رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

سری تکون داد
_هی والابعداز چندروز راحت خوابیدم،خب بچه هامنتظر چی هستین غذاتونو بخورین

 

سنگینی نگاه اشناییو رو خودم حس میکردم
اما قصد نداشتم نگاش کنم
بی شک ارکان بود

با حرفی که دایی زد شکم به یقین تبدیل شد
 

_پسرم چرا ماتت برده برو بشین توام ،غذا سرد شد

 

نیم نگاه بیخیالی سمتش انداختم
با دیدن نگاه خیره و هیزش 
مور مورم شد
ابرویی بالاانداختم که چشمی زیرلب به دایی گفتو پشت میزنشست

دقایقی همگی مشغول ناهار بودیم
نگاهای خیره ی ارکان برعکس همیشه اذیتم میکردو منو از تصمیمی که گرفتم پشیمون 
انگار که بجای اذیتش داشتم بهش چراغ سبز نشون میدادم
بااین فکر اخمی رو‌پیشونیم نقش بست
نکنه واقعا همچین فکری کنه
سرمو که بلندکردم ،موچ نگاه خیره اشو رو سینه هام که چاکشون ازتاب بیرون زده بود،گرفتم
لعنتی 
سرمو به معنی چیه تکون دادم که زبونشو معنادار رو لباش کشید
چشام از وقاحتش گرد شد
واقعا جلوی دایی اینا خجالت نمیکشید
وقتی دیدم قصد چشم برداشتن ندارع بلندجوری که همه بشنون گفتم 
_غرق نشی

همگی گیج به منو ارکان نگاه کردن،ارکان خودشو زد به ندونستن
_بامنی؟

نیشخندی زدم
_ارع میگم زل زدی به میز،غذاتو بخور سرد شد

 

اینبار اون بود که پوزخند زد
 

_شنابلدم نگران نباش

فقط منو خودش فهمیدیم منظور لعنتیش چیه
بااخم رومو ازش گرفتم که دایی روبه ارکان گفت
 

_ازشرکت چخبر،کاراخوب پیش میرعع

 

ارکان باصدای دایی،نگاهشوازم گرفت

 

_خیالتون راحت همچی خوبه

 

داییو ارکان مشغول حرف زدن  راجب کارشدن
دیگه میلی به غذا نداشتم 
پس ازجام بلندشدم
تشکری از زندایی کردم
پرستوام بلندشد
با بلندشدن ما بقیه ام عقب کشیدن
ارکانودایی اول ازهمه رفتن توهال

روبه زندایی گفتم
_زندایی توام برو استراحت کن منو پرستو اینجا رو جمع میکنیم

زندایی لبخندی زد
_اخه زحمتت میشه دخترم

_چه زحمتی این چه حرفیه

_خیلی خب من میرم قرصمو بخورم یکم بخوام دست هردوتون درد نکنه

بارفتن زندایی پرستو خسته نالید
_ملوو ،جون تو دارم میمیرم ازخستگی میشه من برم

 

سری تکون دادم
_چص ناله نکن برو خودم جمع میکنم

 

اومدجلو و ماچ ابداری از لپم گرفت که باچندش پشت دستمو کشیدم رو صورتم
_پرستوووو

لبخند دندونمایی زد
_جونممم

_کوفت گمشوتا لهت نکردم

همه میدونستن از بوس مخصوص ابدار روصورتم بدم میاد
پرستوام چون اینو میدونست پابه فرارگذاشت

مشغول جمع کردن میزو شستن ظرفا شدم
یه ربی مشغول بودم
دیگه اخراش بود
بشقاب تودستمو اب کشیدمو گذاشتمش تواب چکان که دستایی دورم حلقه شدو کسی ازپشت بغلم کرد
هینی کشیدم
ازشدت ترس جیغی کشیدم که همزمان دستی رو دهنم قرار گرفتو جیغم تونطفه خفه شد

_هیشش منم 

باشنیدن صدای ارکان چشام تااخرگرد شد
چطور جرئت کرده بود
بغلم کنه
اومی گفتم که صدای ارومو بمشو زیرگوشم شنیدم
_دستموبرمیدارم دخترخوبی باشو صدات درنیاد

 

بااخم سری تکون دادم که دستشو از رودهنم برداشت

باحرص توپیدم 
 

_ولم کن عوضی

باقدم ها کوتاه خودم رو به میز رسوندم
نگاه خیره ی پرستو زندایی روم بود
نانشستم
پرستوطاقت نیاوردو با چشای وق زده زده 
گفت
_خودتی ملووو

 

خنده امو کنترل کردمو جدی گفتم
_نه عمته خودمم دیگه،دهنو ببند مگس نره توش

 

پرستو ایشی زیرلب گفتو مشغول بازی با بشقابش شد
زندایی اما داشت تو کاسه ی بزرگی سوپ میریخت
باندیدن دایی
به صندلی خالیش اشاره کردم
 

_پس دایی کجاست

 

زندایی کاسه رو وسط میزگذاشتو بامهربونی گفت
 

_ارکان رفت بیدارش کنه،توغذاتو بخور عزیزم

 

—اها،نه منتظر میمونم دایی بیاد

 

_هرطور راحتی دخترم

 

دیگه حرفی نزدم تا داییو ارکان بیان
بی صبرانه منتظر دیدن واکنش ارکان بودم
چون تابه حال منو اینجوری ندیده بود
حال گیری کوچیکی بود
ولی خب همینم فعلا بسش بود
باصدای قدم هایی که نزدیک اشپزخونه میشدن
ریلکس مشغول کشیدن برنج توبشقابم شدم

_عه دخترامم که اینجان

 

منوپرستو بالبخند نگاه دایی کردیم که باکمک ارکان پشت میزنشست

با محبت نگاه دایی کردم
 

_خوب خوابیدی دایی

تابفهمم چیشده تو پس کوچه ی باریکی کشیده شدم
هینی کشیدم که دستی رو دهنم قرارگرفتو پشت بندش صدای ارومو اشنایی توگوشم پیچید
 

_هیشش منم صدات درنیاد تااون حرومزاده بیاد بیرون

 

باهمون چشای گرد شده خیره به صورت جذابش سرتکون دادم که اروم دستشو ازرو دهنم برداشت
بین دیوارو ارکان حبس بودمو اون هرچند ثانیه یه بار بیرون کوچه رو میپایید
نگاه خیره ام رو صورتش درگردش بود
سرشو که برگردوند
نگاه خیره امو شکارکرد

