رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

بادقت به قهوه خونه ای قدیمی ،چشم دوختم

 

ارکان بی حوصله گفت
_یالا دیگه دوساعته به چی خیره شدی،برو تو این یارودارع میرع رو اعصابم، تابلایی سرش نیاوردم زودتر قال قضیه روبکنیم


 

اخماودنگاش کردم
 

_منم مشتاق نیستم اینجا بمونم ،بریم

 

همراه اسی وارد قهوه خونه شدیم

باوارد شدنمون تعدادزیادی از مردای بی ریخت با قیافه های زمختو ترسناکشون به سمتمون برگشتن
بی اراده ترسیده بازوی ارکان رو چنگ زدم
که نیم نگاه خونسردی به طرفم انداختو دنبال اسی حرکت کرد
منم کنارش قدم برمیداشتم
بارسیدن به مردی باقیافه ی زننده و ریش بلندب داشت،،،

اسی بلندگفت
 

_بـــــههه ببین کی اینجاس اژدرخان چخبر رفیق،کم پیدایی

 

مردهه که اژدر بوداسمش با صدای کلفتو خشنش گفت
 

_اسی دس کج،من کی رفیق تو شدم خودم خبرندارم چیهه باز جنست تموم شده اومدی سراغ ما

 

اسی لبخند چندشی زد
 

_نه نوکرتم ،یه کاردیگه داشتم بات،ببین این دونفر بد به کمکت نیازدارن،مام گفتیم اگه یه مرد تواین محله هس اون اژدرخان خودمونه اون میتونه کمکتون کنه،جلدی اوردمشون اینجا

 

ازدروغاش ابروهام بالاپریدو ارکان امافقط باپوزخند تماشاشون کرد

اژدر نیم نگاهی سمتمون انداخت
_کم چاخان کن اسی،هی شما دونفر چی میخوایین ازمن

 

ارکان زودتر ازمن جواب داد
_دنبال یه نفربه اسم قاسمم،قاسم طهماسب

 

اژدر یکم فکرکرد
_قاسم مردنی رومیگی

 

ارکان سری تمون دادکه اژدر باجدیت گفت
_چیکارشی

 

اینبارمن بودم که مداخله کردم
 

_شمابااین کاراش کار نداشته باش،ادرسشوبده مژدگونیتوبگیر

 

اژدر بااخم غرید
 

_هی ضعیفه رو پیشونی مانوشته ادم فروش،اشتب اومدین،اسی بردارایناروببرتا همینجا نفلت نکردم

 

اسی باترس اومد حرفی بزنه که ارکان گفت
 

_همسرم منظوری نداشت،اون بی پدر نامردیو درحقمون تموم کرده،الانم  رفته تویه سوراخ موش قایم شدهو پیداش نیس اگه کمکمون کنی مردنگیو درحقمون تموم کردی

 

الان این چی گفت

همسرو بامن بود

چراهمچین حرفی زده بود

توهمین فکرابودم که

اژدر باکمال تعجب از موضع خودش پایین اومدوگفت
 

_ای نسناس این اخریا بهش شک کرده بودم زیادی دورو ور این بچه مایه دارامیگشت،من خبری ازش ندارم فقط میدونم یه ننه ی پیردارهه اونم شمال میشینه ،عیالمون باهاش رفتوامد  داشت من زیاد خبرندارم


 

ذوق زده به ارکان که ریلکس به اژدر خیره بود نگاه کردم که گفت
_داداش اگه اشکالی ندارع میشه ازشون بپرسی ادرسی چیزی از مادر قاسم دارن یانه

 

اژدر سری تکون داد
_چرا نشه،میپرسم ولی خب اینجا جاش نیس،همشیره ام اینجا معذبه این کارا مردونه اس درس نیس باخودت همجاببریش،یالا راه بیوافتین خونه ی ما ناهارو بزنین سوالتونو از عیال کنین ،شماروبه خیرو ماروبسلامت

 

باچشای گردشده نگاشون میکردم
منتظربودم ارکان بگه نه که در کمال بدبختی گفت
 

_اگه مزاحم نیستیم چراکه نه

 

