رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

ارکان بود که اینبار گفت
_زودبخورین ،جلدی بریم

 

زندایی به تایید حرفش گفت
 

_ارع زودبریم که بچم بیاد خونه استراحت کنه


....
نگاه ماتم زده ام رو از پشت شیشه به دایی  که از دنیا بی خبر ،زیر کلی دمو دستگاه ،خوابیده بود،دوختم.

چقد تواین چند روز دلتنگش بدوم
دلتنگ صداش اغوش حمایتگرش
نصیحتاش

_پرستو دارهه میرهه توام باهاش برو خونه

باصدای ارکان
نیم نگاهی بهش انداختم
 

_امروز من میمونم جای پرستو شماها برین

 

اخمی کرد
 

_دیگه چی،یالا حوصله جرو‌بحث ندارم،پرستومنتظرهه

 

متقابلا اخم کردم
 

_حالیته میگم میخوام بمونم

 

پوف کلافه ای کشید
 

_من حالیمه توانگار حالیت نیس من چی میگم،بااین حالوروز یکی میخواد حواسش به جنابعالی باشه

 

پوزخندی به روش زدم 
 

_حالو روز من به خودم مربوطه

 

فاصلشو باهام کم کرد،خم شد روصورتم
که چشام تا اخر گرد شد
با دیدن چشای گردم نیشخندی زد
 

_نترس قرارنیس ازت لب بگیرم،فقط میخوام توجیهت کنم دور برنداری
منوببین ملودی نه تو نه حالو روزت ذره ای برام مهم نیس،الانم فقطوفقط بخاطر باباوماه بانو مراعاتتو میکنم،پس مث بچه ی ادم برو خونه رو اعصاب منم یورتمه نرو

 

باحرص از وقاحتشونیش کلامش به چشاش که قاطعیت توش موج میزد
خیره شدم

 

_هه چی فک کردی باخودت واقعا فک کردی برام اهمیت دارهه توجه توی یه الف بچه،ببین گلممم توکاری که بهت مربوط نیس یا به قول خودت برات مهم نیس دخالت نکن، حالام برو رد کارت که حوصله ی تویکیو ندارم

 

نیشخندش عمق گرفت
 

_اوکی هرطور مایلی بیبییی

چینی به دماغم دادم
 

_بیبی خودتی احمق

 

باخنده سرشو ازروی تاسف تکون دادو به سمت زندایی و پرستو که ته راه رو در حال حرف زدن بودن رفت

بادقت نگاشون کردم
زنداییو پرستو نگاهشون به سمت من کشیده شد
نمیدونم داشت چه خزعبلاتی تحویلشون میداد که اونا سرتکون میدادن
بعد از دقایقی
زندایی گونه ی ارکان رو بوسیدو با تکون دادن دستش برای من از راه رو خارج شد
پرستوام سری برام تکون دادو دنبال زندایی رفت

اینا کجارفتن
اون عوضی بهشون چی گفت که رفتن
با اومدن ارکان سمتم
با اخم توپیدم
_چی بهشون گفتی که گذاشتن رفتن،اصلا چرا خودت نرفتی

 

ریلکس گفت
 

_بهشون گفتم تو شبو اینجامیمونی ازمنم خواستی کنارت بمونم تنهانباشی

 

باتموم شدن حرفش ابروهام بالا پرید
 

_تو...تو چی گفتی الان

 

لبخند دندون نمایی زد 
 

_گفتم توازمن خواستی....

 

با حرص کوبیدم تخت سینه اش
 

_تو غلط اضافه کردی احمق واسه چی همچین چرتو پرتی تحویلشون دادی،حالا فکرمیکنن من بهت چشم دارم،لعنت بهت گمشو برو خونه تا همینجا خفه ات نکردم

 

خونسرد انگار نه انگار که بااونم گفت
 

_نترس هیچکی همچین فکری راجب منو تونمیکنه،به هرحال ۱۰سالی از من بزرگتری حکم مادرمو داری،خخ

 

دندون قرچه ای کردم
 

_خدایا خودت بهم صبر بده

 

درحالی که رو صندلی انتظار میشست نیم نگاهی سمتم انداخت
 

_خدایا دروغ میگه به اون نه به من صبربده که محبورم اخلاق عنشو تحمل کنم

 

از حرص زیاد چشام داشت ازحدقه میزد بیرون
عصبی خندیدمو رو یکی از صندلیا نشستم 
بهتربود بیخیال باشم وگرنه یا خفه اش میکردم یا یه دل سیر کتکش میزدمش
هوفف
....
 