همون موقع،ثانیه ها برام کندشدن
صدای ضربان قلبم اروم اروم بالا رفت
جوری به جنبوجوش افتاد انگارکه کیلومترها دویدم
نفس های داغو لعنتیش تو صورتم پخش میشدو نگاه خیره اش صورتم رو رصد میکرد
لحظه ای تماس چشمیمون قطع نمیشد
بی اراده نگاهم پایین کشیده شد
دقیق رو لبای سرخو قلوه ایش
سرمو که بلندکردم
بادیدن نگاه خیره اش رولبام
چیزی تودلم تکون خورد
گرمای شدیدی توتنم پیچیدو‌ادرنالین به سرعت توکل تنم پخش شدجوری که تو اون هوای سرد
از شدت گر گرفتگی،تموم تنم میسوخت
فاصله ی صورتش که باصورتم به صفر رسید
اب دهنم رو به سختی قورت دادم
نفساش رو لبم پخش میشدو فشار دستش هرلحظه دورم تنگ ترمیشد
چشام خود به خود بسته شد
درست لحظه ی اخر
دقیق زمانی که گفتم فاصله تموم شده
صدای کوبیده شدن در بلندشد
_بی ناموس اومدبیرون ،همینجا وایسا میرم دنبالش

چشم که بازکردم
نه  خبری از ارکان بود نه از اون حجم ازگرما چیزی باقی مونده بود
لعنتی چیشد یه لحظه
قلبم هنوز رو دور تند بود
نفس نفس زنون خودمو به سمت بیرون کوچه خم کردم
دیدمشون

خود خودش بود
همون اشغالی که توبیمارستان دیده بودمش
ارکان با احتیاط پشتش حرکت میکرد
فاصلشون ازم زیاد بود
دلم شور افتاد نکنه چاقویی چیزی همراهش باشه وبلایی سرارکان بیارهه
بااین فکر وحشت زده پشت سرشون دویدم
صدای پاهام تو سکوت کوچه بدجور بلندو ضایع بود
جوری که هم اون عوضی هم ارکان متوجهم شدن
مرده باتعجب برگشت عقب
بادیدن من وارکانی که چندقدم بیشتر باهاش فاصله نداشت 
چشاش گرد شد
_تو

با حرص،بریده  بریده ،داد زدم
_ارع... من..،فکرشو ..نمیکردی ...پیدات کنم هاننن

عقب عقب میرفت
ارکان اما چشم ازش برنمیداشت
تا بفهمیم چیشده
قاسم ازخدابی خبر فوش رکیکی دادو شروع به دویدن کرد
هنگ کرده نگاش میکردم که ارکان دادزد
 

_گندش بزنن،کجا درمیری حرومزادهه راه فراری نداری وایسا

همه ی اینا تو یه دیقه اتفاق افتاد
زمانی به خودم اومدم که هردو ازجلو چشام غیب شده بودن
سریع گوشیمو از توجیبم بیرون اوردمو شماره ی سروان عباسی رو گرفتم
بعد ازخوردن دوسه بوق جواب داد
_الوو
_جناب سروان منم احمدی همون که ...

_شناختم خانم احمدی،بفرمایید کاری داشتین

درحالی که هنوز صدام ازشدت هیجان میلرزید نالیدم
_ما قاسم طهماسب رو پیداکردیم،ارکان دنبالشه یعنی وقتی مارو دید فرارکرد،میتونین کمکمون کنین

 

_خدای من شما کجایین،چرا سرخود رفتین دنبال مجرم،زودباشین یه لوکیشن دقیق بفرستین،هرجاهستین نیرو  میفرستم،میگیرنش نگران نباشید

سریع لوکشین رو براش فرستادم که گفت
از یکی ازهمکاراش که نزدیک همینجاس ،خواسته نیرو بفرسته

با استرس توکوچه قدم رو گرفته بودم
نه اینجوری بی فایده بود
باقدم های بلند ازکوچه زدم بیرونو خودمو به ماشین رسوندم
خوشبختانه سویچو داده بود دستم
درو بازکردمو پشت رل نشستم
ماشین رو به همون سمتی که اونا رفتن روندم
بارسیدن به رودخونه به ناچار وایستادم
بادیدن کلی پلیسو‌ ماشین آمبولانس دهنم بازموند
چخبرشده بود
ازبین اون همه مردمو پلیس
ارکان رو از دور دیدم که دور خودش میچرخیدو بلند بلند با یکی جرو‌بحث میکرد

با قدم های بی جون ناشی از استرس
به سمتش قدم برداشتم
_دارم میگم خود حرومزاده اش پرید تو اب چرا باور نمیکنین،خیلی سختتونه میتونید از مردمی که برو بر نگامون میکردن سوال کنین

_اروم باشین جناب من که نگفتم شما هولش دادین فقط پرسیدم چجوری اتفاق افتاد

لحظه ای به گوشام شک کردم
کی افتاده بود
چی شده بود
چرا ارکان انقد عصبی بود
بانزدیک شدن بهشون،هردو متوجهم شدن
ارکان امابادیدنم، با قدم های بلند خودشو بهم رسوندو تا بفهمم چیشده،یه طرف صورتم بشدت سوختوسرم به طرفی کج شد
 

چیشد الان

ناباور بهش چشم دوختم
اون الان چیکارکرد
منوزد
اونم جلوی بقیه!!!
 

نگاه ناباورمو که دید باخشم دادزد
 

_بهت گفتم بتمرگ سرجات تا برگردم نگفتمم،همینومیخواستی ارعععع ،طرف مرد،میشنوی ملودی خانم،،،خانم همچی دون ،برآوو افرین بهت ممنون که تر زدی تو همچی

_من...