ضربه ای به بازوش زدم 
زیر لب غریدم
 

_کجابریم مگه میشناسیش اخه

 

برگشت سمتمو چپ چپ نگام کرد
 

_عزیزم ببند،راه بیوافت که به اندازه ی کافی انگشت نماشدیم بخاطر جنابعالی

 

_مگه من چیکارکردمم


اژدر بود که گفت
_بجای پچ پچ کردن راه بیوافتین،من وخت ندارم

 

ناچار همراهش ازقهوه خونه بیرون اومدیم
اسیم وقتی دید اضافیه خودش زحمتوکم کرد رفت


....
با لبخند نگاهم دورتادور حیاط قدیمی میچرخید
چه حوض خوشگلو بامزه ای داشتن

یه حوض کوچیک ابی با ماهیای نارنجی

زهرا (زن اژدر)وقتی نگاه خیره امودید بامهربونی گفت
_عزیزم چند وقته ازدواج کردین
 

_توکی دیگه

 

دستی به سینه اش زد
 

_کوچیک‌شما اسی پلنگ،هرکی میگه دس کج زر مفت میزنه ابجی

 

مکثی کرد
_ازما چیزی میخواستین


 

ارکان باانزجار لب زد
 

_تن لش، اسی تویی

 

اسی لبخند دندون نمایی زد که ردیف دندونای کرم خورده و زرده اش نمایان شد
 

_ارتباطش به توی بچه خوشگل چیه


 

_تنت میخارهه مفنگی

 

حرصی غریدم
 

_ارکان ما واسه کل کل نیومدیم اینجا،یادت که نرفته

 

ارکان نفسشو عصبی فوت کرد
 

_خیلی خب بابا کاریش ندارم

 

مکثی کردو اینبار مستقیم به اسی چشم دوخت

_توکسی به اسم قاسم میشناسی،قاسم طهماسب

 

_گیریم که میشناسم،ارتباطش به شوما چه،اصلاچی به مامیرسه


 

اینبار من مداخله کردم

_اگه بتونی پیداش کنی،یا ادرسی ازش بهمون بدی یه پول قلمبه میدم بهت

 

باشنیدن اسم پول چشاش برق زد
 

_شماجون بخواه همشیرهه،ادرسی که ازش ندارم اما یه نفرهس که خیلی باهاش جیجی باجیه ،شک ندارم ازش خبرداره

 

سری تکون دادم که ارکان با اخمای درهم گفت
_ادرسسس

 

اسی سری به معنای نه تکون داد
 

_اولل شیله رو اخ کن بیاد

 

ارکان نفس حرصی کشیدو دست توجیبش کردو کیف پولشو دراورد
چن تا تراول دویستی گذاشت کف دستش

 

_بیا حالا بنال ببینم کجابایدبریم

 

اسی ادمسی داخل دهنش انداخت

 

_ماشین داری

 

_ارع

 

_خیلیم عالی بپربریم


ارکان چیزی شبیه به فوش زیر لب نثارش کرد
که ناخداگاه خندم گرفت
معلوم بود به زور دارهه تحملش میکنه

 

بی حوصله تکیه امو از در برداشتم
 

_الکی اینجا علافیم بیابریم

 

ارکان نگاهی به ساعت موچیش کرد
_همینجا وایسا تامن بیام

 

سری تکون دادم که بی حرف رفت یه به قول خودش یه سروگوشی اب بده

یه رب گذشت یا نیم ساعت نمیدونم زمانی به خودم اومدم که باصدای  دادو بیداد ازجاپریدم

ترسیده پاتند کردم سرکوچه
چخبرشده بود
بادیدن ارکانو یه مرد غریبه که دست به یقه شده بودن هینی کشیدم
_لشتوجمع کن بزن بچاک بچه خوشگل

 

_هه،توقرارهه به من بگی چیکارکنم چیکارنکنم مفنگی


 

مردهه مشتشو  بالااوردو با صدای خمارو لشش گفت
 

_مفنگی خودتی نفلهه،بگو چیز خوردم تا فکتو جابجانکردم

 

پوزخند ارکان زیادی توچشم بود
 

_بزن ببینم چن مرده هلاجی ،ببینم انقدی که زر میزنی جنم داری یا همش کشکهه

 