_ملودی..مادر پاشو فداتشم پاشو یه ابی به دستو صورتت بزن یه چیزی بخوریم بریم بیمارستان

 

خوابالو توجام نشستم

_سلام

 

_سلام فداتشم  من میرم اشپزخونه توام زودبیا

 

سری تکون دادم که بدون حرف دیگه ای ازاتاق بیرون رفت
دم دمای صبح خوابم برده بودو حالا اصلادلم نمیخواست بیدارشم

اما چاره چیه
زشت بود نرم

سریع اماده شدمو رفتم پایین
به اشپزخونه که رسیدم
میز صبحونه حاضربودو ارکانو زندایی پشتش نشسته بودن
سلام ارومی کردمو‌پشت میزنشسنم
درکمال تعجب ارکانم جواب سلاممو داد
هردو مشغول خوردن شدن اما من
دستودلم نمیرفت چیزی بخورم
زندایی که دید چیزی نمیخورم باغم گفت 
 

_ملودی جان با نخوردن تو‌چیزی درست نمیشه که فداتشم یه لقمه بخور

 

_بخدا میل ندارم زندایی

 

ارکان بودکه بااخم جواب داد
 

_بیخود،بخور ببینم زیر چشات گود افتاده ازدیروز ظهرتاالان هیچی نخوردی

 

چیزی تودلم ازتوجهش ،تکون خورد
این  یعنی حواسش بهم بود!

اروم لب زدم

 

_نمیخوام اشتهاندارم

 

_میخوای خودکشی کنی این راهش نیس مجبورم نکن بزور لقمه بزارم دهنت

 

نیمچه لبخندی از زور گویش نشست رولبامو اینبار برای دل اونام که شده بزور چند لقمه خوردم

حرفی نزدم
درکمال بدبختی حق بااون بود

 

_پیاده شو

 

نفسمو اه مانند بیرون دادم
از ماشین پیاده شدم
هردو بی حرف کنار هم به سمت خونه راه افتادیم

ارکان درو باکلید بازکردو داخل شد
پشت سرش رفتم تو
خونه سوتو کور بود
اروم صدازدم

_زن دایی،ماه بانو

 

_هیشش خوابه

 

با صدای ارکان درست پشت سرم هینی کشیدمو‌به عقب برگشتم

بادیدن واکنشم نیمچه لبخندی زد
 

_ترسیدی

 

چشم غره ای بهش رفتم
 

_وقتی مثل جن پشت سر ادم ظاهرمیشی ترسیدن یه چیز نرماله 

 

_اوکی قانع شدیم نیاز نیس خودتو خسته کنی،هه

 

_بکش کنار میخوام رد شم

 

خونسرد کنارکشید
 

_بفرما مادمازل،کی جلوتو گرفته ردشوو

 

بی توجه به تیکه ای که پروند،ازکنارش ردشدمو به سمت پذیرایی رفتم
بادیدن زن دایی که رو مبل خوابش برده بود
اه پرافسوسی کشیدم
هعی
تواین چندروز هیچکدوم خوابو خوراک نداشتیم

مخصوصا منو زندایی


ملافه ای از اتاق اوردمو روش کشیدم
چقد خونه بدون دایی سوتو کوربود
بااین سومین روزهه دایی بیهوشه
دکتر گفته سطح هوشیاریش خوبه فقط
باید تا یه هفته توکما نگهش دارن تا از اینکه تو سرش لخته خونی نمونده باشه مطمعن شن

میلی به غذا نداشتم
ظهر بزور پرستو چندقاشق سوپ خورده بودم
حالا که نبود،مونده بود بیمارستان کناردایی
کسی نبود مجبورم کنه به خوردن

بدون کوچکترین سرو صدایی ازپله ها بالارفتم
ارکان اما کنار زندایی نشستو مشغول تماشای تلوزیون خاموش شد

....
 

