نداشت
_چه عجلیه خانم،اول یه چیزی میخوردین بعد

بی حوصله گفتم
_ممنون میل ندارم گفتم که،اگرمیشه زودتر کارتونو انجام بدین بنده جایی کاردارم
 

بادرک منظورش گونه هام سرخ شد

اروم پچ زدم
 

_مثلا میخوای چیکارکنی

 

نیم خیزشدوتوجاش نشست
 

خیرهه توچشام درحالی که داشت فاصلشو باهام کم میکرد مثل خودم اروم جواب داد


_مثلا میتونم کیرمو‌تا دسته تو اون کوص تپلت فروکنمو اون پرده ی کوچولوتو بزنم تاباورت بشه با یه بچه طرف نیستی

 

چشام باتموم‌ شدن حرفاش تااخرگرد شد


ناباور خندیدم

بدن بیرجنبه ام مثل همیشه به حرفاش واکنش نشون دادوگر گرفت

ازطرفی ترس کوچیکی اودلم نشست

نکنه جدی جدی بخواد اینکارو کنه


اومدم بایه پرش از زیر دستش در برم

که
با یه خیز سریع منو بین بازوهاش قفل کردوتا به خودم بیام نشوندتم رو پاهاش
 

نفس نفس زنون 

لب زدم
 

_ار...ارکان... چیکارمیکنی‌‌... ولم کن بچه هابیدارن هنوزز

 

دستاشو دور کمرم حلقه کردو اروم منو رو پاش جابه جاکرد
جوری که دقیق رو الت سیخ شده اش نشستم
لعنتی
واقعا تحریک شده بودد
اب دهنمو با ترس قورت دادم

انگاری جدی جدی میخکاد حرفاشو عملی کنه
 

ترسو خجالتو شهوت همزمان به سمتم هجوم اوردن


نگاه ناباورمو که دید
پوزخندی به رنگوروی پریده ام زد
 

_نترس اروم پیش میرم،سعی میکنم زیاد دردت نیاد

 

نالون اسمشو صدا زدم که التشو ازروشلوار باحرص اشکاری به بهشتم فشارداد
 

_ببین توله هنوز کاری نکردم راست شده 

 

ترسوخجالت کم کم داشتن ازبین میرفتن

 شهوت بود که داشت به تموم‌ حسام غلبه میکرد

باچشایی که ازشدت بی خوابیو تحریک شدگی

خمارشده بودنگاش میکردم که یهو باصدای بلندخنده ی ارکان جاخوردم
 

گیجوسوالی  نگاش کردم

وا دیوونه شده بود

واسه چی می‌خندید 

 

 نگاهموکه دید، بریده بریده گفت
 

_وای خدا ملودی قیافت خیلی باحال بود،واقعا فک کردی می‌خوام پردتوبزنم ،چشاشوببینن...خخ

 

با تجزیه تحلیل حرفاش تموم وجودم پراز خشم شد
حرصی مشت محکمی به شونه اش کوبیدمو از روپاش بلندشدم
 

_خیلییی بیشوری عوضییی گمشواونور

 

درحالی که ازشدت خنده پهن مبل شده بود
شونه اشومالید
_ای..خیلییی دستت..سنگینه لامصب

پشتمو بهش کردمو به سمت  پله ها پاتندکردم که باهمون لحن ادامه داد
 

_ملودیی

 

عصبی بلندگفتم
 

_کوفتتت

بازم صدای خنده اشو شنیدم 

 

_میگم درت میخواد تعارف نکنا

 


واینستادم تا به چرتوپرتاش گوش کنم

 توجهیم نکردم
نه به صدا زدناش نه به خنده های مسخره اش
به سمت اتاق خودمو پرستو رفتم

داخل شدم
...

نمیدونم چقد به نقطه ی نامعلومی خیره بودم که با صدای جیغ لاستیکاو توقف ماشین ارکان
مثل فشنگ از جاپریدم
به سمت در دویدمو بازش کردم
ارکانوپیمانو دیدم که خسته ازماشین پیاده شدن
همراه هم اومدن سمت خونه
بادیدن من زیاد تعجب نکردن
از قیافه هاشون کلافگیو خستگی میبارید
بی حرف کنارکشیدم تا داخل شن
با ورودشون بلافاصله پرسیدم
 

_چیشد دیدینش؟خودش بود؟

 

ارکان بی حرف ولوشد رومبل که پیمان جواب داد
 

_خود پوفیوسش بودهه،ولی اب شده رفته تو زمین منشیش گفت امروز صب رفته کانادا

 

لعنتی
 

چرا اخه چرا تا میومدیم اون قاتل اشغالوپیداکنیم یه جوری در میرفت
ناامید رو مبل فرود اومدم که ارکان لب زد
 

_همجارو گشتیم همه ی جاهایی که احتمال میدادم توش قایم شده باشه ولی هیچ خبری از تن لشش نبود