مرده اومد مشتشو توصورت ارکان بخوابونه که تویه لحظه ارکان دستشو توهوا قاپیدو با یه حرکت خیلی راحت پیچوند
_آی ننه ول کن حرومی

 

_چی...چی گفتی

 

صورت مرد ناشناس ازشدت درد به کبودی میزد
 

_خیطم نکن مرد...دستممم...ول کن لامذهبب

 


 

ارکان اومد حرفی بزنه که با اخم توپیدم
 

_ولش کن کشتیش

 

باصدای من باتعجب ولش کردو چرخیدسمتم
 

_توکی اومدی

 

_دوساعته منو کاشتی اونجا بیایی لات بازی دربیاری برای من

 

اخمی کرد
 

—خودش میخارهه،تقصیرمن چیه

 

پوف کلافه ای کشیدم که از مرد بی نوا فاصله گرفت
 

_اینجا هیچ خبری نیس بیابرگردیم

 

ارکان حرفموتاییدکرد
_اون مردتیکه اسی دس کجم نیومد،پس موندنمون بی فایده اس


خواستم حرفی بزنم که مردناشناس نیشخندی زد
وپرید وسط حرفم
 

_مث اینکه تو واین همشیره امون دنبال مامیگشتین

 

ابرویی بالاانداختم

نگاهمو از اسمون پرستارهه گرفتمو به ارکان دوختم
_هیچی

 

_خیلی خب،اگه سیرشدی بریم تو هوا سردهه

 

ناخواسته پوزخندی رو لبام نقش بست
 

_الان به فکرمنی یاخودت

 

_چه اهمیتی دارهه

 

شونه ای بالاانداختم 
 

_بیخیال،بگو ببینم چخبرشد تونستن شناساییش کنن

 

سری تکون داد
 

_سخت بود ولی شد،اسمش قاسمه،قاسم طهماسب،نمیدونم ربطش بهمون چیه امارشو دراوردم ،واسه این سمتا نیس خونش ته ته تهرانه

 

_خب؟

 

_خب که خب،فردا میرم سروقتش

 

ازجاش بلندشد که منم سریع بلندشدم
 

_میریم نه میری

 

_هوف باز شروع نکن جون جدت

 

به سمت ورودی قدم برداشت که بازوشو ازپشت کشیدم
_چی چیو شروع نکنم منم میام،مگه قرارنیس پلیسم باهات بیاد

 

پوزخندی زد
 

_سپهرو چند نفردیگه رفتن سروقتش،خونه اش خالی بودو‌هیچ ردی ازش نمونده بود،فردا میرم ببینم میتونم چیزی پیدا کنم یانه

 

_لعنتی چه زود فرارکرد،اصلا ازکجافهمید ردشوزدیم

 

پوزخندی زد
_واقعا خنگی یا خودتو زدی به خنگی،احمق جون ماتازهه بعد از دو سه روز فیلمشو دیدیم،طرف قد ما احمق نیس ،همون روز اول فکر دوربینو کردهوفلنگو بسته

 

لباموباحرص جلودادم
_خنگ خودتی

 

تک خنده ای کردوتابفهمم چخبرشده، با انگشت ضربه ای به لبام زد
 

_بچه ای مگه،بیابریم تو

 

به دنباله ی حرفش خودش به سمت جلوقدم برداشت
توشوک حرکت یهویش بودم
لبخند موزیانه در حال شکل گرفتن رو لبام بودکه به سختی جمعش کردم
اه چقد بی جنبه ای  دختر

...
نگاهم پی درای زنگ زده میچرخید
از وضع داغون خونه ها مشخص بود مال خیلی سال پیشن

نگاهم اینبار به سمت ارکان که با پیرزن همسایه درحال حرف زدن بود،کشیده شد

_شمامطمعنی نمیاد اینجا

زنه که چهره ی  بامزه ای داشت گفت

_ارع ننه خودم دیدمش دو روز پیش اومد،خرتوپرتاشو بار زد برد

_میتونم ازتون خواهش کنم هروقت اومد بهم خبر بدین

پیرزن خجالت زده گفت
_هاننه من خبرمیدم ولی خب تلیفن ندارم سواد موادم ندارم که چجوری بهت خبربدم ننه