_بسه دیگه بلند شو باید بریم

 

با صدای ارکان ،با تعجبو چشای ورم کرده به سمتش برگشتم
 

نرفته بود؟!
 

این همه مدت منتظرم مونده بود؟!
 

نگاه جاخورده امو که دید تکیه اشو از درخت برداشتو اومد سمتم
تابفهمم چیشدع بازومو گرفتو از جا بلندم کرد

بی حرف دستشو پس زدم که اخم ریزی کرد
_میتونی راه بری؟

سری تکون دادم
که حرفی نزدو به سمت ماشینش که کنارخیابون پارک شده بود رفت
باقدم های ارومو بی جون دنبالش روانه شدم

نگاهم از پنجره به بیرون خیره شده بود

نگاه خیره ی ارکان رو رونیم رخم حس میکردم
ولی باسماجت به بیرون خیره بودم

دائم یه علامت سوال بزرگ تو سرم میچرخید
باباو دایی چطور شد تصادف کردن
اصلا دایی توماشین بابا چیکارداشت

هوف
مرگ بابا
و حال بد دایی
و سوالای تو سرم واقعا داشتن ازپادرم میاوردن
دلم یه خواب طولانی میخواست ازاونا که بلندشدنی در کارنیست

باتوقف ماشین جلوی در خونه ی دایی اینا
بااخم برگشتم سمت ارکانی که ریلکس ریموت درو زد


_واسه چی منو اوردی اینجا

 

خیره به روبه رو ماشین رو به داخل حیاط هدایت  کرد،وقتی دیدم انگار نه انگار

 

باحرص زدم تو بازوش
 

 

_باتوام نکنه کری

 

ریلکس برگشت سمتم
 

_کجا میخواستی ببرمت هوم

 

_خونه ام

 

_انتظار نداشتی که بااین حالت بزارم تنهایی بری خونه

 

لبامو عصبی گازگرفتم
 

_تنها موندن یا نموندن من حال بدو خوب من به توهیچ ربطی ندارهه

 

پوزخندی زد
 

_به من میگی بچه ولی خودت از صدتابچه بدتری،الان وقت این حرفا نیس خودتم خوب میدونی
 

با پاچیده شدن قطرات ابی رو صورتم چشم بازکردم
کسی لیوان اب قندی رو سمت دهنم گرفتومجبورم کرد چندقلوپ ازش بخورم
با چشای نیمه جون به تینا که بانگرانی نگام میکرد
چشم دوختم 
_خوبی
 

سری تکون دادم
که نفس راحتی کشید
 

_هوفف دختر مردم از نگرانی چت شدیهو

 

بی حرف لیوانو به عقب هل دادمو با سرگیجه ای که امونمو بریده بود
ازجام بلندشدم
 

_من..من بایدبرم

 

بانگرانی اومد سمتم
 

_دیوونه شدی بشین سرجات رنگ به رونداری

 

سویچ ماشینموکیفموازرو میز چنگ زدم
 

_باید برم

 

منتظر جوابش نموندمو ازاتاق باعجله زدم بیرون
باچشایی که دو دو میزد
به سختی خودمو به پارکینگ بیمارستان رسوندمو سوارماشینم شدم
ماشینی که همین امروز از نمایشگاه تحویلش گرفته بودمو چقد از وجودش خوشحال بودم
حالا توهمین روز اول باید باهاش به سمت مقصدی میرفتم که دوتا عزیزترین ادمای زندگیم توش بستری بودن

بانهایت سرعت میروندم
تموم فکرم پی حرفای تینابود
بابا و دایی کنارهم چیکارداشتن
اصلا چطور شد که سرازبیمارستان دراوردن
اگه بلایی سریکیشونم میومد من نابود میشدم
درسته باتموم وجود ازبابامتنفربودم
ولی بخداقسم که نمیخواستم بمیرهه
هیچ بچه ای مرگ والدینشو نمیخواد حتی اگه اون شخص بدترین ادم دنیا باشه