دادزد
_توچی لعنتی هان توچی لال نشو

 

مردی که همراهش بود جلو اومد و ارکانو به عقب کشید
 

_اروم بگیر پسر ،اون بنده ی خدا چه گناهی دارهه،این چه کاریه کردی دست رو زن بلند میکنی به توام میگن مرد


با چشایی پر و دید تار نگاش میکردم که عصبی مرده رو پس زد
_جناب سروان یامنو زودتر ازاینجا ببر یا تابلایی سرش نیاوردم ،بهش بگو گورشو از جلو چشم گم کنه 


مرد میانسالی که ارکان رو گرفته بود روبه من گفت
 

_دخترم،شمابرو خونه ،مامیریم کلانتری،نگران نباش
مجرم زنده اس  فقط حین فرار افتاده تو رود خونه و سرش اسیب دیده،دارن منتقلش میکنن بیمارستان،خبری شد بهت اطلاع میدیم

 

هنوز تو شوک بودم 
 

فقط تونستم سرمو به تایید حرفش تکون بدم که بلند داد زد
 

_اشکانی بیا خانمو برسون خونه

 

نگاه غم زده اموبه ارکان دوختم که با نفرت روشو ازم گرفت

سرباز کم سنوسالی جلواومد
 

_ماشینتون کجاس خانم

به ماشین ارکان اشاره کردمو‌سویچو دادم دستش


.....
دوروز بعد

دست داییو تو دستم گرفتمو بوسه ای روش زدم
 

_دیگه هیچوقت تنهام نزار دایی هیچوقت، من به غیر ازتو کسیو ندارم

 

همزمان قطره ی اشکی از چشام بیرون چکید
دایی لبخند کم جونی زد
 

_نبینم گریه کنیا،نترس داییت حالا حالا موندنیه تا توی وروجکو تو لباس عروس نبینم نمیمیرم

 

بااعتراض اسمشو صدا زدم که بی صدا خندید
 

_میبینی خانم هنوزم سرعقل نیومده این دختر،چاره چیه باید یه دبه قدخودش بگیری ترشی بندازیمش

 

ماه بانو بعدازمدت ها ازته دل خندید
 

_ارع اینجور که بوش میاد باید همینکارو کنیم

 

_ماه بانوو تواممم

پرستو که شاهد حرفامون بود با شیطنت زد پس گردنم
_دختره ی چش سفید دودیقه این دوتا بدبختو‌ ول کن بزار خلوت کنن دیگه

 

دایی اخم مصنوعی کرد
 

_مگه تازهه عروس دومادیم

 

زندایی با خنده گفت
 

_والا همینوبگو

پرستو درحالی که منو بزور از رو صندلی بلندمیکرد با شیطنت ابرویی بالا انداخت
 

_وا مامان خودت دوتا دویستی چپوندی تو جیبم گفتی ملو رو ببرم بیرون ،میخوای با بابا ازاون کارا کنی


با تموم شدن حرفش دیگه نتونستم خنده امو کنترل کنم هم من هم دایی زدیم زیرخنده
این وسط زندایی بود که از دروغای پرستو حرص میخورد
با حرص اومد بزنه تو سر پرستو که هردو از اتاق جیم زدیم

....
دقایق طولانی به نقطه ی نامعلومی خیره بودم
دوروز بود از شمال برگشته بودم
اما همچنان فکرم اونجا جامونده بود
بدترین روز زندگیم تو اون روز خلاصه میشد
همینکه داشتم امیدوار میشدم ارکانم یه حسایی بهم دارع
دقیق همون لحظه همچی بهم ریخت
زندگی بازم بهم ثابت کرد
غیر قابل پیشبینیه
اهی از ته دل کشیدم
حتی یادمه ارکان حاضر نشد بیاد ببینتم
من تنها با تاکسی برگشتم تهران
همش بخاطر اون قاسم لعنتی بود که تو کما به سرمیبرد
مادر بیچاره اش خبر نداشت پسرش یه مجرم فراریه ،یادمه بعد از شنیدن اتفاقات چقد ناله و نفرینش کرد،حتی براش مهم نبود پسرش زنده اس یا مرده
هزینه ی بیمارستانش تمومو کمال بامابود
تابهوش اومدنش باید صبرمیکردیم
تابفهمیم پشت این جریانات کیه
من هنوزم به مرگو‌تصادف بابا شک داشتم

دوروز بود ارکان رو ندیده بودم
فقط یه بار ازدور دیدمش که به ملاقات دایی رفتو بعد بدون حتی نگاه کردن بهم ازبیمارستان زد بیرون.
تنها اتفاق خوبی که تواین مدت افتاده بود
بهوش اومدن دایی بود
دیروز صبح وقتی ازکل زندگیم ناامید شده بودم
خدا دایی رو دوبارهه بهمون برگردوند.

.....
(یک هفته بعد)

تواین چند روز یاتوبیمارستان کناردایی بودم یا کلانتریو دنبال این پرونده ی کوفتی
امروز صبح دایی مرخص شد
به اصرارش قرارشد منم یه مدت خونشون بمونم
بدیش اینجا بود که مجبوربودم با ارکان تویه خونه بمونمو اون نگاه سردولعنتیشو تحمل کنم
وگرنه ازخدام بود توخونه ای بمونم که خانوادم و کسی که دوسش دارم تواون زندگی میکنن

_ملودی دخترم

_جانم زندایی

_ناهار حاضرهه عزیزم برو یه دوش بگیر بیا ناهارو بکشم داییتم خوابه هروقت اومدی اونم بیدارمیکنیم

 

چشمی زیرلب گفتمو راهی اتاق مهمان شدم
وسایلم همونطور دست نخورده مونده بود
پس نیازی به چیزی نداشتم
جلوی اینه که وایستادم

 متوجه صورت افتضاحم شدم
گندش بزنن 
مگه چندوقت بود به خودم نمیرسیدم
زیر چشام یکم گود افتاده بودو زیر ابروهام پر
موچینمو برداشتمو شروع به تمیز کردن ابروهام کردم
باتموم شدن کارم راهی حموم شدم

اخیش راحت شدما
باقرار گرفتن جلوی اینه 
راضی از ظاهرم
به سمت چمدونم رفتم
دست بردم شلوارو تیشرتی بردارم که نگاهم به شورتکو تاب مشکیم افتاد
نیشخندی رو صورتم نقش بست
_منو نادیده میگیری عوضی دارم برات

شورتکو تابمو بدون لحظه ای مکث پوشیدمو موهامو باحوصله شونه کردم
همونطور نمدار دورم ریختم
در اخر یکم رژ و ریمل چاشنیش کردم
خداروشکر دایی اینا توقید حجاب نبودنو این کارمو راحت میکرد

 

_بچرخ تا بچرخیم ارکان خان

 

سری تکون دادمو سفره رو پهن کردم
بعداز خوردن صبونه
سریع لباسامو با لباسای قبلیم عوض کردمو همراه هم از خونه زدیم بیرون
هوا سوز سردی داشت
منم ازشانس گندم پالتو نپوشیده بودم
تنها یه مانتوی پاییزی تنم بود
تانشستیم توماشین
گفتم
_بخاریو بزن دارم قندیل میبندم