ارکان چیزی توپاکت به سمتش گرفتو زیر گوشش حرفی زد که متوجه نشدم
پیرزن لبخند دلنشینی زد
_خدا خیرت بده پسر،فکرت نمونه اینجا،عیالتم بردار ببر تا اسی دس کج پیداش نشده

ارکان اخمی کرد
_چطور مگه،کی هست اینی که میگی

 

پیرزن نگاهی به من انداخت
_کله گنده ی محله ،غریبه ببینه شر به پامیکنه


ارکان اما بی توجه به سمتم قدم برداشت
 

_اگه میخوای توبرو من هستم،باید ببینم این اسی کیه شاید از این مردتیکه قاسم خبرداشته باشه

اخمی کردم
_بیخود بیا بریم،نشنیدی اون پیرزنه چی گفت

متقابلا اخم کرد
_شنیدم واسه همینم میخوام باهاش حرف بزنم،غلط نکنم این یارو میتونه کمکمون کنه

 

_ماداریم با اقای حسینی میریم اتاق مانیتورینگ(اتاق کنترل)،زودخودتو برسون

 

_اوکی قطع کن الان میام

 

همراه حسینی به اتاق کنترل رفتیم
قبلا اینجا اومده بودم پس از دیدن اون همه مانیتور تعجب نکردم
حسینی روبه مردی که داشت با لبتابش کارمیکردگفت
_جوادی فیلمای دوربین اسانسورو میخوام،روز سه شنبه ۴دی

 

جوادی چشمی گفتو شروع به جستجو کرد

یه لحظه برگشت سمت ما
 

_ساعت چند

 

یکم فکرکردم
 

_هولو هوش ساعت ۸  هشتونیم بود فک کنم

_حله پیداش کردم

 

همزمان تقه ای به درخوردو ارکان داخل شد
حسینی هردومونو میشناخت پس حرفی نزد تا ارکانم داخل شه
هرسه نگاهمون به مانیتور دوخته شده بود که یهو تصویر اون اشغال نمایان شد
لعنتی خودش بود
تکیه داد به دیوار اسانسور
چیزی شبیه به سرنگ رو پرت کرد یه گوشه

ارکان بود که زیر لب غرید
_حرومزاده خود ناکسشه

 

حرفی نزدمو بادقت بیشتری به فیلم درحال پخش نگاه کردم
یه لحظه ماکسشو پایین کشید
دادزدم
_استپ کن

جوادی زود استپ رو زد
که اینبار ارکان گفت
 

_زوم کن رو صورتش

 

کاری که گفتیمو کرد
چیز زیادی مشخص نبود
ولی تاحدودی معلوم بود قیافش
نمیشناختمش
لعنتی
زیرلب جدو ابادشو فوش میدادم که ارکان رو به حسینی که همچنان خیره به مانیتوربودگفت
 

_میتونیم یه نسخه از این فیلمو داسته باشیم؟

 

حسینی سری تکون داد
 

_البته اکه کمکتون میکنه چراکه نه

...
سه ساعتی میشد  ارکان رفته بود کلانتری تا با استفاده از فیلم چهره ی اون عوضیو شناسایی کنن
منم جلوی اتاق شیشه ای منتظر نشسته بودم

وقتی خیالم از بابت دایی راحت شد
رفتم حیاط
قدم زنون خودمو به نیمکت اهنی قرمزرنگ رسوندموروش نشستم
هوای دی ماه مثل همیشه سوز بدی داشت
جوری سرد بود که به راحتی بخار دمو بازدممو میدیدم

خیره به اسمون بافکری درگیر سرمو تکیه دادم به نیمکت
تواین مدت به کل خودمو فراموش کرده بودم
احساساتم
کارم
حتی فکر ارکان رو هم به ته ته فکرام‌ فرستاده بودم
هعی
کاش زودتر حال دایی خوب شه
زودتر اون لعنتی پیداشه
تابتونیم یه نفس راحت بکشیم

توهمین فکرا بودم که کسی کنارم نشست
با پیچیدن بوی ادکلنش
تشخیص دادن اینکه کیه کار سختی نبود