ودایی
تنها همدردم تنها پناهم
اگه طوریش میشد
من قاعدتا میمردم

بارسیدن به بیمارستان
ماشین رو پارک کرده
نکرده
پیاده شدمو به  سمت اورژانس بیمارستان دویدم

بارسیدن به پذیرش
نفس نفس زنون باقلبی که ازشدت هیجانو ترسو دویدن تن تن میرد پرسیدم
 

_فرهاد احمدی ،محمد سماوات

 

پرستار چیزی تو سیستم وارد کردو ریلکس گفت
 

_بله اینجان،دراثر تصادف شدیدی دچار اسیب جدیی شدن،فرهاد احمدی تو اتاق احیاس محمد سماوات تو اتاق عمل

زانوهام برای دومین بار سست شد
چی میشنیدم
چطور ممکن بود
نههه
امکان نداشتت
نهههع

دستمو بند دیوار کردم تا مبادا ازحال برم
نه ملودی الان وقت کم اوردن نیس وایسا قوی باش هیچی نمیشه نگران نباش

...

نگاه ماتم زدم پی سنگ قبربود
جمعیت همه در حال پراکنده شدن بودن
تنها زنداییو ارکانوپرستو کنارم مونده بودن
صدای زن داییم باعث نشد نگاه خیسم رو از سنگ قبر بابا بردارم
 

_دخترم عزیزم کافیه مادر خودتو داغون کردی بیابریم  خونه همه رفتن

 

باصدایی که ازشدت گریه تودماغی شده بودوانگاری  ازته چاه بیرون میومد گفتم
 

_شمابرین من خودم میام

 

_مطمعنی دخترم،میخوای بمونم پیشت

 

_نه ممنون شماهم خسته شدین برین خونه

 

_باشه مادرمن باپرستو میرم خونه، ارکان میمونه پیشت بااین حال تنهانمونی بهترهه

 

حرفی نزدم
که اول پرستو بغلم کردو گونه امو بوسید بعد زن دایی

این وسط تنها کسی که هیچ‌ عکس العملی از خودش نشون نمیداد ارکان بود که تکیه داده بود به درختو بی حرف تماشام میکرد

بارفتن زنداییو پرستو داغ دلم تازهه شد
چقد الان به وجود هانی نیاز داشتم
چقد دلم یه بغل میخواست تابتونم دل سیر گریه کنمو خودمو خالی کنم
ولی نتونستم بهش بگم چراکه تازهه همراه پیمان رفته بودن فرانسه برای ماه عسل

یه بار دیگه حرفای مامان وقتی خبر فوت بابا رو دادم توذهنم مرور شد 
_مرد که مرد چیکارکنم بیام براش مراسم بگیرم،شرمنده دخترم درکم کن،دلم نمیخواد بخاطر شرکت تو مراسم شوهرسابقم ،شایانو(شوهرش) ناراحت کنم،من نمیام دیگه ام بابت این موضع بهم زنگ نزن،بای خوشگلم....


.
پوزخند تلخی زدم
چقد متنفربودم ازش از زنی که اسم مادر رو فقط به یدک کشیده بود
اون زن نتنها زندگی بابارو بلکه زندگی منم  باخیانتش با رفتنش،نابود کرده بود 

اینباربرای همیشه خطش زدم

نمیخواستم همچنین مادریو

نباشه بهترهه

قطره ی اشکی از چشمم بیرون چکید
 

_حلالم کن بابا حلالم  که  باهات بدتاکردم حلالم کن که انقدباهات تلخ بودم،

بهم حق بدهه خودت بودی چیکارمیکردی حق بدهه به دختر سنگدلت،حلالت میکنم بابت تموم آزارو اذیتایی که درحقم کردی،توبا مردنت کینه ای که ازت به دل داشتمو پاک کردی

 

نمیدونم چقد باسنگ قبر بی جون حرف زدم چقد دردو دل کردم
زمانی به خودم اومدم که هوا تاریک شده بود و چشمه ی اشکم خشک شده بود

 

 

_هانی سیریش نشو جون جدت،برای شب بلیط دارم

 

_بخدا ملو بخوای بری باز گومو گور شی برنگردی دیگه اسمتونمیارم

 

کلافه گوشیو تو گوشم جابه جاکردم
 

_خوب عادت کردی به این تهدیدت حواست هست؟!