 

بدون فکرپرسیدم
 

_اگه گزارش بدیم ،بنظرت پلیس اینترپل میتونه پیداش کنه؟

 

ارکان پلکی زد 
 

_گزارش دادم ،ولی خب فکرنمیکنم پلیس اینترپل باهامون همکاری کنه بعدم ماهیچ مدرکی محکمی ازاون کوصکش پدرنداریم که بخوان پیگیری کنن

 

بیچاره وار سرمو بین دستام گرفتم که صدای پیمان رو شنیدم
 

_درست میشه خودتونو ناراحت نکنین،من میرم بخوابم شماهم برید بخوابید فردا میریم دنبالش

 

هیچکدوم حرفی نزدیم که پیمانم ازپله ها بالارفت

بارفتن پیمان،ارکان خودشو جلو کشیدو تابفهمم چیشده سرشو رو پام گذاشت 
لبخند کمرنگی رو لبام نقش بست 
دستمو اروم رو سرش گذاشتمو شروع به نوازشش کردم
_چرا هرباربه بنبست میخوریم،چرا ملودی

 

درحالی که دستمو نوازش وار روموهاش میکشیدم پچ زدم
_نمیدونم،هعییی من حتی شک دارم کار سعید جابری باشه

 

ارکان لحظه ای چشاشوبازکرد
 

_منم فک نمیکنم کاراون باشه،احتمال میدم اونم  مث  قاسم طهماسب یه زیر دست باشه

 

سری تکون دادمو بی حرف به صورت جذابش خیره شدم
چقد دیدن چهره اش ارومم میکرد
نگاه خیره امو که حس کرد نگاه خمارشو به چشام دوخت
 

_چیزی شده

 

سرمو به چپو راست تکون دادم
 

_نه فقط دلم میخواد یه دل سیرنگات کنم

 

ابرویی بالا انداخت
لباش به نیشخندمغروری بازشد
 

_بهت حق میدم  درمقابل جذابیتم کم بیاری ولی خب باید بگم متاسفانه من متعلق به یه پیرزن غرغروم پس چشاتو درویش کن زنیکه

 

باخنده مشتی به سینه اش زدم که صدای اخش بلندشد
_کوفتو اخ من کجام پیرهه

 

چشمک شیطونی زد
 

_غرغروشو یادت رفت

 

_ارکانننن

 

بی صداخندید
 

_جونممم

 

_میگیرم میزنمتا بچه


 

ابروهاش باتموم شدن حرفم بالاپرید

 

_  نظرت راجب اینکه،عملی نشونت بدم بچه ام یانه

چیه

هانی همچنان با چشای باریک شده 
شاکی نگام میکرد
 

که لبخند دندونمایی زدم
 

_هانی عزیزم ..

 

دستشو به معنای سکوت جلوم گرفت
 

_ملو اگه فک میکنی من با دوتا عزیزمو نفسم گفتن خرمیشم سخت دراشتباهی


 

باتموم مظلومیتی که ازخودم سراغ داشتم توچشاش زل زدموسرموکج کردم

همچنان بدنگام میکرد
اومد حرفی بزنه که پرستو با حرص گفت
 

_گول این نگاه مظلومانه اشو نخور،بزن لهش کن

 

باچشای گرد شده برگشتم سمتش که هانی نتونست خودشو کنترل کنه و پقی زد زیرخنده
باهمون خنده زد توپهلوی پرستو
 

_خدابکشتت پرستووو،مثلا خواستم جدی باشما اگه گذاشتی

 

پرستو ایشی گفت
 

_وا مگه من چی گفتم 

 

اینبارمن بودم که حرف زدم
 

_باباچرا اینجوری میکنین مگه من بدبخت چیکارکردم مثل عجوزه ها افتادین بجونم

 

هانی خودشو جلوکشیدو تا بفهمم چیشده پس گردنی توپی بهم زد
ناله کنان فوشش میدادم که نیشخندی تحویلم داد
 

_الکی  ناله نکن حقت بود،رفتی با ارکان نکبت رل زدی اونوقت اخرین نفر من باید خبردارشم

 

چشم غره ای بهش رفتم
 

_یه جور میگی همه انگار به کی گفتم ،یدونه پرستو میدونه اونم...

 

بایاد اوری دیشب ازخجالت سرخ شدم
 

پرستو حرصی حرفموادامه داد
 

_خجالت ندارهه عزیزمم بگو من ازکجا فهمیدم ،عه پس چرا ساکتی ،هانی جونم ،جونم برات بگه سربزنگاه رسیدم این دوتانفله دقیقا زمانی که میخواستن برن رو کار من سر رسیدم

 

ابروم رفته بود
هیچ غلطیم نمیتونستم کنم
بادیدن چشای وق زده ی هانی ،بجای خجالت خندم گرفت
شبیه قورباغه ها شده بود
لبامو گاز گرفتم تا مبدا
بخندم 

کافی بود بخندم تا باز بیوافته بجونم

 

_ملووووو

 

_هوممم

 

_توبا ارکان سک...سکس کردیییی؟!!!!