کوتاه خندید
_اوکی ،فقط موندم توچیزی به اسم عقل داری یانه ،د اخه کدوم احمقی تواین سرما بامانتو میادبیرون

 

بادندونایی ازشدت سرما بهم میخورد غرزدم
_من..چه بدونم انقد..سرده...تهران هوا..خوب بودد

عاقل اندر سفیه نگام کردو بخاریو روشن کرد

دقایقی بعد بالاخره همجاگرم شدم
ارکان ماشین روبه سمت ادرسی که از یکی ازمغازه دارا گرفته بود،روند
طولی نکشیدکه وایستاد
باتعجب نگاش کردم
_رسیدیم مگه

نوچی کرد
_یه کوچه پایین ترهه،باید پیاده بریم بااین ماشین سه سوت تابلو میشیم

_خیلی خب بریم منتظرچی هستی

ابرویی بالا انداخت
_یادم نمیاد گفته باشم توام قرارهه بیایی

اخمی کردمو‌حق به جانب گفتم
_ازت اجازه نخواستم گفتم میام همینکه شنیدی

پوف کلافه ای کشید
_حیف که حوصله ی جرو‌بحث ندارم،بپرپایین تا پشیمون نشدم

چشم غره ای بهش رفتمو ازماشین پیاده شدم
اونم پیاده شدوهردو به سمت کوچه ی ناهید خانم(مامان قاسم) راه افتادیم
جلوی درابی رنگی وایستاد
داشت دورو‌اطرافو بررسی میکردکه بی حوصله گفتم
_منتظرچی خب بزن درو دیگه

اخمی کرد
_دو دیقه حرف نزنی نمیگن لالی،وایسا

هوفف اقا انگار چندساله کارگاه مخفیه

کلافه از این دست اون دست کردنش ،دستمو بلندکردم درو بزنم که دستمو روهواگرفتو با حرص توپید
_اگه نمیتونی اروم بگیری گمشو برو توماشین بشین تامن بیام

_بخوام منتظر توبمونم شب شده،دستمو ول کن بزار کارمو بکنم

باحرصی اشکار دستمو به سمتی پرت کرد
_دستتو بلند کن ببین خوردش میکنم یانه

بابهتو حرص از عوضی بودنش ،نگاش کردم
اومدم یدونه بزنم تو دهنش که همزمان صدای بلندمردی توجه هردومونو به خودش جلب کرد

_هی ننه من دارم میرم،زیاد کارنکنی باز کمر درد بگیری

_برو ننه کاری ندارم،میخوابم تابیایی

_قربون ننه ی حرف گوش کنم برم من

صدای نزدیک شدن  قدم های کسی سمت در
باعث شد هردو از جابپریم
گیج دور خودم میچرخیدم که دستم ازپشت کشیده شد

غلتی توجام زدم
نور مستقیم توصورتم میتابید
کشوقوسی به بدنم دادمو توجام نشستم
ازلای پلکام دورو ورو دیدزدم
باندیدن ارکان ابروهام بالاپرید
سریع ازجام پریدم
_ارکان،ارکان
_کجایی

عجبا اول صبحی کجا گذاشته رفته
رفتم حیاط بازم خبری ازش نبود 
داشتم همینطور دورو برو نگاه میکردم که صدای زنگ گوشیم بلندشد
بافکراینکه شاید ارکان باشه
باسرعت خودمو به گوشیم که روی اپن اشپزخونه بود رسوندم
بدون نگاه کردن به اسمش،ایکون سبز رو کشیدم
_الووو

_الو خانم احمدی؟!

باشنیدن صدای رضایی وکیل بابا ابروهام بالا پرید اول صبی چیکارداشت بامن 
سکوتم که طولانی شد ،صداش دراومد
_صدامو دارین ،الووو

_بله خودمم اقای رضایی،امرتون

_سلام عرض شد خانم خوب هستین،شرمنده مزاحم شدم ،بایدموضوعیو بهتون اطلاع میدادم

_سلام ممنون،بفرماییدگوشم باشماست 

_راستش،تقریبا ۲۵روز دیگه وصیتنامه ی پدرتون قرارهه بازو خوندهه بشه،چون وارثی غیر ازشماندارن،لازم نیست جای بخصوصی تشریف بیارید میتونید بیایید دفتر کاربنده،باقی کارا رو من حل میکنم

نفسموکلافه فوت کردم
من اصلا فکرشم نمیکردم همچین روزیو ببینم یا بخوام مالک ثروت هنگفت بابام بشم
فقط به یه باشه بسنده کردم که گفت ادرس رو برام پیامک میکنه و قطع کرد

بافکری درگیر به سمت اشپزخونه رفتم که همزمان درحیاط با صدای تقی بازشد
بی شک ارکان بود
کتری کوچیکی که تو کابینت بودو برداشتمو پراب کردم گذاشتم روگاز تا جوش بیاد

_عه بیدارشدی

باشنیدن صدای ارکان برگشتم سمتش 
_میبینی که بیدارم،کجارفته بودی

پوزخندی زدو به نونو پنیر تو دستش اشاره کردو همزمان اونارو رومیزگذاشت
_رفتم به بهونه ی اینا یه سرو گوشی اب بدم،ازقدیمای محل راجب قاسم طهماسب پرسیدم،ادرسشم گیراوردم،گفتن محله ی پایین میشینن صبونه رو بخوریم میرم سروقتش

باشنیدن حرفاش
لبخند کمرنگی رو لبام نقش بست
پس بزودی میفهمیم اون عوضیو کی اجیرکرده
 

لعنتی کلا یدونه حوله ی مصرف شده ی ارکان بود توش با دوتا تیشرتو یه شلوارک
هوفف چاره چیه مجبوری ملودی مجبوررییی

سریع تنو بدنمو با حوله اش خشک کردمو
باپوشیدن شلوارکو تیشرتش ازحموم بیرون اومدم

همزمان در خونه بازشدو ارکانم اومدتو
مهم نبود حضورش چون حالا لباس تنم بود
حوله رو پیچیدم دور موهام که اومد نزدیکم بادیدن لباسام پقی زد زیر خنده

با تعجب نگاش کردم
دیوونه ای چیزی شده بود؟!
نگاهمو که دید خنده اشوخورد
لایکی توهوا برام تکون داد
_عالی شدی نامبر وان،خخخ
دوبارهه زد زیر خنده 
عاقل اندر سفیه نگاش کردم
_کوصخل شدی نصفه شبی