 

_تهدید نیس،امتحانش مجانیه ،بری دیگه رفیقی به اسم هانی نداری

 

_عجبا،دردت چیه دختر،گفتی بیام عروسیت اومدم،شوهرتم که ور دلته چه گیری دادی به من...

 

_من این حرفا حالیم نیس،من نمیخوام باز مثل چهارسال پیش بزاری بری گوموگورشی اجازه نمیدم،شده باشه میرم از بابات خواهش میکنم جلوتو بگیره ولی نمیزارم قدم ازقدم برداری

 

نفس عمیقی کشیدم
 

صداقت کلامش منو به این باور میرسوندکه واقعا اینکارو میکنه
هانی بخاطرمن حاضربود از بابام ازکسی که به خونش تشنه اس خواهش کنه نزارهه من برم

تسلیم نشدم ولی واقعا درمونده بودم
 

_موردشورتو ببرن هانی الان من چه غلطی کنم،کارام خونه ام شغلم همه چیم اون ورهه میفهمی اینو

 

صدای خندونش ،باعث خنده ی عصبیم شد

 

_نگران نباش عخشم هاپو کومارم من فکراونجاهاشم کردم،از ناصری(یکی از استادای دانشگاهمون)خواهش کردم اینجا کاراتو ردیف کنه،تو فقط بایکی اون ور هماهنگ کن مدارکتو برات بفرسته،خونه ام که خودت گفتی اجاره ایه اساسیم که نداری،میتونی بایه زنگ همشو راستو ریست کنی

 

_خدابگم چیکارت نکنه هانی


....
(یک هفته بعد)

خسته وسایلامو چپوندم توکیفم،چقد دلم میخواست زودتر برگردم خونه و یه دل سیر بخوابم

تواین یه هفته از بس درگیر کارای انتقالیوبیمارستان بودم که بزور چندساعت در طول شب میخوابیدم


 

تقه ای  که به در اتاق خورد
 

_بفرمایین

 

تینابود
یکی از دکترای هم سطح خودم
 

_اجازه هس

 

 

_ارع بیاتو

این پاو اون پامیکرد برای حرف زدن
وقتی دیدم دهن بازنمیکنه چیزی بگه
غرزدم
 

_اومدی منو نگاه کنی تینا، حرف بزن خب چیزی شده؟

 

با ناراحتی سرشو پایین انداخت
 

_یه چیزی میگم ولی قبلش قول بدهه اروم باشی خب؟

 

دلشوره ی بدی ازصبح تودلم افتاده بودوحالاکه یکم اروم شده بودم
باحرف تینا  بازم برگشت
 

_میخوای بگی چیشده یانه
 

_راستش...

 

عصبی با صدای کنترل شده ای گفتم
_د حرف بزن چیشده سکته ام دادی لعنتی

 

سرش همچنان پایین بود
 

_گوشیتو تو بخش جاگذاشته بودی،خیلی زنگ خورد،ناچار جواب دادم،ازبیمارستان بود...گفتن...گفتن مردی به اسم فرهاد احمدی و محمد سماوات رو بردن بیمارستان(...) گفتن شماره ی تو اخرین تماس هردونفربودهه وخودتو سریع برسونی بیمارستان تا......

 

تینا همچنان حرف میزد
اما من دیگه صدایی نمیشنیدم
تنها حرکات لباشو میدیدم
اتاق باتموم وسایلاش دور سرم میچرخید
امکان...امکان نداشت نه
بابام...داییم...نههه
حتما یه سوتفاهمی شده

با سست شدن زانوهام نقش زمین شدم
که همزمان جیغ بلند تینا رفت هوا

_یاخدا...ملودی...چیشدی...احمدی جان..ملودی...
 