_به چی اینجوری زل زدی

_خیلی خب بابا نخوردیم ماشینتو

 

باناباوری سرشو کوبید به فرمون
 

_خدایا من چی میگم این چی میگه

 

طلبکار پیاده شدم
 

_هی پچ پچ نکن حرفی داری بلند بگو میشنوم

 

سرشوبلندکردو بیچاره وار بهم خیره شد
 

_هیچی فقط برو خب فقط برو

 

زیر لب دیوونه ای نثارش کردمو با کوبیدن در ماشین به سمت بیمارستان قدم برداشتم

منتظر نموندم تا ماشینو پارک کنه و به سمت اسانسور دویدم
سوارش که شدم
دکمه ی ۴رو زدم
ازتواینه موهامو مکه از شال بیرون زده بودومرتب میکردم
که ازتواینه چیز کوچیکی  حواسم رو پرت کرد
باتعجب جلورفتم،این دیگه چی بود

بادقت بیشتری نگاه کردم


عه اینکه دوربینه
 

دوربینه دیگه ملودی خانم این عادیه تو اسانسور دوربین کاربزارن
توام به همچی مشکوکیو...
یهو جرقه ی تو ذهنم روشن شد

چطور زودتر نفهمیدم دوربین اسانسور چک نشده بود
اسانسور که وایستاد
سریع اول کار به اتاق دایی سرزدم بعد از اطمینان از حال خوبش و چک کردن محافظی که پلیس در اختیارمون گذاشته بود،باعجله به سمت اتاق مدیر بیمارستان رفتم

....
حرفم که تموم شد
حسینی مرد کله تاسی که از شدت اضافه وزن بسختی راه میرفت
کمی فکردو گفت
_دوربین اسانسورا یک سالی میشه نصب شده پس به احتمال زیاد فیلم اون شبم ضبط کردهه

باشعف گفتم
_می شه فیلما رو چک کنیم

_بله البته همراهم بیایین

گوشیمو از جیبم دراوردمو سریع شماره ی ارکانو که برای مواقع اضطراری ذخیره اش کرده بودمو گرفتم بعد ازدوبوق صدای عصبیش توگوشی پیچید
_هیچ معلومه کدوم گوری رفتی

 

_یدیقه ساکتشو،گوش کن ببین چی میگم

 

_میشنوم

دوروز بعد
امروز دوبارهه نوبت  من بود همراه دایی وایسم
من که چه عرض کنم بایدبگم ما
چون ارکان خان زودتر ازمن برای رفتن حاضرشد

دوروز از اون شب نحس میگذشتو هنوز خبری از مجرم نبود
پلیس هیچ ردو نشونی ازش پیدا نکرده بود
حتی باوجود اطلاعتی که بهشون دادم

پوف کلافه ای کشیدمو‌رو صندلی شاگرد نشستم

ارکان بی حرف ماشین رو روشن کردو به سمت بیمارستان حرکت کرد

تواین مدت نه من نه پرستو هیچکدوم سرکارنرفته بودیم
فقط ارکان بودکه یکی درمیون دانشگاهو شرکت میرفت
ذره ای برام کارمهم نبود
حتی اگه اخراجمم میکردن
الان تنها دایی برام مهم بودو
پیدا کردن اون شخص مجهول...
تا روشن نشدن قضیه نمیخواستم یه ثانیه ام دست رو دست بزارم

 

_الوووو باتوام کریی

 

گیج به سمت ارکان که بلند این حرف رو زده بود برگشتم
 

_چته چرا دادمیزنی

 

پوف کلافه ای کشید
 

_اگه جواب بدی منم مجبور نمیشم دادبزنم،کجاسیرمیکنی سه ساعته

 

_بجای چرت گفتن کارتوبگو

 

پوزخندی زدو به روبه رو اشاره کرد
سوالی به روبه رو نگاه کردم
جلوی بیمارستان بودیم
پس چرا متوجه نشدم

 

_استخاره میگیری،پیاده شو دیگه

لب ورچیدم

باصدایی که به وضوح میلرزید نالیدم
_یکی اومده بود اتاق دایی وبعدش صدای دستگاه ها دراومد،تا رسیدیم فرارکرد...