باهمون ته مونده ی خنده اش سرشو به معنای نه تکون دادو راهی حموم شد

یه ساعت بیشتر بود تواون حموم داشت چه غلطی میکرد پس
هوف مردم از گشنگی
باحرص دادزدم
_مردییی،بیابیرون دیگه

_اومدممم بابا.... چرا داد میزنی

صداش عجیب بود نبود؟
شونه ای بالا انداختم که بالاخرهه اومدم بیرون 
شلوار بیرونشو پوشیده بود اما
تیشرتی تنش نبود 
بادیدن بالاتنه ی لختش 
هنگ کردم
خدای من چقد تغییر کرده بود
سری قبل زیاد دقت نکرده بودم
اما حالا بادیدن اون همه عضله دهنم بازمونده بود
نگاه خیره امو که دید سرشو به معنی چیه تکون دادکه طلبکارگفتم
_من گشنمه

ابرویی بالا انداخت
_بیامنوبخور،میگی چیکارکنم

 

چشامو براش توکاسه چرخوندم
 

_اوردیمون اینجا هیچی نگرفتی کوفت کنیم

 

پوف کلافه ای کشید
 

_وایسا ببینم تویخچال چیزی هست یانه

 

باپوزخند لب زدم
_اخه اسکل چی میتونه تو اون فسقل یخچال باشه،صابخونه نکرده یه جاروبکشه اینجارو اونوقت بیاد برامون خوراکی بزارهه تویخچال،بیا👍

 

با اخم توپید
_چی زیر لب پچ پچ میکنی حرفی داری بلند بگو نرین تواعصابمون نصف شبی

 

بروبابایی زیر لب گفتمو رومو ازش گرفتم که اهی ازته دل کشیدو
به طرف اشپزخونه کوچیکی که ته اتاق بود رفت
صدای مغرورش نشون از حدس اشتباه من میداد
_تخم مرغو سوسیس هست میخوری؟

 

_ازکجا معلوم تاریخش نگذشته باشه

عصبی غرید
 

_دوس داری بیا درست کن کوفت کن نداریم دهنتو ببند

 

هیچکدوم دیگه حرفی نزدیم
شکمم خیلی بدمالش میرفت چند وقت بود غذا درستوحسابی نخورده بودمو حالا واقعا گشنم بود
ناچار ازجام بلندشدمو بی توجه به ارکان که لم داده بودرو زمینوگوشیشو چک میکرد
مایتابه ای از توکابینت دراوردمو اول شستمش بعدشروع به پختن سوسیس تخم مرغ کردم
خداروشکر نونم تویخچال بود
سفره ی کوچیک رو رو زمین پهن کردمو خودمم روزمین نشستم
نگاه  زیر چشمی ارکان رو حس میکردم ولی به روی خودم نیاوردم
لقمه ی بزرگی برای خودم گرفتمو تودهنم چپوندم
بافکر به اینکه اونم احتمالا گشنه اس
لقمه توگلوم سنگ شد
به سختی قورتش دادمو نگاهمو دوختم به ارکان
_بیا تاسرد نشده زیاد درست کردم

ابرویی بالا انداخت
_سمی چیزی نریختی توش

_میایی بیا نمیایی خودم میخورم همشو

_حیف که گشنمه ...

بلندشد اومد،، هردو مثل قحطی زده ها دخل سوسیس تخم مرغارو اوردیم
باپرشدن معدم
عقب کشیدم
_خب من دیگه برم بخوابم

ارکان اخمی کرد
_اینارو عمت قرارهه جمع کنه

با انگشت به خودش اشاره کردم
_جنبعالی خودت جمع میکنی پختنو اوردن بامن جمع کردن باتو

ناچار سری تکون دادو مشغول جمع کردن سفره شد
ازجام بلندشدم
خواستم دوبارهه دراز بکشم که یاد لباسام افتادم
وایی من لباس ندارم جز همونایی که باهاشون اومدم
غر غر کنان رفتم توحمومو لباسامم از سبدرخت چرکا،برداشتم
بادیدن شورتو سوتین خیسم 
ضربه ای به پیشونیم زدم
احمقی ملودی احمقی
اینارو همینجوری انداختی اینجا،رفتی
اون عوضیم اومد رفت حموم نکنه دیده باشتشون
نه بابا حتما دقت نکرده
هردوشونو برداشتم که متوجه لزجیو خیسیشون شدم
این دیگه چی بود
بادرک اینکه این خیسیو لزجی مسببش چیه
چشام تااخرین درجه گرد شد
نه نههه
نگو که با اینا ج... زده
فوش رکیکی زیر لب به جدو ابد ارکان دادمو با حرص شیر ابو بازکردم تا تموم لباسامو بشورم

باتموم عصبانیتم
بافکر به این موضوع، زیر دلم یه طرز عجیبی داغ میشدو گرمای لذتبخشی توپایین تنه ام میپیچید
لعنتی
بهش فک نکن 
اون یه عوضی بی جنبه اس که ازهر فرصتی برای تخلیه ی خودش استفاده میکنه

باتموم شدن شستشوم لباسارو محکم چلوندمو بی توجه به ارکان که روزمین دراز کشیده بود
بردم لباساموپهن کردم رو طناب پوسیده ی حیاطواومدم

بابرگشتن توهال
اروم پاورچین به سمت بالشتو پتو رفتم سریع جایی برای خودم پهن کردمو درازکشیدم روش

ارکان فقط نگام کرد
انکار منتظر بود بگم بیا باهم بخوابیم
زرشک مگه اینکه توخواب ببینه
بی توجه بهش چشاموبستم

انقد خسته بودم که سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم
 

باتمسخر شروع به جمع و جور کردن اتاقی که نهایت ۲۰متربودکرد
_شرمنده پرنسس یادم نبود شما کمتر از عمارت مورد پسندتون نیست

اومدم جوابی که لایقشه روبدم که چیزی شبیه به جارو پرت کردسمتم که باچشای گردشده توهوا قاپیدمش
_یالا بجای زل زدن به من شروع کن ،منم اشغالا روجمع کنم،اینم توکله ات فرو کن تنها جایی که برای اجاره داشتن همین به قول خودت الونک بودکه باهزار مکافات راضی شدن اجاره اش بدن،کل خونه هاشون پرن.