اومدم جوابی که لایقشه رو بارش کنم که سریع از کنارم ردشدو به سمت میزش رفت
همزمان فرانک چندشو حال بهم زنشم اومد ور دلشو هردو پشت میز نشستن

رومو ازش گرفتمو به سمت هانیو پیمان رفتم 
هوفف یه جوری تودهن هم بودن انگار صدساله هموندیدن
بااومدن من پیمان که تقریبا کم مونده بود همونجا یه فصل ترتیب هانیوبده
ازش فاصله گرفت
 

هانی بادیدنم چشم غره ی توپی بهم رفت
 

_ملو عزیزم بنظرت الان وقت جفت پاپریدن تو فضای احساسی عروس دوماد بود؟

 

پیمان درحالی سعی داشت خندشو کنترل کنه ازجاش بلندشد
 

_من میرم یه سربه مامان اینابزنم ،راحت باشین

 

سری تکون دادموجاش نشستم رو مبل
هانی باچشاش داشت بدرقه اش میکردو کاملا احساساتی وخرکیف بودکه یدونه باارنج زدم توپهلوش

_اب دهنتو جمع کن،شوهرندیده ی بدبخت،نترس مال خودته نمیدزدنش

 

ناله کنان با حرص گفت
 

_توکی میترکی من راحت شم ازدستت،به توچه اصلا مال خودمه دوس دارم دیدش بزنم

 

چینی به دماغم دادم
 

_اه حالمو بهم زدی باشه بابا مال خودت حالا یکی ندونه فک میکنه صدساله بدون شوهرموندی

 

لبخند دندون نمایی زد
 

_نموندم مگه!! ولا با این سن باید سجده ی شکرم بجابیارم ،مث جنابعالی نیستم که خواستگارای رنگابا رنگتو مثل پروندن پشه پروندیشون

 

_همشون ارزونی خودت بابا


 

ازتالارکه خارج شدیم
هرکی به یه سمتی رفت
ارکانوازدور دیدم که داشت باچشم دنبال کسی میگشت
بی شک دنبال من بود
سریع شالمو روصورتم کشیدم تانتونه پیدام کنه


همراه ندا رفیق هانی رفتیم سمت ماشینشو،سوارش شدیم
دختربدی نبود
اخرشب باهم اشناشده بودیم
تا تعارف زدبرسونتم منم ازخدا خواسته روهوا گرفتمش
باروشن شدن ماشینو دورشدن از ارکانی که هنوز دنبالم میگشت نفس راحتی کشیدم
لحظه ی اخر نگاهش این سمت کشیده شد
بادیدن من تو ماشین چشاش گردشد
قدمی به سمت جلوبرداشت که پوزخندی تحویل نگاه بهت زده اش زدمو رومو برگردوندم

....
ساعت نزدیکای یکونیم بود که بالاخرهه برگشتم خونه
عروس کشونو چرتوپرتاشون دقیق تا یک طول کشید
سرم بدجور درد میکرد
چقد متنفربودم ازاین سردردای لعنتی
قبلا به لطف ارکان خبری ازشون نبود
اما حالا به لطف خودش برگشته بودن
دقیق از زمانی که فهمیدم
دوسش دارمو دوریش برام شد عذاب
حالو روزم مثل سابق شدو میگرنای عصبیم برگشت

اعترافش سختو تلخ بود
اما ارکان شده بود
ارامش کوچیکم تو مشکلاتودردای زندگیم
 

دقیق زمانی که تو تلاطم تاریکی دستوپامیزدم 


بااومدنش به زندگیم ،منو از تو تاریکی بیرون کشید
حالاکه ازدستش داده بودم
باز همجا برام مبهمو تاریک شده بود....
کل شب از نگاه کردن بهش فرارکردم
ولی باز تویه لحظه تویه ثانیه
نگاهم به نگاه به رنگ شبش گره میخوردو عقلوهوشموباخودش میبرد
...