 

باتشر صداش زدم
 

_هانییی

 

_هانیو کوفت حیف که الان وقتش نیس وگرنه دوتاتونو فیلته پیچ میکردم تحویل عمو محمد میدادم


پرستو به تایید حرفش سرتکون داد
هوفف چه گیری افتادیما
پرستو کم بود
هانیم بهش اضافه شد

(چندساعت بعد)

چندساعتی میشد هانی از رابطه ی منو ارکان خبردارشده بودو بالاخرهه بعدازکلی مخمو خوردن دست ازسرم برداشت
این وسط پیمانوارکان رفته بودن پی اون کارخونه
که شاید ردی از مجرم واقعی پیداکنن
تنها شناسایی سعید جابری میتونست تموم معماهارو حل کنه

ساعت از دوشب گذشته بود و هنوز هیچکدوم نخوابیده بودیم
هرسه نگران ارکانو پیمان بودیم که سه ساعتی میشد رفته بودن وهنوز خبری ازشون نبود

باخمیازه ای که پرستوکشید
نگاه خسته وکلافه امو از Tvگرفتمو بهش دوختم
که ازجاش بلندشدو روبه هانی گفت
 

_من میرم بخوابم،حواست به این دوتا باشه ،چشم ازشون برندار

 

هانی چشمکی تحویلش داد
 

_خیالت تخت خواب خخ ،،برو بکپ عا یعنی بخواب

 

پرستوچپ چپ نگاش کردوراهی اتاق مدنظرشد

 

پوفف من به چی فک میکنم اینا به چی فک میکنن
بارفتن پرستو
هانی مثل فشنگ پرید سمتمو چسبیدبهم
 

باچشای گردشده نگاش کردم
 

_چته جنی شدی نصفه شبی

 

ابرویی بالاانداخت
 

_نوچ‌ جنی نشدم،زود تند سریع بگو ببینم چه غلطایی کردین

 

سری ازروی تاسف براش تکون دادم
 

_هانی جون پیمان بیخیال شو واقعا الان حس مسخره بازیاتوندارم

 

بشگون ریزی از رون پام گرفت
که با اخم توپیدم
 

_چته وحشی کندی گوشتمو

 

_زود تند سریع تعریف کن ببینم تونبود من چیکاراکردین چیاشد

ناچار خلاصه وار براش همچیو تعریف کردم
ازتصادف باباو دایی تا رابطه ام با ارکان
حرفام که تموم شد
بازم کلی به جونم غرزد

نیم ساعت بعدخبری ازهانی نبود

اونم رفت بخوابه
تنهامن بودم که نگاهم ازپنجره به بیرون دوخته شده بود

 

باتوقف ماشین،چشاموبازکردم
 

نگاه خوابالومو به ارکان که پرستو رو صدامیزد
دوختم

 

_پرستو د پاشو دیگه قرص خواب خوردی مگه

 

پرستو غرغرکنان توصندلی نیم خیزشد
 

_اه ارکان سرموخوردی،بیدارم بیدارم

 

ارکان سری ازروی تاسف تکون داد
 

_به خرس قطبی گفتی زکی برومن جات هستم

 

خمیازه ای کشیدم
 

_رسیدیم؟!

 

ارکان نیم نگاهی ازاینه بهم انداخت
 

_ارع ،هانیم زنگ زد گفت نیم ساعت دیگه میرسن

 

به دنباله ی حرفش خواست پیاده شه که گفتم
 

_نابغه وقتی هانی هنوز نیومده ماچجوری بریم تو

 

عاقل اندرسفیه نگام کرد
 

_خانم پرفسور چیزی به اسم کیلید یدکم وجود دارهه،هانی گفت زیر یکی از کاشیای جلوی درگذاشتتش

 

اهانی گفتمو پیاده شدم
ارکانم پشت سرمن پیاده شد
پرستو بود که این وسط گیج میزد
_یکیتون به من بگید اینجا چخبرهه،ماکجاییم هانی چرا قرارهه بیاد،خونه چی میگه

 

قبل ازاینکه من حرفی بزنم ارکان بااخم گفت
 

_زمانی که جنابعالی خواب بودی،مادنبال خونه بودیم،پیدا نکردیم این نزدیکیا جاییو ،ازهانی خونه اشو قرض گرفتیم

 

پرستو سری تکون داد
 

_من بازم نمیفهمم هانی چرا قرارهه بیاد اینجا

 

اینبارمن بودم که باخنده گفتم
_چون گیجی عزیزم

 

پشت بندحرفم هردو همزمان با ارکان زدیم زیرخنده که پرستو حرصی گفت
 

_گیج خودتی عنتررر