چشم غره ای بهش رفتم
_من با اینکارا کارندارم بعدم من خونه ی خودمو تمیز نمیکنم بیام خونه ی مردمو تمیزکنم،عمرا

 

به دنباله ی حرفم جارو رو پرت کردم رو زمین
بیخیال شونه ای بالا انداخت
 

_خود دانی،میتونی رو کر کثافت بخوابی پرنسس

ناباور نگاش کردم که شروع کرد به جمع کردن اشغالای قسمتی ازخونه
همزمان گفت
_یا جارومیکشی همجارو منم بقیه ی کارا رو میکنم یا این ورو تمیزمیکنم اما حق نداری پاتو توش بزاری درغیر این صورت پاتو خوردمیکنم،اوکی بیبی

تنها چیزی که دم دستم بود یه متکای کوچیک قدیمی بود
باحرص برش داشتمو پرت کردم سمتش

_بیبیو‌کوفت بیبیو درد

باخنده سری تکون دادو مشغول شد
با لبای اویزون به جارو خیره بودم
لعنتی من تو عمرم یه بارم جاییو جارونکشیده بودم

ناچار جارو رو برداشتمو باکمی تلاش شروع به جاروکردن کردم

نمیدونم چقد مشغول بودیم
زمانی به خودم اومدم که همجا ازتمیزی برق میزد

خسته بالبخند دراز کشیدم که ارکان مثل عجل ملق بالاسرم وایستاد
_بلندشو بااین لباسای کثیف دراز نکش اینجا،برو دوش بگیر بعد بگیربخواب

باتمسخرخندیدم
_میشه بدونم چی قراربپوشم واقعا خیلی کنجکاوم ازاونجایی که یه احمق بدون هماهنگی منواورد اینجا هیچ کوفتی نتونستم باخودم بیارم چه برسه به لباس


به سمت در حرکت کرد 
_دنبالم بیا

گیج بلا اجبار ازجام بلندشدمو دنبالش حرکت کردم

با رسیدن به ماشین
ریموتو زدو در صندوق عقب ماشین رو بازکرد
بادیدن وسایلی که پشت ماشین بود تقریبا هنگ کردم
لامصب همچی بود توش
چراغ قوه،پتومسافرتی بالشت
با یه ساک کوچیک لباس که مشخص بود توش چیه
نگاه بهت زده اموکه دید
ساکو به طرفم پرت کرد
_تواین لباس و چیزایی که لازم داری هست،حالا میتونی بری دوش بگیری

سوالی نگاش کردم
_تومگه میدونستی قرارهه بیاییم اینجاکه همچی باخودت اوردی

نوچی کرد
_ایناهمیشه هستن منتها تا حالا لازم نشده بود این اولین بارهه که به درد خوردن

سری تکون دادمو ساک به دست راهی خونه شدم
ارکانم با برداشتن پتو بالشت دنبالم اومد
بارسیدن به حموم کوچیک خونه
نفسموکلافه بیرون دادم
مسخره ترین بخش این حموم این بود که کلا سه متربیشتر نبود کمترو‌بیشترشو دیگه نمیدونم
کلا یه نفر بزور توش جامیشد
ناچار شروع به کندن لباسام کردمو‌شیرابو بازکردم

خداروشکر تو ساک یه شامپو بود تا بتونم لاقل موهامو بشورم

باتموم شدن کارم،درو اروم بازکردم
یه نگاه به چپو راست اتاق انداختم تا بلکه اون عوضی اونجا نباشه
با ندیدن اثری ازش
نفس راحتی کشیدمو
خم شدم ساکو برداشتم
 

نگاهم از شیشه ی ماشین به خیابون خیره بود
نم نم بارون همچنان ادامه داشت
نگاهم اینبار،به انبوه درختایی که توسط بارون خیس شده بودنو باسری خمیده منتظر تموم شدن گریه ی اسمون بودن،دوخته شد.
شیشه رو دادم پایینو بوی نمو خاک رو باتموم‌ وجود استشمام کردم

_شیشه رو بده بالا سرمامیخوری

نیم نگاهی سمت ارکانی که چندساعت متوالی درحال رانندگی بودو قصد توقفم نداشت ،انداختم

_نگران منی یا خیس شدن صندلی عزیزت

 

پوزخندی زدو سرشو از روی تاسف تکون داد
 

_میدونی یوقتا فک میکنم با یه بچه ی چهارپنج ساله طرفم تا یه زن۳۰ساله

 

بالبای اویزون اداشو دراوردم
 

_اولا اینکه من ۲۹سالمه نه۳۰ ،

دوما زن نه خانم،سوما خودتم دست کمی ازبچه هانداری

 

نگاه کوتاهی سمتم انداختو دوبارهه به جاده خیره شد
_باشه توراس میگی

رومو ازش برگردوندم
ازبعداز اون بوسه تاالان هیچ حرفی نزده بودیم
خوب شد که به روی هم نمیاوردیم وگرنه یه دعوای توپ داشتیم باز.


.....
بادیدن خونه های روستاییو بیشه وچمن
ودرختای دور تادور، دهنم بازموند

مسخره بود ولی باتموم ثروتی که داشتیم
من کمتراز دوبار رفته بودم مسافرت یا تعطیلات اونم به اصرار هانی
حالا دیدن این روستا با این طبیعت بکرش ،شگفت زده ام میکرد

با سقلمه ای که به پهلوم خورد اخی گفتمو نگاه حرصیمو به ارکان دوختم
 

_هوی چته پهلوم سوراخ شد

 

به خونه ای که ازهمه ی خونه هاکوچیکترو دور تربود اشاره کرد
 

_اونجارو اجاره کردم راه بیوافت انقدم مث ندید بدیدا زل نزن به همجا،مردمو به شک میندازی

 

لب ورچیدم
 

_نکه خودت خیلی دیدی

 

پوفی کشیدو موچ دستمو گرفت تابه خودم بیام به سمت خونه ای که بیشتر شبیه اتاق یا الونک بود ،کشوندم
تقلا میکردم تا بلکه دستمو ازدستش بیرون بکشم
اما زور من کجاو زور این بشر کجا

 

بایه وارسی کلی
چینی به دماغم دادم
_بدترازاینجا سراغ نداشتی،پول نداشتی میگفتی من میدادم،بهتر ازاین بودکه تواین جای کثیف بخوابم

 

با شنیدن سوال یهویش اب دهنم پرید توگلوم
یاد دروغ شاخ دار ارکان افتادم
چه نیازی بود
منو به عنوان زنش معرفی کنه

لعنتی من الان چه جوابی به این  بدم

 

با خنده ضربه ای به کمرم زد
 

_عروس خانم معلومه بدجور خجالتیا

 