جمعیت توتاریکی ریختن وسط
هنوز تقریبا توبغل پرهام بودمو اون باخنده خودشو تکون میداد
 

_اوو پسر ببین چخبرشد

 

باحرص میون صدای بلند اهنگ دادزدم
 

_رقص تمومه میشه ولم کنیی

 

_کجااا، تازهه شروع کردیم

 

 

دیگه داشتم آمپرمیچسبوندم
عصبی به عقب هلش دادم 
 

_گمشو کناربابا عنتر

 

چپ چپ نگام کردو ازم فاصله گرفت
 

_بیابرو بابا نخواستیم،روانییی

 

فوشی رکیکی بهش دادمو ازش دورشدم
 

انقد وسط پربودکه بزور میشد قدم ازقدم برداشت
یهونمیدونم چیشد
یکی محکم بهم تنه زد
هینی کشیدمو تقریبا پرت شدم به یه سمتی
چشام از ترس بسته شد
داشتم اشهدمو میخوندمو منتظربودم با مخ روزمین فرود بیام که تو اغوش گرمی فرو رفتم
 

نفس نفس زنون چشامو بازکردمو به کسی که حکم ناجیوبرام داشتو رو هوا گرفته بودتم چشم دوختم 
 

بادیدن ارکان تعجب کردم
 

اما به روی خودم نیاوردم

 

صدای نگرانش منو به خودم اورد
 

_خوبی؟

 

سری تکون دادمو بااخم ازرو دستش بلندشدم
 

_خوبم

 

اخمی کرد
 

_همین؟!!

 

متقابلا اخم کردم
 

_نکنه انتظار تشکرداشتی،ممنون مرسی که نزاشتی بیوافتم زمین،خوبه الان راضی شدی؟

 

اخمش غلظت گرفت
 

_منظورمن این نبود

 

_چه اهمیتی دارهه

 

چیزی زیر لب گفتو عصبی غرزد
 

_وقتی ندارم واسه تو حروم کنم بکش کنار

 

پوزخندی به روش زدمو خودمو کشیدم عقب
 

درحالی که داشت رد میشد طلبکارگفت
 

_اخرشب جایی نرو،من میرسونمت

 

_ممنون لازم نکردهه خودم میرم

 

_منم مشتاق رسوندن جنبعالی نیستم بابا ازم خواسته برسونمت خونت ،پس خیال ورت ندارهه
 

دستاش دور کمرم حلقه شد
چقد حس بدی داشتم 
دلم میخواست دستاشو محکم پس بزنمو یکی بخوابنم زیرگوشش
مردک نچسب 
باتموم این افکار نفس عمیقی کشیدمو دستمو روشونه اش گذاشتم
بااین کارم اروم شروع به تکون دادن خودش کرد ناچار منم خودمو تکون میدادم
تاجایی که میشد
فاصله رو رعایت میکردم
ولی خب بازم چسبیده بودبهم و با لبخند رومخش نگام میکرد

_پرهام

 

گیجوسوالی نگاش کردم که حرفشو اصلاح کرد
 

_میگم اسمم پرهامه،توکه نپرسیدی ولی خب بازم من گفتم بدونی

 

پوزخندی به نگاه منتظرش زدم
 

_وقتی نپرسیدم یعنی علاقه ای به دونستن اسمت نداشتم

 

یه تای ابروشو بالاانداخت
 

_اونوقت میشه بدونم چرا درخواستمو قبول کردی، واضح تر بگم چرا نظرت عوض شد،توکه اولش گفتی نه

 

_دلیلو خوب اومدی،ارع دلیل دارم اما لزومی نمیبینم به شمابگم

 

_عجب،خب خانم مغرور میتونم اسمتونو بدونم

 

یه کلام گفتم
 

_پناه

 

_اوو چه اسمی،خوشبختم پناه خانم

 

 

سری تکون دادم
 

وسطای رقصمون بودکه برقا همه خاموش شدو رقص نورو روشن کردن
پرهام دستمو گرفتو یه دور چرخوندم
همزمان آهنگم  تموم شد
دیجی اهنگ مخصوص شادی مخصوص پارتی پلی کرد

با وایستادن اولین تاکسی ،سریع سوارشدمو آدرس تالار رو دادم

صدای مرتضی پاشایی
روحو روان ادم رو بازی میداد
(اهنگ جاده)
_باز دوبارهه بانگاهت این دل من زیرو رو شد با سرکلاس قلبم درس عاشقی شروع شد،دل دوبارهه زیرو رو شد
باتموم سادگی تو حرفتو داری میگی تو....