 

باناباوری درحالی که صورتش پرازشوکو غم بود
گفت
_یعنی چی...هیچ میفهمی چی میگی...به راحتی گذاشتی فرارکنه؟! ارععععع

 

با اره ی اخرش که تقریبا دادزد
از جاپریدم
خشم چنان جلو چشمو گرفت که جلورفتم یدونه محکم زدم تخت سینه اش
 

_ببند دهنتو ،توی لعنتی حق نداری منو مقصر جلوه بدی درحالی که خودت چهارساعته غیبت زده

 

بااخم بازومو چنگ زد
 

_صداتو ننداز توسرت بی جربزگیتو ننداز گردن من ،خودتم خوب میدونی من رفته بودم شام بگیرم تو مونده بودی مراقبش

 

دستشو محکم پس زدم
نگاه به خون نشسته ام به کیسه ی غذای دستش که افتاد
باحرص کیسه رو از دستش چنگ زدمو‌جلوچشش تکونش دادم
 

_واسه این رفته بودی ارعع،میخواستی شام بخوریییی؟!!

 

بااخمای درهم غرید
 

_دهن منو باز نکن ملودی بشین سرجاتتتتتتت

 

پوزخندی زدمو کیسه رو پرت کردم رو زمین
غذا ها پخش زمین شدن
نگاه اون اما همچنان به صورتم بودو‌بااخم 
خیره خیره نگام میکرد
رفتم سمت غذا ها
با پام برنجای تو ظرفوپخشو پلا کردم

_عه تو که هنوز اونجا وایستادی،خجالت نکش بیا شام ،زود باش بیا شامتو کوفتتت کننن

 

خیز برداشت سمتم که همزمان در اتاق بازشدو غلامیو پرستارا بیرون اومدن
ارکان به اجبار سرجاش وایستاد

غلامی اما بااخم توپید 
_اینجا چخبرهه،صداتون کل بیمارستانو برداشتهه

 

ارکان باهمون اخمای درهم گفت
 

_شرمنده دکتر همراهم یکم اختلال ذهنی دارهه

 

باچشای وق زده نگاش کردم
اما اون نیم نگاهیم سمتم ننداخت
اون عوضی بامن بوددد؟!
خدایا مشکلات کم بود این ادم رومخم بهش اضافه شد

دکتر سری تکون داد
_تکرار نشه لطفا اون موقع مجبورم گزارشتونو بدم،اینجاروهم تمیزکنیدلطفا

 

بی توجه به حرفی که زد با نگرانی پرسیدم 
_وضعیت دایی در چه حاله برای چی حالش بد شد؟

 

دکتر به پرستارا اشاره کرد برنو
ازماهم خواست یکم اونور طرف وایسیم

هردو منتظرو نگران نگاش میکردیم که گفت
 

_میشه بدونم شماباکسی خصومت شخصی چیزی دارین یانه؟

 

همزمان با ارکان همو نگاه کردیم 
من بودم که جواب دادم
 

_نه

 

غلامی ادامه داد
_شخصی که فرارکرد،قصدش یه ضربه ی کوچیک نبودهه و مستقیم میخواسته اقای سماوات رو به قتل برسونه،چیزی که به سرمش تزریق کرده
سم یا چیز مهلکی نبودهه و فقط یه داروی عادی بودهه،اما تواین وضعیت اقای سماوات براشون مثل سم عمل میکنه و مرگ بیمار رو کاملا طبیعی جلوه میده،خلاصه بگم اون شخص یه ادم عادی نبودهه،چون هرکسی این اطلاعات رو ندارهه،اگه‌ کمی دیرتر میرسیدیم،متوجه ی این موضوع نمیشدمو و بیمار رو ازدست میدادیم


زانوهام سست شد
چی میشنیدم
با ناباوری و ترس عقب عقب رفتمورو صندلی فرود اومدم
ارکان اما عصبی گفت
_کدوم بی ناموسی جرئت کرده نزدیک پدرمن بشه و همچین گوهی بخورهه،اینجور که شما گفتین اون شخص یا پرستاربودهه یا دکتر