یکم که اروم شدم لبخند دندون نمایی زدم
 

_ارع یکم
 

_خب نگفتی

 

باگیجی پرسیدم
_چیو

 

دوبارهه خندید
_چندساله با اقا ارکان ،ازدواج کردین؟

 

_اها،زیاد نیس یه سال نشده

 

_اخی خوشبخت شین عزیزم،فک میکنم همسنین،دانشجوین ؟چجوری اشناشدین؟

 

خنده ام گرفته بود از حرفای این زن بانمک و فضول
واقعا فک میکرد منوارکان همسنیم
خخ
نخواستم ازاشتباه درش بیارم یک کلام گفتم
 

_ارع همکلاسیم ،تودانشگاه اشناشدیم

 

_آخییی عزیزدلمم

 

همزمان اژدرو ارکانم که توخونه نشسته بودن اومدن حیاط
 

اژدرگفت
 

_عیال رفیقشو پیدا کرد دیگه مارو بلکل یادش رفت

 

زهرا لبخند خجولی زد
 

_نه اقا این چه حرفیه بشینید چایی بیارم براتون

 

ارکان بود که پرید بین حرفش
 

_ممنون از پذیراییتون،فقط مایکم عجله داریم اگه میشه زودتر ادرس رو بهمون بدین مازحمتوکم کنیم

 

زهرا تعارف زد
 

_این چه حرفیه بمونین شام بعداز شام میرید دیگه، ادرسوهم دادم به ملودی جان

 

اینبارمن بالبخند جواب دادم
 

_به اندازه ی کافی زحمت دادیم،خیلی دیرمون شده ،دایی هم بیمارستانه نمیشه بیشترازاین تنهاش گذاشت

....
نگاهم پی جاده بود
که بادیدن تابلوی تهران شمال
چشام گردشد
باتعجب برگشتم سمت ارکان که ریلکس رانندگی میکرد
نگاهمو که حس کرد
سرشو به معنای چیه تکون داد
که عصبی غریدم
_سرتو برامن تکون نده،کجا داریم میریم ما

 

کوتاه خندید
 

_خودت چی فک میکنی،جز کجور(یکی ازروستاهای مازندران) قراربود جای دیگه ای بریم!

 

چشام ازحرص گردشد
_چیی، توالان چی گفتی،زود ،زودباش همین الان برگرددد

 

اخم کوچیکی کرد
_چت شد یهو جنی سدی،اگه دلت نمیخواست بیایی،مریض بودی میگفتی همون اول راه پیاده ات میکردم،،کور که نبودی ندیدی ازتهران بیرون اومدم

 

_لعنتی من اصلا حواسم به جاده نبود فکرم درگیربود ندیدی،اصلاتوچرا لال مونی گرفتی نمیگی داری میری سراغ اون عوضی

 

_خب که چی الان فهمیدی میخوای چیکارکنی

 

نفسمو باحرص فوت کردم
_نفهمی یاخودتو زدی به نفهمی  دایی جونش درخطرهه،باید لاقل یکیمون اونجاباشه

 

چنان دادی زد که ازجاپریدم
 

_دفعه ی دیگه گنده ترازدهنت حرف بزنی نگاه نمیکنم کی،دهنتو پرخون میکنم،الانم بتمرگ سرجاتونرین تواعصاب من

 

اشک ناخواسته ازلحن بدو تندش توچشام جمع شدکه با صدای ارومتری ادامه داد
_بابا تنهانیس سپردم به سپهرو مامان ،بیشتراز تو به فکربابامم نگران نباش

 

باغم گفتم
_این همه عجله ات برای چیه نمیفهمم پلیسا که گفتن خودشون....

 

_کیرم دهن تک تکشون اونا قرارهه پیداش کنن اوناا،اون از پس یه کار ساده برنمیان میخوان اون حرمزاده رو پیداکنن ،تا اونا بخوان ازجاشون تکون بخورن اون بی ناموس فلنگو بسته رفتهه

 

_میخوای چیکارکنی

 

_یه ننه  ای من ازاون بگام یه بلایی سرش بیارم بیاوببین


باتاسف سری تکون دادم
 

_توفقط به فکرانتقامتی مگه نه

عصبی دادزد
 

_ارع به فکرانتقامم ،همینه که هست ناراحتی بسلامت

 

به دنباله ی حرفش کنارجاده زد روترمز

باناباوری نگاش کردم
اصلا براش مهم نبودم میخواست تکوتنهاولم کنه برهه

روشو برگردوندکه بی معطلی ازماشین پیاده شدمو درومحکم کوبیدم

باپیاده شدنم متوجه بارون شدیدی که کل جاده روخیس کرده بودشدم
ذره ای برام خیس شدنمو هوایی که روبه تاریکی میرفت
مهم نبود

به سمت مقصدی نامعلوم شروع به دویدن کردم
اشکام باقطرات  بارون مخلوط میشدوکل صورتم رو خیس کرده بود

صدای داد ارکانم باعث نشد به عقب برگردم

 

_ملودیییی

 

صدای قدم هاشوکه باعجله دنبالم میومدو میشنیدم ولی قصد نداشتم وایسم

 

_ملودی باتوام کجااا وایسا

 

با بغض بلندگفتم

 

_گفتی بروو منم  دارمم میرممم ،دردت چیه دیگه عوضییی


 

به قدم هاسرعت بخشیدم

 

_کجامیری تواین بارون احمق،وایساا

 

دادزدم
_جهنمم میایی 


 

ماشینا بی توجه ازکنارمون رد میشدنو می رفتن
دستم رو برای تاکسی که درحال نزدیک شدن بهم بود تکون دادم که
بازوم بی هوا ازپشت کشیده شد
 

_کرررییی میگم وایسااا

 

مثل خودش دادزدم
 

_ارع کرررمم،نمیخوام ریخت نحستوببینم گمشوبروو

 

باموهایی که اب ازشون چکه میکردو دقیقامثل من خیس اب بود،دادزد
 

_مجبورییی تحملم کنییی میشنوی مجبوریی

 

جیغ زدم
 

_مجبورنیستممم کی میخواد محبورم کنهه تووو،،،  میفهمییی نمیخوام ببینمتتت میفهمی.....

 

باکوبیدن شدن چیزی رو لبام حرف تودهنم ماسیدو چشام تااخرین درجه گردشد

 

داغیو نرمی لبای ارکان بود که رولبام فرود اومدد؟!
 

