درو باکیلید یدکی که زندایی بهم داده بود بازکردمو رفتم تو
چقد دلم تنهایی میخواست
هنوز توشوک بودم
اتفاقات یه ساعت پیش کم چیزی نبود
همینکه داخل شدم زندایی به استقبالم اومد
 

_عه اومدی مادر

 

لبخند اجباری رو لبام نشوندم
 

_سلام

 

_سلام به روی ماهت بیا مادر ناهار حاضرهه،منتظرت بودیم

 

سری تکون داد
 

_چشم

 

انقد فکرم درگیربودکه با حواس پرتی باهمون دستو روی نشسته به سمت اشپزخونه رفتم
 

_ع وا دختر نمیری دستوروتو بشوری

 

چشامو کلافه بستم
 

_هوفف اصلا حواسم نبود الان میرم

 

وسطای راه بازومو گرفت
 

_ملودی چیزی شده

سرموبه چپوراست تکون دادم
 

_نه بابا چیزی نیست فقط یکم خسته ام

زندایی لبخندمهربونی به روم زد
 

_عب نداره برو زودبیا ناهارتو بخور بعد برو استراحت کن

_چشم

بعداز انجام کارای مربوطه دوبارهه به سمت اشپزخونه رفتم
باورودم نگاه داییو ارکان بهم دوخته شد
زیر لب سلام کردم که هردو با محبت جوابمودادن
پشت میز جا گرفتم
تنهاپرستو( طبق معمول )نبود

زندایی بشقاب برنج رو جلوم گذاشت
اصلا اشتها نداشتم
شروع به ور رفتن با دونه های برنج کردم 

_انقد احمق نباش ملودی،من بخاطر اون اموال کوفتی نیومدم اینجا،مگه منونمیشناسی همچین حرفی میزنی


_مثل اینکه اصلا نشناختم،از مردی که به راحتی اب خوردن ولم کرد بیشتر ازاینام انتظار نمیرهه


صداها دائم تو سرم میچرخید
خاطرات کهنه مثل عکسای قدیمیی که از گوشه ی صندوقچه بیرون میریزن
از ته ته مغذم بیرون ریخته میشدن

_امروز خودم میبرمت خانم خوشگله

 

_عه سینا اذیت نکن،اگه ناظم مدرسه بازباهم ببینتمون،اینبار دیگه امارمو به بابا میده

 

_ناظمت بیخود کرده،یالا فندق خانم بپر بالا لج نکن

 

_ایشش باشه بابا امروزهه رو افتخارمیدم تو راننده ام باشی


....
با دستی که رو شونه ام نشست
ترسیده هینی کشیدمو قاشق چنگال ازدستم رهاشدو باصدای بدی روی میزافتاد

_هیییین