غلامی حرفشوتایید کرد
 

_بله حق باشماست،مافعلا نمیدونم اون شخص کی بودهه بچه ها درحال چک کردن دوربینان،خبری شد بهتون اطلاع میدم

 

اومدبرهه که اینبار من گفتم
_هیچکس سرخود نمیتونه تا این بخش از بیمارستان بیادو همچین کاری کنه،شک ندارم یکی از کارکنای همین بیمارستانه،اگه دلتون نمیخواد ازتون شکایت بشه پرونده وسابقه ی کارکنا رو بگید بررسی کنن

غلامی با تاسف گفت
_نگران نباشید بزودی پیداش میکنیم


....
چندساعتی  از اون اتفاق میگذشت
فکرم همش درگیر حرفای 
غلامی بود
یعنی کی میخواست دایی رو بکشه

تموم اتفاقا برام گنگ و مبهم بود
حتی به تصادف اون روز هم شک داشتم

با صدای ارکان حواسم معطوفش شد

_سپهرر توکاری که بهت گفتمو انجام بدهه هرچه زودتر پیگیر این قضیه شو نمیخوام اون بی شرف از چنگمون فرار کنه

_ ........


_فردا اول وقت اونجام،خودم بیام بهترهه

_....

_نه دمت گرم،فعلا


با قطع کردن گوشیش
سوالی نگاش کردم
_باکی حرف می‌زدی

_رفیقم بود تو آگاهی کارمیکنه ،فردا میرم دنبال کارای شکایت،هرطور شده اون حرومزاده رو پیدامیکنم

_منم باهات میام

اخمی کرد
_توکجاا

_انتظار نداری که دست رو دست بزارم هیچکاری نکنم،بعدم برای شناسایی چهره شاید بتونم کمک کنم

ابروهاش باتعجب بالاپرید
_مگه دیدیش؟

_نه زیاد ،ماکس زده بود ولی چشاو بقیه چیزاش یادمه

سری تکون داد
_خیلی خب ،سپهرگفت فردا صبح یه نفرو میفرسته بیاد مراقب بابا باشه،بعداومدنش، میریم

 

_خوبه....

......

 

باصدای لرزونی گفتم
 

_میشه... خواهش کنم الان یه چک کنین وضعیتشو

 

لبخند کمرنگی زد 
 

_حتما بفرمایید بریم

 

هردو از اتاق بیرون اومدیم
باقدم های اروم درحالی که فکرم هنوز درگیر حرفای دکتربود
به سمت آی سیو قدم برداشتیم
جایی که دایی بستری شده بود

یه لحظه نمیدونم چیشد
صدای آژیرو بوق دستگاه بلندی تو راه رو پیچید
باچشای گرد شده به غلامی که دقیقا مثل من شوکه شده بود نگاه کردم که کسی دراتاق شیشه ای رو بازکردو با عجله بیرون پرید
روپوش سفیدتنش بود
بادیدن ما قدمی به عقب برداشتو تا بفهمیم چیشده با سرعت شروع به دویدن کرد
باچشای گرد شده روبه غلامی دادزدم
 

_برید سراغ دایی من میرم دنبالش

 

غلامی سری تکون دادو همزمان دادزد
 

_پرستاررررو دکترای احیا اتاق ۳۰۲


 

با سرعت می دودیدم
دقیق از راهی که رفت دنبالش دویدم
دیدمش
داشت میرفت سمت اسانسور

جمعیت مریضا و پرستارایی که تو سالن پربودنو هل میدادم تا گمش نکنم
مثل دونده های دوی ماراتون میدودید عوضی
تا به اسانسور رسیدم سوارشده بودو دراش بسته شد

بیچاره وار دور خودم میچرخیدم که چشمم خورد به راه پله

سریع بدون تلف کردن وقت از پله ها پایین اومدم
لعنتی بیشتر ازصدتا پله بود
نفسام به شمارهه افتاده بود
پله هارو یکی درمیون طی کردمو بالاخرهه به طبقه ی همکف رسیدم