بهت زده شوکه باقلبی که ضربانش هرلحظه بالامیرفت
توچشاش خیره بودم که به ارومی چشاشو بستو تا بفهمم چیشده
کمرموچنگ زدوچسبوندتم به خودش
لبای بی حرکتش به حرکت دراومدو لبای خیسو سردمو به بازی گرفت
لب پایینیمو داخل دهنش کشیدو مک ارومی بهش زد،همزمان
گرمای شدیدی توتن یخ زدهو خیسم پخش شدوچیزی تودلم فرو ریخت
باسینه ای که ازشدت هیجان  بشدت بالاپایین میشد چشاموبستم که دستشو پشت گردنم هدایت کرد و وحشیانه شروع به مک زدنو خوردن لبام کرد
نمیدونم چقد لبامو بوسید
چقد قلب به جنبه ی منو بازی داد 
زمانی به خودم اومدم که نفس کم اوردو اروم لباشو ازرولبام برداشت
بادور شدن اون حجم ازگرماولبای خیسش
خشم ،خجالت، ناباوری به سمتم هجوم اوردنو
تابفهمم چیشده دستم بالارفتو روصورتش فرود اومد
صدای بلند سیلی توسرم اکوو شد
عصبی به ارکان که باصورتی کج شده ،لبخندکوچیکی رولباش بود
نگاه کردم 

باصدایی که به وضوح میلرزید لب زدم

_دفعه ی... اخرت باشه ....منوبوسیدی ...فهمیدی 

 

برگشتم عقبوباقدم هانامتعادل به سمت ماشینش حرکت کردم

 

بادقت به قهوه خونه ای قدیمی ،چشم دوختم

 

ارکان بی حوصله گفت
_یالا دیگه دوساعته به چی خیره شدی،برو تو این یارودارع میرع رو اعصابم، تابلایی سرش نیاوردم زودتر قال قضیه روبکنیم


 

اخماودنگاش کردم
 

_منم مشتاق نیستم اینجا بمونم ،بریم

 

همراه اسی وارد قهوه خونه شدیم

باوارد شدنمون تعدادزیادی از مردای بی ریخت با قیافه های زمختو ترسناکشون به سمتمون برگشتن
بی اراده ترسیده بازوی ارکان رو چنگ زدم
که نیم نگاه خونسردی به طرفم انداختو دنبال اسی حرکت کرد
منم کنارش قدم برمیداشتم
بارسیدن به مردی باقیافه ی زننده و ریش بلندب داشت،،،

اسی بلندگفت
 

_بـــــههه ببین کی اینجاس اژدرخان چخبر رفیق،کم پیدایی

 

مردهه که اژدر بوداسمش با صدای کلفتو خشنش گفت
 

_اسی دس کج،من کی رفیق تو شدم خودم خبرندارم چیهه باز جنست تموم شده اومدی سراغ ما

 

اسی لبخند چندشی زد
 

_نه نوکرتم ،یه کاردیگه داشتم بات،ببین این دونفر بد به کمکت نیازدارن،مام گفتیم اگه یه مرد تواین محله هس اون اژدرخان خودمونه اون میتونه کمکتون کنه،جلدی اوردمشون اینجا

 

ازدروغاش ابروهام بالاپریدو ارکان امافقط باپوزخند تماشاشون کرد

اژدر نیم نگاهی سمتمون انداخت
_کم چاخان کن اسی،هی شما دونفر چی میخوایین ازمن

 

ارکان زودتر ازمن جواب داد
_دنبال یه نفربه اسم قاسمم،قاسم طهماسب

 

اژدر یکم فکرکرد
_قاسم مردنی رومیگی

 

ارکان سری تمون دادکه اژدر باجدیت گفت
_چیکارشی

 

اینبارمن بودم که مداخله کردم
 

_شمابااین کاراش کار نداشته باش،ادرسشوبده مژدگونیتوبگیر

 

اژدر بااخم غرید
 

_هی ضعیفه رو پیشونی مانوشته ادم فروش،اشتب اومدین،اسی بردارایناروببرتا همینجا نفلت نکردم

 

اسی باترس اومد حرفی بزنه که ارکان گفت
 

_همسرم منظوری نداشت،اون بی پدر نامردیو درحقمون تموم کرده،الانم  رفته تویه سوراخ موش قایم شدهو پیداش نیس اگه کمکمون کنی مردنگیو درحقمون تموم کردی

 

الان این چی گفت

همسرو بامن بود

چراهمچین حرفی زده بود

توهمین فکرابودم که

اژدر باکمال تعجب از موضع خودش پایین اومدوگفت
 

_ای نسناس این اخریا بهش شک کرده بودم زیادی دورو ور این بچه مایه دارامیگشت،من خبری ازش ندارم فقط میدونم یه ننه ی پیردارهه اونم شمال میشینه ،عیالمون باهاش رفتوامد  داشت من زیاد خبرندارم


 

ذوق زده به ارکان که ریلکس به اژدر خیره بود نگاه کردم که گفت
_داداش اگه اشکالی ندارع میشه ازشون بپرسی ادرسی چیزی از مادر قاسم دارن یانه

 

اژدر سری تکون داد
_چرا نشه،میپرسم ولی خب اینجا جاش نیس،همشیره ام اینجا معذبه این کارا مردونه اس درس نیس باخودت همجاببریش،یالا راه بیوافتین خونه ی ما ناهارو بزنین سوالتونو از عیال کنین ،شماروبه خیرو ماروبسلامت

 

باچشای گردشده نگاشون میکردم
منتظربودم ارکان بگه نه که در کمال بدبختی گفت
 

_اگه مزاحم نیستیم چراکه نه

 

ضربه ای به بازوش زدم 
زیر لب غریدم
 

_کجابریم مگه میشناسیش اخه

 

برگشت سمتمو چپ چپ نگام کرد
 

_عزیزم ببند،راه بیوافت که به اندازه ی کافی انگشت نماشدیم بخاطر جنابعالی

 

_مگه من چیکارکردمم


اژدر بود که گفت
_بجای پچ پچ کردن راه بیوافتین،من وخت ندارم

 

ناچار همراهش ازقهوه خونه بیرون اومدیم
اسیم وقتی دید اضافیه خودش زحمتوکم کرد رفت


....
با لبخند نگاهم دورتادور حیاط قدیمی میچرخید
چه حوض خوشگلو بامزه ای داشتن

یه حوض کوچیک ابی با ماهیای نارنجی

زهرا (زن اژدر)وقتی نگاه خیره امودید بامهربونی گفت
_عزیزم چند وقته ازدواج کردین