....
با بله گفتن هانی
کل سالن ترکید
صدای بلندجیغو دست مهمونا چنان بلند بود که صدا به صدانمیرسید
با لبخند عمیقی نزدیشون شدم
پیمانم با پرسیدن عاقد
بله رو دادو دوبارهه سالن رفت هوا
بارسیدن بهشون هردو از جاشون بلندشدن
لبخندم بادیدنشون اوج گرفت
جعبه ی ست طلایی که براش گرفته بودمو دادم دستشو کوتاه بغلش کردم
_خوشبخت شو تو لیاقتت بهتریناس
_مرسی هاپو کومارم

چنان اینو احساسی گفت که هرکی ندونه فک میکنه عزیزمی عشقمی چیزی بهم گفته
چپ چپ نگاش کردم که
یهو هردو زدیم زیر خند
روبه پیمان کردم
_مبارکه به پای هم پیرشین

_مرسی ابجی،ایشالاقسمت خودت 

 

با نزدیک شدن ارکان به این سمت
باحرص ببخشیدی گفتمو‌برگشتم سرجام
موقع رد شدن از بغلش  نگاه خونسردو بیخیالشو لحظه ای بهم دوختو بعد دوباره به حالت اول برگشت

از اول تااخر عقد
خون خونمو میخورد چرا که فرانک چندش
از بازوی اون ارکان هول اویزون شده بودو توگوشش پچ پچ میکرد
چقد جلوی خودمو گرفتم نرم بزنم  تودهنشون
رومو ازشون گرفتم
باتموم شدن عقد 
اهنگ ملایمی پخش شدو جمعیت همه ریختن وسط

همچنان حواسم به ارکانو اون عفریته ی کنارش بود
هانی میگفت زن داییو دایی بخاطر کسالتشون نیومدن
هه مطمعنم اگه حالشونم خوب بود باز زندایی یه بهونه برای چسبوندن ارکانو فرانک بهم پیدامیکرد
اندازه ی اسمم ازاین قضیه مطمعن بودم
چرا که قدیما تموم تلاششو میکرد منو سهندو بهم بچسبونه
و این بازیارو سرمنم  درمیاورد

با اومدن هانیو پیمان وسط و صدای هووو کشیدن جمعیت
از فکربیرون اومدمو حواسم معطوف اوناشد
انقد عاشقانه میرقصیدن که ادم چندشش میشد
خخ
رومو که برگردوندو با دستی که جلوم دراز شده بود مواجه شدم 
گیج سرمو بلندکردمو به صاحب دست چشم دوختم

_افتخارمیدین پرنسس

تودلم یه فاک گنده بهش نشون دادم
مرتیکه ی چندش
برخلاف لقب چندشی که بهم داد ظاهر جذابو فیس خوشگلی داشت
اما ذره ای برام مهم نبود
بااخم توپیدم
_نخیر برو رد کارت

_اووه چه عصبی،فوقش یه رقصه دیگه

_میری یا...

چشمک نامحسوسی زد
_یاچی...

_اقای محترم مزاحم نشو

_خیلی خب بابا نخوردمت که...

سرمو که برگردوندم
ارکانو فرانکو وسط جمعیت رقصندها دیدم
ابروهام بادیدنشون بااون فاصله ی کم بالاپرید
لعنت به همتون لعنت به هرچی مردهه
همشون یه مشت آشغال هولن

مردی که تاچند دیقه پیش به چشم یه خرمگس میدیدمش درحال دورشدن ازم بود که به طرفش پاتندکردمو دستشو ازپشت گرفتم
_هی وایسا

بالبخند برگشت سمتم
_نظرت عوض شد پرنسس

چینی به دماغم دادم
_درخواست رقصتو قبول میکنم فقط لطفا دیگه به من نگو پرنسس موقع رقصم بهم نچسب

باخنده  سری تکون داد
_اوکی حله

دستشومجدد سمتم گرفت که با تعلل دستمو تو دستش گذاشتمو به جمع رقصنده ها ملحق شدیم