نبود لعنتی هیجا نبود
یه لحظه چشمم بهش افتاد باهمون روپوش سفیدو ماکسوعینک
دویدم طرفشو بازوشو ازپشت چنگ زدم
وقتی برگشت
باتعجب نگام کرد
لعنتی این اون نبود
این بالای پنجاه سال داشتو اون کم سنوسال بود
ازچشاو موهای سیاه مضخرفش فهمیده بودم

_بله

با تاسف چشاموبازوبسته کردم

_شرمنده،اشتباه گرفتم

سری از روی تاسف تکون دادو بااخم ازم دورشد

نفس نفس زنون رو زانوهام خم شدم
اون لعنتی کی بود
واسه چی رفته بود اتاق دایی
اصلا چرا فرارکرد

بایه نفس عمیق برگشتم طبقه ی بالا
خودمو به ای سیو رسوندم

ازپشت شیشه دیدم که غلامیو پرستاراش درحال بررسی و معاینه دایی بودن
اشکی مجدد از چشام سرازیرشد
_خدایا خواهش میکنم،نجاتش بده نزار اونم از دست بدم،لطفا

 

_ملودییی

صدای شوکه ی ارکان بودکه بی خبرازهمجا تازهه برگشته بود
چرخی زدم
بادیدن قیافه ی داغونم
باعجله به سمت اتاق دویدواز پشت شیشه مشغول وارسی اتاق شد
بادیدن دکترو پرستارا شوکه لب زد
_اینجا...اینجا چخبرههههه

چندساعتی میشد بیمارستان بودیم
ارکان همچنان بیخیال داشت گوشی نگاه میکردومنم مثل میرغضب زل زده بودم بهش
چرا انقد رومخ بود
سرشوبلندکرد که نگاهش بهم افتاد
بادیدن قیافه ام سرشو به معنی چیه تکون دادکه رومو ازش گرفتموازجام بلندشدم
همزمان اونم از جاش بلند شد
ابرویی بالاانداختم
_توکجاا

پوزخندی زد
_نترس دنبال تونمیام دارم میرم غذا بگیرم ازصبح چیزی نخوردیم

 

سری تکون دادم که جلوتر ازمن راه افتاد سمت خروجی
من اما دوباره نشستم سر جام 
ترجیح می‌دادم اینجا بشینم تا برم دنبالش

یکم که گذشت وقتی دیدم خبری ازش نشد
رفتم سراغ دکتر دایی که اتاقش ته راه رو بود
بارسیدن به اتاق مدنظر،تقه ای به در زدم که بفرماییدی گفت
درو بازکردمو داخل شدم
دکتر که مرد میانسالو جاافتاده بود با دیدنم به صندلی اشاره کرد
_بفرمایید لطفا

نیمچه لبخند اجباری رو صورتم نشوندمو رو صندلی مقابلش نشستم

_ببینید من قبلا هم بهتون گفتم اقای سماوات نیاز به...

پریدم میمون حرفش
_برای چیزی دیگه ای اینجام

دکتر جدی شد
_بفرمایید گوشم باشماست

_اون روز،روزتصادف منظورمه شمابهمون گفتین وضعیت دایی بحرانی نیست،ولی قیافتون داد میزد یه خبرایی هست،ببینید دکتر،من خودم دکترم میفهمم چقد کارسختیه با همراه بیمار رو راست بود اونم در شرایطی که وضع بیمار بحرانیه،میخوام باهاتون رک باشم،میشه به من بگید داییم دقیقا در چه وضعیتیه؟

غلامی دستاشو بهم گره زدو با تاسف سرشو پایین انداخت
بعداز یه مکث کوچیک مستقیم نگام کرد
_شمادخترباهوشی هستین،درست حدس زدین داییتون وضعش چندان خوب نیس،میشه گفت سطح هوشیاریش اصلا تغییری نکرده،ولی بازم امیدتون رو از دست ندین،هنوز دوهفته وقت داریم،اگه تواین دوهفته سطح هوشیاریش بالابرهه از کمادرش میاریم اگرم نه که...

 

بغض بدی توگلوم نقش بست
حرفشو کامل کردم
_درغیراین صورت ازدستش میدیم،درسته؟

 

_متاسفانه بله...

 

قطره ی اشکی از چشمم بیرون چکید
دیگه غرور برام هیچ معنایی نداشت
اول بابا بعد دایی